داستانی از احمد درخشان

تاریخ ارسال : 28 اسفند 03
بخش : داستان
زان سفر دراز …
اتاقي كه در آن روي تخت نشسته بودم و به صداها گوش ميكردم، گرم و خفه بود. اتاق پنجره نداشت و روزنهي كوچكي كه نزديك سقف رو به سالن بود نه روشنايي ميآورد نه هوا. بيشتر وقتها در را باز ميگذاشتيم تا باد كولر به اتاق بزند. در اين اتاق فقط وقتهايي ميمانديم كه بيوقت ميرسيديم و اتاقهاي ديگر پر بود. كلافه و خيس عرق بودم و دستشويي داشتم. اما رسول بار اول كه آمده بود، گفت، بابام ميگويد، اصلاً از اتاق بيرون نيايم.
در باز كه شد موكت مستطيلي آستانه را جمع كرد و چسباند به ديوار. در رنگ نداشت و نوپان جابهجا شكسته بود و تركهاي ريز و درشتي داشت. انگار كسي با مشت كوبيده باشد به سينهي در.
«الان ديگه مأمورا سر ميرسن.»
صداي تقههايي را شنيدم كه به شيشهي در ورودي خورد و بعد صداي قدمهاي رسول را كه از راهرو به حياط ميدويد و تاپتاپ پاهايي را كه روي پشت بام شتابان قدم برميداشتند. اين آخري را شايد راستيراستي نميشنيدم. دوست داشتم آنها را آن بالا تصور كنم كه دارند از پلههاي آهني به پايين ميدوند و صداي پاشان عالم و آدم را خبردار ميكند و دستشان رو ميشود. دست بردم روي دستگيره و همين كه فشار آوردم صداي تقهي زبانه را توي قفل شنيدم. دستم را عقب كشيدم. خيال ميكردم آنها هم ميتوانند صداي تقهي زبانهي قفل و باز شدن در را بشنوند. صداي خشخش نفسهام توي اتاق ميپيچيد و رسوام ميكرد. نفسم را حبس كردم. نشستم روي تخت و به پاهام نگاه كردم كه ميلرزيدند. ميخواستم از اتاق بيرون بزنم و به در اتاق بغلي بكوبم و بگويم، الان مأمورها سر ميرسند. نميتوانستم. از چشمتوچشمشدن با پدرم ميترسيدم. پدرم ميتوانست صداي فكرهاي مرا بشنود.
رسول گفته بود: «كاش بابات نبود. ميتونستي بياي خودت ببيني. لامصب عين بلوره. عقل از سر آدم ميپره.»
صداي صالحي را شنيدم كه تقهاي به در اتاق بغلي زد و گفت: از اماكن اومدهن.
مأمور پرسيد: تو اين اتاق كيه؟
«پسر اين آقاس. چتربازن. بگم بياد؟»
«نه، نميخواد.»
رسول كه برگشت، روي تخت روبهروي در نشسته بودم. لحظهاي دختر و پسر را ديدم كه روي صندلي نشسته بودند. پسر دستهاش را گذاشته بود روي ميز و انگشتهاش را قلاب كرده بود و لبخند ميزد.
«غلط نكنم اين صالحي دستش با يكي از مأمورا تو يه كاسهاس. رو نميكن.»
دست گذاشت روي زانوم و براي اين كه صداي خندهاش بلند نشود، تو خودش خنديد.
«جات خالي بود.»
نميتوانستم اشتياقم به شنيدن را پنهان كنم و همين باعث ميشد بل بگيرد. ريزبهريز ميگفت. قطرهچكاني. اما با جزئيات. همهي جزئيات را ميگفت. حركت دستها و پاها. رد ناخنها بر پشت و كمر او. مردمك چشمهاش كه توي حدقه پس ميرفت و گم ميشد. انگار كه بخواهد پس پشت خودش را ببيند. درست مثل من كه داشتم پس سر خودم را ميديدم.
رسول هم شانسي ديده بود. وقتي رفته بوده توي حياط خلوت سيگار بكشد صالحي را ديده كه از لب بام سرك ميكشيده. پدرم اشارهاي كرده و او هم سيگار را از بالاي ديوار پرت كرده به خرابهي پشتي مسافرخانه و دِ برو بالا. صالحي دندان رو لب پاييني زده و سوت بلبلي كشيده كه يعني يواش. صالحي بچههاش را هم توي مسافرخانه با سوت بلبلي صدا ميزد. رسول هنوز به بالاي پلههاي آهني نرسيده بوده كه پدرم فرستاده بودش به من بگويد، از اتاق بيرون نيايم تا او بگويد.
تا آمد تو اتاق خودش را انداخت روي تخت و از خنده پيچيد به خودش.
«اين صالحي عجب ناتوييه.»
پرسيدم: چي شده؟
از تخت پايين پريد و رفت گوشش را گذاشت به ديوار. نيشش از زير سبيلها پيدا شد.
«عين موش افتادهن تو تله.»
باز گوشش را گذاشت به ديوار.
«هنوز خودمم مطمئن نيستم.»
خنديد رفت طرف در و زل زد به شيارها و فرورفتگيها. انگشت اشارهاش را كرد توي يكي از سوراخها. انگار تريشهي نوپان به گوشتش فرورفته بود كه انگشتش را كشيد و گذاشت تو دهانش.
گفت: ميگم عجب داستاني شد اين سفر.
اين سفر هيچش به سفرهاي ديگرمان نميرفت. از ترمينال جنوب كه بيرون آمديم و رسيديم به ميدان بزرگ كسوف شد. كلي عكاس وسط چمنها با دوربينها و تلسكوپها به آفتاب نگاه ميكردند. هوا كه رو به تاريكي رفت، زمزمههاي گنگ چتربازها بلند شد. من كنار پنجره بودم. به خورشيد نگاه ميكردم. ميگفتند، نبايد نگاه كنيم كه كور ميشويم. رسول صندلي عقب روي برآمدگي چرخ نشسته بود و نگاهش را از آفتاب ميدزديد. خورشيد براي چند لحظه سياه شد. بادي وزيد و آتآشغال و گرد و خاك را به هوا بلند كرد. همه با هم داد كشيدند و يا حسين گفتند. هلال نازك خورشيد كه بيرون آمد، گردي نارنجي روي هوا پخش بود. پدرم و ديگر مسافران صلوات فرستادند. من هنوز داشتم به آفتاب سربيِ رنگپريده نگاه ميكردم.
نزديك كاشان كه براي شام پياده شديم، پدرم با رسول از خورشيدگرفتگي حرف ميزد. وقتي نشستيم توي پارك كنار رستوران تا شام بخوريم فهميدم كيف را جا گذاشتهام. پدرم رسول را پي كيف فرستاد. از كيف سياه كه توش نان و چاي خشك و دو تا ليوان و قاشق ميگذاشتيم، بدم ميآمد. دوست داشتم توي رستورانهاي بينراه كوبيدهي چربوچيل بخورم. كيف داشت وقت لقمه زدن از لبولوچهات روغن بچكد. گناه كوبيده نخوردن را هميشه ميانداختم گردن كيف مادرمرده.
خواستم به دنبال رسول بلند شوم كه دستم را گرفت و نشاندم.
«اصلاً فكر كردي درسِت كه تموم شد ميخواي چه غلطي بكني؟»
از دهانم پريد: ميخوام كتاب بنويسم. پول تو كتابه.
مردد نگاهم كرد و گفت: از اين مزخرفات واسه فاطي تنبون نميشه.
رسول لبخندزنان به طرف ما ميآمد. كيف توي دستش لنگر ميخورد.
«پسراي مش قربان رو ببين با چك بيمحل كجاها رسيدن. فوقش چند وقتي يكيتون ميريد حبس.»
برگشت به تاريكي پشت درختها نگاه كرد.
«فكر نميكني منم دلم خيلي چيزا ميخواد.»
رسول كيف را داد به پدرم و نشست و كيف خودش را باز كرد. مادرم توي كاسهي ملامين كوچكي كوفته گذاشته بود. كوفته سرد بود. لقمهي اول را كه زدم، پدرم دست كرد توي جيبش و خنديد.
«برو سه تا نوشابه بگير.»
اينجور وقتها قيافهاي به خودش ميگرفت كه مثلاً دارم اُورتاُورت خرج ميكنم. من هم مجبور بودم، لبخند بزنم و بروم پي كارم، وگرنه درشت بارم ميكرد و ميريد تو حالم.
از تشنگي داشتم هلاك ميشدم. رسول كه ميآمد بايد ميگفتم يك پارچ آب يخ بياورد. گوشم را چسباندم به ديوار. نشنيدم. فقط صداي قدمهاشان را ميشنيدم كه دور و نزديك ميشدند. فكر بكري به سرم زد. از تخت پايين آمدم و دمپاييام را پوشيدم. كليد را از قفل درآوردم، خم شد و نگاه كردم. درست حدس زده بودم، آنها دور از من پشت ميز، نزديك پيشخان نشسته بودند. ستونِ كنار ميز نميگذاشت خوب ببينمشان. پسر نبود. دختر دستهاش را گذاشته بود روي ميز و حرف ميزد. گوش تيز كردم. بيفايده. بيشتر پچپچ بود تا حرفزدن. مأمورها پشت به من بودند و نميديدمشان.
مأمور جوانتر به صالحي اشاره كرد. دختر از جايش بلند شد و به طرف اتاق به راه افتادند. رسول راست ميگفت. آن روز آنطور كه بايد نديده بودم. عين برف بود لامصب! اما غلط زيادي ميكرد رسول، اصلاً هم تپل نبود، توپُر بود. در بغلي جيري كرد و باز شد. ديگر نميديدمشان. اما صداها نزديك بودند.
«نگران نباش الان تموم ميشه.»
صداي پسر بود لابد.
«شرمنده ها! دردسر شد. اين بيشرفا ولكن نيستن.»
حالا صداي صالحي بود و خندهي رسول كه شبيه جير ترمز ماشين بود.
به راست و چپ خم ميشدم، زاويهي ديدم را عوض ميكردم اما چيز زيادي نميديدم. يكي از مأمورها سر در گوش آن يكي برده بود و چيزي ميگفت. يعني بو برده بودند؟ صالحي كه نميتوانست آنچه را ديده بودند بگويد. حتي به مأموري كه رسول ميگفت، باهاش ساختوپاخت كرده. لحظهاي ديدم كور شد. رسول پشت به در ايستاده بود. از شلوار مخمل كبريتي كرمش شناختم.
صداي صالحي آمد: من يه چاي بريزم بيام خدمتتون.
رسول گفت: من ميريزم.
مخمل كرمرنگ رفت و نور آمد و صالحي ايستاد كنار مأمور جوان. دستش را گذاشت رو پشتي صندلي و به شناسنامهاي نگاه كرد كه مأمور به دست گرفته بود. لحظهاي به عكس شناسنامه نگاه ميكرد، لحظهي به صورت پسر كه كج نشسته بود و نيمرخش را ميديدم.
مجبور بودم چشمهام را جابهجا كنم. خسته ميشدم از يك چشمي ديدن. پسر كف دستهاش را گذاشته بود روي ميز و بيخيال لبخند ميزد. ميترسيدم همين آرامش اغراقشده لوش بدهد.
رسول پابهپا ميشد و آراموقرار نداشت. بعد از آن كه رفت به ته سالن يكهو برگشت و به طرف اتاق آمد. چشمم را از سوراخ كليد برداشتم و همانجا كنار در چمباتمه زدم.
« چرا اينجا نشستي؟»
جوابش را ندادم.
«بيپدرومادرا نم پس نميدن. انگار نه انگار خودمون با چشامون ديديم.»
لامپ را روشن كرد و روي تخت نشست.
«موشكوري مگه چراغ رو خاموش كردي؟»
باز جوابش را ندادم كه مبادا تعريف نكند.
«واسه ما شناسنامه رو ميكنه، بيناموس! آخه با خواهر...»
«نميخوره كه خواهرش باشه.»
«مگه ديديشون؟»
روز اول كه به مسافرخانه آمده بودند ديده بودمشان. صالحي داشت با گلدانها ور ميرفت. پسرهاي صالحي سالن و اتاقها را آب و جارو ميكردند. من هم نشسته بودم روي صندلي نزديك در كه خنكتر بود. پدرم و رسول رفته بودند از يك بابايي بيرون شهر سيدي بخرند. سيديها را معمولاً توي بازار تحويل نميدادند. آنها را از محلههاي پرت و خانههاي متروكطور تحويل ميگرفتيم. معمولاً ميگذاشتيمشان توي كيسهي برنج پاكستاني و ميداديم رانندهاي كه آشنا بود، جايي قايمشان كند.
دختر و پسر كه وارد شدند همه برگشتيم نگاهشان كرديم. ميخنديدند و دست همديگر را گرفته بودند. پسر همسن رسول اما دختر كوچكتر بود. سرووضعشان به چتربازها و محليها نميرفت. نگاه صالحي روي شناسنامهها و چهرهي آنها در رفتوآمد بود. پسر گفت: چيزي شده؟
صالحي كه جا خورده بود خودكار را برداشت و گفت: نخير.
اسمشان را توي دفتر نوشت و رو كرد به من.
«نيما، بيا وسايلتون رو از اتاق جمع كن بيار اتاق بغلي. من به بابات ميگم.»
و به پسر گفت.
«اين اتاق پنجره نداره. گرم و خفهاس. اتاق رو به حياط رو ميدم بهتون كه راحت باشين.»
پسر خنديد و پشت سر صالحي به راه افتاد.
پدرم كه برگشت اولش غرغر كرد اما وقتي با صالحي حرف زد، گفت، حالا كه يك شب، هزار شب نميشود.
سقفِ اتاق رو به حياطخلوت، روشنايي مستطيل شكلي داشت كه كورش كرده و با چوب و تخته، پوشانده بودند. ديوارها و سقف مسافرخانه جابهجا طبله كرده و بعضي جاها تكههاي گچ و كاهگل رمبيده بود. براي همين خرابي روشنايي به چشم نميآمد. سفر بعدي بود كه به پشتبام رفتم و روشنايي را ديدم. صالحي روي چوبهاي ريز و درشت و خسوخاشاك را ناشيانه با دست گل ماليده بود و روي همهي اينها موكتي قهوهاي رنگ كشيده بود. گوشهي موكت را كه بلند ميكردي، سوراخي رو به تختخواب پيدا بود.
رسول گفت: « بيهمهچيزا خيلي زرنگان. هرچي ميپرسن جواب ميدن.»
«خب ميگفتين بهشون.»
«چه جور ميگفتيم ما ديديم؟ اونم جلو مأمور؟»
تو دلم خنديدم.
رسول گفت: «والا مردم جيگر دارن. اون وقت ما با دوتا سيدي و تلفن تا مأمور ميبينيم قلبمون واميسته.»
از تصور كلافگي و گيجيشان قند تو دلم آب ميشد.
رسول گفته بود: «اگه ببيني! عين مار به خودش ميپيچه. پاهاشو حلقه ميكنه دور كمرش و... .»
و گفته بود: از بيرجند اومدهن. گفته اومدهن خريد.
صداي تقهاي به در آمد و جيرجير لولاي در بلند شد.
«حتماً باز اومدهن دنبال دختره.»
خنديد.
«همهمون رو گذاشتهان سر كار.»
از روي تخت بلند شد.
«برم ببينم چي ميشه آخرش؟»
رسول كه رفت بلند شدم خودم را انداختم روي تخت. ديگر نه گوش تيز كردم نه از سوراخ كليد نگاه كردم. سرم را فروبردم توي بالش. حالا فقط صداهاي توي سرم را ميشنيدم كه جاي آنها حرف ميزدند. مأمور اماكنِ از همهجا بيخبر به صالحي گفته بود كه بيخود شك كردهاند. خيلي به هم شبيهاند و مگر ميشود دو تا غريبه اين همه از جيكوپيك همديگر خبر داشته باشند. چيزي كه مأمور نميفهميد، اين بود كه اتوبوس و بيابان بهترين چيز براي خيالپردازياند. مگر كاري دارد در ميان آن همه ستاره و تاريكي و شب بنشيني و هزاران بار جزئيات را مرور كني. اصلاً يكي ميشود مأمور و آن ديگري جواب ميدهد.
«چندتا دختر خاله دارين؟»
«چهارتا.»
«اسم دخترخاله كوچيكهتون.»
«فائزه.»
«نه بابا، اين اسم دخترخاله وسطييه. بخواي اينطور قاتي كني...»
«تا حالا نديده بودم ستارهها اين همه رنگ داشته باشن.»
«رنگ خودشون نيس. ما اينطور ميبينيم. اصلاً منو باش چي دارم ميگم؟ ميدوني اگه اشتباه كنيم...»
«من ميترسم. نكنه يه دفعه...»
«تو كه باور كني اونام باور ميكنن.»
سرم را از لاي بالش بيرون آوردم و صداي همهمهاي و كشيده شدن كفشهايي را بر زمين شنيدم. و بعد صداي بسته شدن در ورودي آمد و لرزيدن شيشههاي در كه لق بودند. مأمورها حتماً داشتند ميرفتند. صداي پدرم را شنيدم كه بلندتر از بقيه بود. انگار به كسي تعارف ميكرد. بعد صداي جير باز و بسته شدن در اتاق بغلي آمد و صداي قدمهايي كه بهسرعت به سمت حياط خلوت دويدند. و صداي كوبيده شدن كفشها بر پلههاي آهني. اين پلههاي آهني چقدر هوچيگرند اما آن دو تا آن قدر غرق خودشان بودند كه نميشنيدند. چيزي توي دلم فروريخت.
رسول كه برگشت گفت اين بار انگار پسره بوهايي برده بوده كه برگشته زل زده به سقف. آنها خودشان را كشيدهاند كنار. چيزي تشخيص نداده. رفته از پنجره به حياط خلوت نگاه كرده. پنجره رو به ديوار سيماني مستراح باز ميشد. باز پرده را كشيده و مطمئن شده درزي و جرزي باز نباشد و همين كه خيالش راحت شده، باز رفته تو كارش.
«يعني، بازم؟»
«آره تخم سگ. آخه آدم با خواهر خودش! عين چي ميخنديدن و هرّوكر ميكردهن. انگار زده بود به سرشون.»
رسول دستم را گرفت و بلندم كرد.
«بلن شو بريم شام بخوريم.»
ميز را چيده بودند. پدرم سرش را بلند كرد لبخند زد و گفت: بيا كه از گرسنگي مرديم.
نگاهش را از من ميدزديد و لبخندهاش ساختگي بود.
«فردا تو و رسول بريد تلفنا رو تحويل بگيرين كه بعدازظهر حركت كنيم.»
جوابش را ندادم. سرم را انداخته بودم پايين و به بشقابها و قاشقها نگاه ميكردم و به دمپخت برنج زرد پاكستاني و تنماهي.
صالحي با كاسهاي ماست در دستش ميآمد. ماست از لبهها شره زده بود رو ديوارهي كاسه.
رسول وقت خوردن هورت ميكشيد و صداي شلپشلپ درميآورد.
پدرم گفت: دستت درد نكنه خوب دم كشيده.
رسول با دهان پر خنديد.
صالحي قاشقي ماست برداشت و به دهانش برد. قاشق پر بود. ماست ريخت روي چانهاش. با دست پاكش كرد. ماست ماسيد روي تهريش چندروزهاش. دستش را برد زير ميز و ماليد به شلوارش و گفت: غلط نكنم بازم...
پدرم گفت: جان بچهات بذار غذامونو بخوريم. حالمونو به هم نزن.
صالحي قاشق پر از برنج را به دهان برد و خنديد.
پدرم كه گفت، الهي شكرت، بلند شدم و به اتاق رفتم.
شنيدم كه گفت: اينم واسه ما سوسه ميآد!
خودم را انداختم روي تخت و نميدانم كي خوابم برد. توي خواب ديدم كه دارم گريه ميكنم. ايستادهام توي كوچهاي كه جوب باريكي به دو نيم تقسيمش ميكند، و به در ميكوبم. رنگ قهوهاي سوختهي در جابهجا ريخته. مادرم را ميبينم كه در اتاق به پهلو خوابيده و بيدار نميشود كه بيايد در را باز كند. فرياد ميزنم و با مشت به در ميكوبم. در ناگهان باز ميشود و پدرم را ميبينم. لباس به تن ندارد. هر دو دستش را ميبرد حلقه ميكند روي شرمگاهش و ميگويد: بازم تويي!
صداي گريهي خودم قاتي صداي گريهي ديگري ميشد. چشم كه باز كردم تاريك تاريك بود. صداي خروپف پدرم را شنيم و صداي هسكهسك نفسهاي رسول را. روي تخت غلتيدم رو به ديوار و سرم را روي بالش كه گذاشتم باز شنيدم. صداي گريهاي را كه توي خواب شنيده بودم.
بلند شدم و پاورچينپاورچين به ديوار اتاق بغلي نزديك شدم و گوشم را چسباندم به ديوار. صداي هقهق دختر را ميشنيدم و زمزمههاي پسر را.
«مگه زده به سرت؟ حالا كه چيزي نشده.»
صداي هقهق.
«يواش ميشنون.»
صداي گريه بريد.
«اونا ميدونستن.»
«آخه از كجا...»
«نميدونم اما شك ندارم...»
پدرم روي تخت تكان خورد و انگار سرش را از روي بالش بلند كرد.
خودم را انداختم روي تخت. صداي باد را از بيابان پشت ديوار ميشنيدم. زل زدم به تاريكي و دوباره خوابم برد.
پدرم بيدارم كرد كه بروم نان تازه بگيرم.
صورت نشسته و با چشمهاي پفآلود به راه افتادم. نانوايي شلوغ بود. اكثر زنها و بچهها دمپايي به پا داشتند يا پابرهنه بودند.
نان لواش به دست مجبور شدم با پهلوم در را باز كنم.
در اتاق باز بود. پس رفته بودند و من نديده بودمشان. نانها را گذاشتم روي ميز و رفتم كتري و قوري را از روي گاز بياورم. بعد صبحانه با رسول رفتيم تلفنهايي را كه ديروز بيعانهشان را داده بودند تحويل بگيريم. پا توي خيابان كه گذاشتيم باد گرمي به صورتمان زد.
تا وسايلمان را بستهبندي كنيم غروب شده بود. صالحي تو سالن ميچرخيد و الكي با يخچال و تلويزيون ورميرفت و صفحهي گرامافون را عوض ميكرد. مرضيه ميخواند. صداش جوري خش داشت كه انگار توي خواب پخش ميشد. هر سه پسر صالحي آمده بودند و آن دوروبر ميپلكيدند و چيزهايي را جابهجا ميكردند. وسايلمان را برداشتيم و همين كه خواستيم راه بيفتيم، دو زن ميانسال كه يكيشان خيلي چاق بود وارد مسافرخانه شدند. پدرم به رسول نگاه كرد و خنديد. زنها كلي گوني و كيسه به دست داشتند و لخولخ پاهاشان را روي زمين ميكشيدند.
پدرم گفت، ترمينال مشهد پياده نشويم. با وجود سيديها بهتر بود با اتوبوسهاي گذري برويم. گاه حراست ترمينال گير ميداد. در ميدان بزرگي از اتوبوس پياده شديم. وسايلمان را كه روي زمين گذاشتيم، پدرم با صداي بلند و جدي گفت: سلام.
برگشتم پشت سرم را نگاه كردم. كسي نبود. انگشت اشارهاش را كه ديدم باز برگشتم. گنبد طلايي در دوردست زير نور آفتاب ميدرخشيد.
گفت: اين دفعه قسمت نشد بريم زيارت. سري بعد ميبرمت.
كيسهي سيديها و كيف سياه را برداشتم و به راه افتادم.
پدرم چيزي گفت يا صدايي درآورد كه نشنيدم اما صداي رسول را شنيدم كه گفت: بچهاس خب.
لینک کوتاه : |
