داستانی از احمد خالد توفیق
ترجمه ی فاطمه جعفری
تاریخ ارسال : 18 مرداد 96
بخش : ادبیات عرب
حالا میفهمم
میدانی (سلمی) ما نادانی و بیعقلی کردیم ...
باید به عنوان دو آدم بالغ این حقیقت را قبول کنیم ... باید اعتراف کنیم که از آن مرز باریک میان عقل و جنون تجاوز کردیم ... دلیلش هم، آن (نیاز مبرم به انجام چیزی است)، همان فرزند خلف خستگی، و حالا هم باید این هزینهی سنگین را بپردازیم.
فقط سعی کن به من بچسبی و پاهایت را کمی تکان بدهی تا گرمت شود ...
درست است که سن و سالت از من کمتر است و در بیست سالگی هستی که انتظار پختگی عقل را از آن نداریم، و این هم صحیح که من سی ساله هستم و انتظار میرود تو را به درستی راهنمایی کنم، اما بزرگترها هم گاهی اوقات ... و بلکه اغلب اوقات... کارهای احمقانه میکنند... آیا هیچوقت نشده پدرت کاری انجام دهد که حتم بدانی اشتباه است؟ ... آیا سعی نکردی نصیحتش کنی و بعد هم به این خاطر که بزرگتر و عاقلتر است، منصرف شدی ...؟ ...
باید من را نصیحت میکردی ... اما نکردی ... دلیلش هم بالاتر از مسئلهی احترام به سن و سال است... تو در من درایتی میبینی که آن را ندارم و فکر میکنی که من آدم پختهای هستم ... شاید هم دوستم داری، اما اینها مسائلی هستند که زنها هیچوقت آن را نمیگویند ... فقط مرد است که سعی میکند این برداشتها را داشته باشد... گاهی درست برداشت میکند و گاهی هم برداشتش اشتباه است که مجازاتش از نوع (زهرمار!) یا از نوع (تو رفتارم را بد فهمیدی. من تو را برادر خود میدانم) است...
اما تو هیچوقت نگفتی که من را برادر خودت میدانی... چیزی به این اشاره نداشت...
از آنجا که همسایهایم، وقتی برای دیدن (فرید) به خانهی شما میآمدم، هزار جور بهانه میآوردی تا خودت در را باز کنی، همیشه هم آن سینی پر از چای دستت بود و با آن پیش ما میآمدی که بهانهی موجهی برای دیدن من بود... هیچوقت در دست کس دیگری غیر از تو نبود... وقتی جوک مسخرهای از نوع (در تاکسی ایستاده بودم) میگفتم، هیچکس نمیخندید... همه یکجورِ تحقیرآمیز نگاهم میکردند، جز خندههای بلند و قهقههواری که از تو بلند میشد ... دروغ نگو (سلمی)، یک مرد، وقتی ببیند زنی به جوکهای او میخندند و سؤالهایی از او میپرسد که جوابش را میداند، میفهمد که آن زن دوستش دارد.
احساس سرما میکنی؟ ... بیشتر به من بچسب و یادت باشد که به خاطر یک اشتباه، ممکن است دو نفر ملامت شوند ...
بعدش بارها با هم ملاقات کردیم و آن چیز کوچک بین ما زاده شد... هیچوقت نگفتم دوستت دارم و تو هم هرگز نگفتی، اما این بهترین قسمت ماجرا بود... بعضی از کلمات در اثر استفادهی زیاد، کارآییاش را از دست میدهد مثل (وطن)... آنهایی که کلمهی وطن ورد زبانشان است، همان کسانی هستند که بیوقفه، نابودش میکنند... اما تو همیشه میگفتی: «من بهات اعتماد دارم ... تا آن سر دنیا با تو میآیم»...
میگفتی که من عجیب و غریبم... (فرید) این را بهات گفته بود... حتما راجع به علاقهی عجیب من به گورستان بهات گفته بود... میدانم که این را هم به تو گفته بود...
بهات راجع به شبگردیهای من در آنجا گفته بود... گورستانی که نزدیک خانهام بود، این علاقهی غیر قابل فهم را در من ایجاد کرده بود... در کودکی عادت کرده بودم آنجا بازی کنم، وقتی هم که بزرگ شدم دیدم این، تنها جایی است که میشود در آن آرامش یابی. طبیعتا از عیدها و آن زمانهای خاص حرف نمیزنم که صحنه تبدیل به صفی از جمعیت میشد ... و زنهای پرحرف و چاق مثل کرگدن، با هم بگومگو میکردند و هر یک چنان مواظب زنبیل حصیریِ پر از نان فطیر بود که انگار نگهبان دروازهی بهشت است... حینی که آقامعلّمهای قرآن متفرّق میشدند که هیچکدامشان بیشتر از دو آیه حفظ نبود و با این وجود، همین دو آیه، تنها منبع درآمدش بود، و هر از گاهی هم بچهها خودشان را اینجا و آنجا تخلیه میکردند... نه، از این فضای زننده حرف نمیزنم ... از فضای اندوهبار عصرهای گورستان حرف میزنم که نسیم، رازهایش را نجوا میکرد و این یا آن برگِ خشک پراکنده میشد... از شبی حرف میزنم که برای بعضیها ترسناک بود، اما برای من آهنگ آرامش مینواخت. آن روزها، گورستان پر از آدم بود، اما من، آن جای آرام نزدیک خاک (ابو عزام) را انتخاب میکردم، جایی که از یک سال پیش یا بیشتر، در دست گودبرداری بود... و به زحمت میتوانستی کسی را در آنجا ببینی...
همان موقع بود که تصمیم گرفتم شبانه صداها را ضبط کنم... بله... میدانم که رفتار عجیبی است... اما چهکسی به تو گفته که من عجیب و غریب نیستم؟
تو داری میلرزی دختر کوچولوی من... متأسفم...واقعا. متأسفم... بیشتر بهام نزدیک شو... راه حلی پیدا خواهیم کرد...
شب به گورستان میرفتم... و دستگاه ضبط صوت را روشن میکردم تا به تنهایی کارش را بکند... بعد به خانهام برمیگشتم و میخوابیدم... صبح سرِ همان قبر برمیگشتم و ضبط صوت را برمیداشتم، در خانه نوار را روشن میکردم و به صداهای ضبط شده در طول یک ساعت گوش میدادم ... اگر وضع مالیام خوب بود، یک دوربین فیلمبرداریِ دیدْدرشب میخریدم... اما به هر حال، این در وسعم نبود...
چه صداهای عجیبی داشت پیش من جمع میشد! ... بعضیشان آشنا بود، مثل صدای شغالها یا سگها که به هم درشتگویی میکردند و یا صدای جیرجیرکها... اما صدای دیگری هم بود... من از این بابت مطمئنم... صدایی که هیچ ارتباطی به جهان ما نداشت... شرح ماجرا برایم سخت است، اما بیبروبرگرد آدم را دچار پریشانی مداوم میکرد... انگار موجوداتی وجود داشتند که با زبانی نامفهوم و اصواتی که وجود خارجی نداشت، بحث داغی بین هم راه انداخته بودند.
حتما (فرید) بهات گفته که من امتحان کردم یواشکی دید بزنم... چندینوچند شب را در تلاش برای فهمیدن منبع این صداها، بیهیچ نتیجهای، در آنجا گذراندم... مریض هیستریک وقتی میفهمد تحت نظر نیست، حالش خوب میشود و آسودهخاطر عمل میکند، و به نظر میرسد این پدیده هم در همین تعریف میگنجد... پدیدهای که تنها زمانی ابراز وجود میکند که مطمئن شود هیچ فضولی نیست...
(سلمی) من کلّی از این نوارها دارم که همهاش حکایت از همان چیز دارد... (فرید) گفت که من دیوانهام، اما تو مثل همیشه گفتی: «من بهات اعتماد دارم... و تا آن سر دنیا با تو میآیم»...
با شگفتزدگی، از این پدیده برایت میگفتم...حتی امشب داشتم به خانهمان برمیگشتم... از نزدیک گورستان میرفتم که تو را وقتِ برگشتنت از کلاس خصوصی دیدم... با تو همراه شدم و راجع به چیزهای زیادی حرف زدیم... ازت پرسیدم که بهام اعتماد داری، گفتی که جواب را میدانم... ازت خواستم با من به دیدن آن دنیای مسحور کنندهای بیایی که دوست داشتم به آنجا رفتوآمد کنم... این کار بیشتر از ده دقیقه طول نخواهد کشید...
دیوانگی بود... نباید قبول میکردی... من نامرد نیستم و نمیخواستم تو را به خطر بیندازم، اما فرض کن میکردم؟ ... باید بیشتر احتیاط میکردی... هیچچیز مثل اعتماد کورانه ناراحتم نمیکند... اگر من یک نفر دیگر بودم، آخر و عاقبت، ناگوار بود... بگذریم از اینکه هیچکس هرگز باور نمیکند، پسری شبانه دختری را به گورستان ببرد؛ به این دلیل که میخواهد آن دختر، دنیای سحرآمیز او را ببیند!... آیا جوکِ آن نجار یادت هست که در کمد لباس قایم شد تا دلیل باز شدن درها را موقع رد شدن اتوبوس بفهمد؟... این مرد، تنها مرد راستگوی دنیا بود، اما چهکسی او را باور دارد؟
تو موافقت کردی دختر کوچولوی من... و با من بین ویرانهها راه افتادی... بین سنگ قبرها... تقریبا چیزی نمیدیدی اما به من اعتماد داشتی... از اینجا پایین میرفتیم و از آنجا بالا میآمدیم... با دستی لرزانوترسان، دستم را میگرفتی... از سرِ شگفتی و سرمستی، نفسنفس میزدی... میگفتی که بهام اعتماد داری...
کاش نمیکردی... کاش بهام هشدار میدادی... من با تو به جایی پا گذاشتم که پیشتر نگذاشته بودم، و شاید تمایلم به شگفتزده کردنت یا اینکه پیش تو زبروزرنگ به نظر برسم، بر حس ترسم غلبه کرد... و نفهمیدم چگونه و کِی تعادلمان را از دست دادیم... و به هوش که آمدیم، دیدیم ته یک گودال هستیم... همان گودبرداری تمامنشدنی که در آن گورستان، کنار خاک (ابو عزام) انجام میشود... به نظر میرسد سعی در خشکاندن آبّهای زیرزمینی یا چیزی از این قبیل، دارند...
نتیجه اینکه من دچار آن سقوط وحشتناک شدم، در حالیکه تو روی من افتادی... و وقتی به هوش آمدیم، دیدیم در مخمصهایم... نخواهیم توانست بیرون برویم؛ چون گودال واقعا عمیق است... باید شب را همینجا سر کنیم تا صبح یکی ما را پیدا کند... اما این چه جور مخمصهای است؟... چهکسی باور میکند که آن نجار واقعا انتظار اتوبوس را میکشیده؟... صبح، افتضاح خواهد بود و شاید هم، زنده دفنمان کنند... خواهند گفت که این دو گناهکار، مجازات آن بالاسریِ عادل را دیدند...
بدجور تاریک است اما ما بهاش عادت کردیم... الان میتوانی من را به وضوح ببینی و من هم میتوانم تو را ببینم...
(سلمی) تو داری گریه میکنی... تو ترسیدی (سلمی)... این یک اشتباه مشترک است... نباید پیشنهادهای دیوانهای مثل من را قبول میکردی... بیشتر بهام بچسب؛ چون امشب سرد است...
این گورستان واقعا عجیب است... شب دستگاه ضبط صوت را دقیقا همینجا میگذاشتم تا آن صداها را بشنوم... روی همین سنگ قبر... آره...
بهعلاوه بهخاطراینکه سادهلوح هستی، متوجه خیلی چیزها نمیشوی... این تویی که نزدیک من هستی ... نفسهایت صورتم را میسوزاند... چطور متوجه نشدی که من روی آن سنگ افتادم و پشت سرم کاملا متلاشی شده؟... چطور متوجه نشدی بازویم شکسته و بدون حرکت کنارم آویزان است و با این وجود درد نمیکشم و آه و ناله نمیکنم؟... چطور متوجه نشدی که من اینقدر سرد هستم؟... همانطور که بهات گفتم این گورستان خصلتهای عجیبی دارد... و به نظر میرسد که من به روش سختی، دارم درس میگیرم... تازه دارم میفهمم...
(سلمی) الان دستت به پشت سر من دراز میشود... بعد آن را میکشی و با ترس نگاهش میکنی... حالا داری میفهمی... اما بعد از چه؟ دیگر فریاد کشیدنت فایده ندارد... مطلقا فایدهای ندارد...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه