داستانی از احمد سوسرائی


داستانی از احمد سوسرائی نویسنده : احمد سوسرائی
تاریخ ارسال :‌ 14 خرداد 95
بخش : داستان

مَرگَن

آیش شان بالاتر از آیش ما بود.مال خودش که نه، آیشی که  دهقانی گرفته بود.آبی که از بالای رودخانه به شالیزار های ما می رسید، از کناره ی شالیزارش می گذشت.

.. زیاد دیده بودمش ،هر چند که اهل روستای ما نبود .قد کوتاهی داشت و دماغی کشیده و چانه ای نسبتا دراز.موهای درهم و فر خورده اش به سفیدی میزد.چند وقتی هم می شد که تجدید فراش کرده بود و زنی آورده بود جای همسر مرحومه اش ،هم سن و سال پسربیست و چند ساله اش.

می گفتند چند شب پیش گرازی را با تله سیمی ای که در رودخانه کار گذاشته بود غافلگیر کرده و با تفنگ دولول روسی اش ناکارش کرده.. این را وقتی شنیدیم که با  بچه ها توی رودخانه مشغول ماهیگیری بودیم و چند باری هم درازکش افتاده روی دو دست واز آب رودخانه خورده بودیم." گرازچند روزی توی آب افتاده و کرم های بدنش پخش شده اند.." پسری که از بالای رودخانه می آمد و لاشه را دیده بود  گفت و حالمان را بهم زد. چقدر هم ترسیدیم و برای خودمان  بهانه تراشیدیم که دلمان درد گرفته است .

یک بار هم به دیدن لاشه رفتیم.بوی تعفنش از چند متری حال آدم را به هم می زد.اما بوی تعفن هیچ از دیدن گرازی که مدت ها بود حرض مان را در آورده بود،کم نکرد. آستین ها مان را جلوی دهن گرفتیم و تا پای لاشه رفتیم و با انتقامی که در وجود مان شعله می کشید لاشه  را به زیر چوب و سنگ گرفتیم.

*

بزرگ شده ی  جنگل است.از شب جنگل خوف ندارد.حتا یکبار چند روزی را توی تنه ی خالی افرا منتظر مانده تا خرسی را بزند. دم در غار  آتیش بپا کرده و پلنگ بیرون آمده و با یک گلوله  زمین گیرش کرده.حالا گرگ و شغال که بماند؛ چند تایی با دست خالی کشته...این را پدر بزرگ برای مان تعریف می کرد.

مَرگَن بودنش برای همه ثابت شده بود.

اینها چیزهایی بود که در شب نشینی های زمستانی دهن به دهن می چرخید.و نقل می شد.

**

چند مدتی بود که می شنیدیم گاو فلانی  فلان جا دریده شده.یا گوسفندهای فلانی چند تایی نا پدید شده اند.ترس و وحشت به جان مردم ده افتاده بود...به  همراه یک نفر از دوستانم با ترس و لرز  روی سر لاشه ی یک گاو که نزدیک ده دریده شده بود رفتیم و دیدیم با چه افتضاحی شکمش دریده شده و فقط از  دنده ها و سرش اسکلت به جا مانده.دیگر کسی جرات نمی کرد پا توی جنگل بگذارد..

*

امروز صبح هم مثل روزهای قبل تنها رفت .گفت میرم گاوا رو پیدا کنم ، ببینم دیشب کجا جا ماندن.آخه از دیشب چند تایی شان بر نگشتن.

.نزدیکای ظهر شد... نیامد.

ساعتای یک و دو  بعد از ظهر شد .... برنگشت....نگران شدم.

 غروب شد... دیدم باز هم خبری ازش نشد.

الانم که شبه و بر نگشته... مطمئنم دیگه چیزیش شده... براش اتفاقی افتاده...به دختر و دامادش گفتم بیاین که فلانی رفته جنگل بر نگشته...آخ شو اَم......واخ بی شو شدم ...ای کاش نمی ذاشتم بری...ای خدا...وای خدا...

"به خودت دلشوره راه نده خوار جان...هیچی نشده  ...بر میگرده...حتما یه کمی حالش بد شده و افتاده یه جایی...مردا رفتن حتما پیداش می کنن و میارنش خانه... "

یکی از آن  زن هایی  گفت که حلقه زده بودند  دور زن جوانش که روی خاک ها  بی حال و جان  افتاده بود و بی طاقتی می کرد.

*

هر جایی که گمان می کردیم ممکنه  باشه رفتیم...چند نفری که قبل تر ها موقع شکار همراهش بودند و می دانستند معمولا کجاها میره همراه مان بودند.اما آنجا ها هم نبود.تاریک بود جایی رو نمی دیدیم. دیدیم دسته جمعی نمی شه.جنگل خدا هم بزرگه.تصمیم گرفتیم دو نفر دو نفر پخش بشیم. تمام دره ها و دوره ها و سوراخ سمبه ها رو گشتیم...پی اش بودیم که گوشی ام زنگ خورد. محمد ولی از پشت خط گفت: " پیداش کردیم...بیاین طرف ما".تند از دره دویدیم بالا...نمی دانم اون موقع منو همراهم توی آن دل شب چطور خودمان رو  بالای دره کشاندیم... قلبم  آمده بود توی دهنم و نزدیک بود همراه استفراغ بریزد بیرون...به تن مان وحشت افتاده بود....یک نفرما که جگرش را نداشت بیهوش شد... بیهوش شدن هم داشت والله... کسی که سالها برای خودش مرگنی بود حالا جلوی چشم ما از پای در آمده بود... حدقه ی چشم هاش زده بودند بیرون...نیمی از پوست صورتش کنده شده بود و خون روی صورتش لخته لخته شده بود... دهانش  از وحشت باز مانده بود و دندان هاش خونین و مالین بودند...

مامور محیط بانی سرش را تکانی داد و پرونده اش را بست و زیر بغل گرفت .به دو همراهش که تفنگ به دوش داشتند اشاره ای کرد و سوار جیپ شان شدند و به همراه یک نفر از شاهدین ،مسیر جنگل را در پیش گرفتند.

*

نزدیک های ظهر بود .  توی ماشینی نشسته بودم واز شهربه سمت روستا می آمدم. راننده سر حرف را با مسافری که صندلی جلو نشسته بود  باز کرد :

می گن غلامعلی مرده...

مسافر جلویی گفت:

 کی؟ غلامعلی!؟...

_ اره غلامعلی.

- کدوم غلامعلی؟.

- غلامعلی دیگه پدر رضا...پدر زن مصیب

- اها، خب ؟!.

-میگن پلنگ گرفته تش...

- پلنگ؟!..

- آره ...البته  بعضیا می گن پلنگ گرفته تش و  بعضیا هم می گن کار خرس بوده. مسافری که قبل تر از شما توی ماشینم بود و آوردمش شهر می گفت کنارش جسدش یه پلنگ مرده هم افتاده بوده...

-اِ ، بیچاره بنده ی خدا..ِنچ نچ نچ...

-: تازه میگفت اول اون پلنگ و زده...یعنی اول پلنگ رو زده بعد واسه اینکه ببینه زنده است یا نه  رفته روی سرش با پاش لگد زده  که یکهو پلنگ پریده و سرش رو گاز گرفته...

-حالا پلنگ و چیکار کردن؟! 

- نمی دونم  یکی میگه خودشون همونجا چالش کردن، یکی هم میگه از طرف محیط بانی آمدن بردنش...

-:واخ واخ هعی! بیچاره...

نمی دانم افسوس مسافر جلویی برای پلنگ بود یا پیرمرد! که سرم را به طرف شیشه برگرداندم و به بیرون خیره شدم.و سعی کردم چهره ی غلامعلی را به یاد بیاورم.تصویر کسی  که بقول مردم ده بزرگ شده ی جنگل بود و حیوان های درنده  از شنیدن اسمش وحشت داشتند. و به پلنگی فکر میکردم که به حریمش پا گذاشته شده  و حالا تنها مقصر اصلی پرونده ی قتل به حساب می اید...

 

مَرگَن به لهجه ی محلی یعنی شکارچی...شکارچی ماهر..

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :