داستانی از آنا کاوان
ترجمه ی جلیل جلالی
تاریخ ارسال : 23 تیر 98
بخش : ادبیات جهان
هلن وودز[1] (10 آپریل 1901-5 دسامبر 1968) با نام مستعار آنا کاوان[2] نویسنده رمان، داستان کوتاه و نقاش بریتانیایی تبار است که در کن[3] در جنوب فرانسه دیده به جهان گشود. او را به بیشتر به دو اثر معروف خود یعنیAsylum Piece (1940) وIce (1967)میشناسند. این دو اثر درونمایهای روانشناختی دارند و جهانی غیرمادی را به تصویر میکشند. برایان آلدیس[4]، نویسنده داستانهای علمی تخیلی، کاوان را "وارث د کوینسی[5] و خواهر کافکا[6]" نامید. داستان ذیل برای اولین بار در فوریه سال 1970، یعنی یک سال و اندی پس از فوت کاوان در مجله لندن[7] به چاپ رسید.
مرسدس
بنا به دلایلی، در محل زندگیام تاکسی کم پیدا میشود. در شبی بارانی مثل امشب آن هم دیر وقت، تعداد انگشت شماری که دوربرمان هستند بیشک مشغولند، تازه اگر رانندههایشان به گرمای خانه پناه نبرده باشند. بنابراین، نگران این بودم که نتوانم برای ام تاکسی گیر بیارم، زیرا که از عصر با یک بیمار قرار ملاقات گذاشته بود و قرار بود سر راه خود به او سر بزند. شارژ به نظر میرسید؛ زیرا در مورد مرسیدس بزرگ و شگفتانگیزی صحبت میکرد که قرار بود به محض اینکه مقداری پول دستش بیاد، آن را بخرد، و همچنین اوقات خوشی که قرار بود کنار هم با مرسیدس تجربه کنیم---این از بازی نیمه جدی ما که سالهاست سر خود را با آن سرگرم کردهایم. ساعت فرا رسید و او ناگهان از جای خود پرید و گفت باید بیدرنگ برود، تو گویی اگر تا یک نیم ساعت دیگر آنجا نباشد، بیمار زنده نمیماند.
در این لحظه صدای زنگ تلفن به گوش رسید، زنش بود؛ کلافه و نگران چونکه بیمار به او زنگ زده و گفته که ام پیش او نیامده است، و او حدس زده بود ام پیش من است. به من گفته بود که نگذارم پیش من بماند چونکه بعد از بیمارییاش خیلی زود خسته میشد و حتما نباید تا دیر وقت بیرون بماند. اصلا در همچنین شب آلوده به هیچ وجه نباید بیرون برود، و اگر برای دومین بار متوالی مریض شود، تقصیر من خواهد بود. وقتی به همسرش گفتم که آیا میخواهد با خود ام صحبت کند، او درآن ته اتاق سرش را محکم تکان داد؛ این یعنی میل نداشت. بهش حق میدم. صدای نشتن گوشی بر دکمه خاموش، آسایش خاطر برای او به همراه داشت. آخرین فرمانها را به او دادهاند که سریع به خانه خود برود، اونم با تاکسی، تحت هیچ شرایطی نباید بگذارم پیاده برود.
وقتی این خبر بهش دادم، بلافاصه گفت: مگه تاکسی میبینی!؟، و به سمت در رفت تا پالتوی خود را بردارد. از اوسبقت گرفتم و تنها با این کار توانستم جلویش را بگیرم. میدونستم که از دنگ و فنگ اشیای عملی متنفر است، بخصوص گرفتن تاکسی از پیش در خانه من که همیشه محنت خود را داشت، اما با خود گفتم امشب حتما باید یکی پیدا کنم. در حالی که با یک دست مچشو گرفته بودم تا در نرود، با دست دیگر پرده را به عقب کشیدم تا خود وضعیت هوا را تماشا کند. تعجب کردم در این فاصله که داشتیم صحبت میکردیم چقدر هوا بدتر شده و ما حواسمون نبوده. برف و باران از این سو به آن سوی خیابان به حرکت افتاده بود، و تمام پهنا آن را با لایه سفیدی پوشانده بود، خانههای روبرو هم که کاملا پنهان شده بودند. باد میغرید و طوفانی به راه انداخته، به پنجره یورش میبرد؛ تو گویی دنبال راهی برای نفوذ به داخل اتاق بود؛ درخت بیرون به ناله در آمده بود و صدای جیر جیر آن به گوش میرسید و با شاخههایش به پنجره شلاق میزد. خود ام هم میدونست که اصلا نمیشد پیاده رفت. خودشو پرت کرد رو کاناپه، شل و ول آنجا نشست و پاهاشو قشنگ روبروی خود پهن کرد، چهره غم به خود گرفته و زیرلبی به خود میگفت:
«حتی هوا با من لجه...نمیتونم بیمار به حال خود رها کنم....»
«یونی میگه نمیخواد نگران بیمار باشی و سریع بیا خونه.»
همچنان غمگین نشسته و به کفشهای خود نگاه میکرد و جوابم را نداد. چند لحظه بعد آهی کشید و زیر لب گفت «کاریش نمیشه کرد» یکی از تیکه کلامهایش بود. همیشه اعتقاد داشتم تمام بدبختی و بلاهایش در این تیکه کلام نهفته بود، همچنین جرئت و هر چیز دیگری. پس از اینکه تمام دار و ندارش را از دست داد به این کشور تبعید شده بود و به هر صورتی بلای زندگی را چشیده.
گفتمش: «الان یه تاکسی برات میگیرم» سعی کردم خوشحال به نظر بیام، انگاری الان تاکسیا صف گرفتن پشت در، با این حال میدونستم پیدا کردن یدونه هم معجزه میخواد. در حالی که رو کف زمین دولا شده بودم و به حدی اضطراب داشتم که نمیتونستم رو یه صندلی بشینم، کد تاکسی را گرفتم و داشتم دعا میکردم یکی گوشی رو برداره. البته که هیچکی پاسخ نداد. بنابراین همینجوری داشتم کد و شمارههای دیگه رو امتحان میکردم، و هر بار که صدای زنگ تلفن در آن فاصله دور و تاریک بیجواب میماند، استرسم بیشتر و بیشتر میشد.
پشت سرم، ام داشت غمگینانه غر میزد: «اگه مرسدس داشتم الان...» بیماری و خستگی تو قیافش آشکار بود، و شوکه شدم که برای اولین بار قیافش مسنتر نشون میداد. طاقت تحمل نداشتم. مایه تاسف بود که او، آن پزشک معتمد و این همه مفید برای بیماران خود، نمیتواند حتی ماشین قراضهای بخرد تا او را در این سرمای سوزان به آنها برساند، در حالی که آنها همه دیوانه وار بر چهار چرخ به گردش و عیش و نوش مشغولند. هیچ کاری از دستم بر نمیومد--- مگر اینکه یه تاکسی بیاد. همچنان آن زنگ خالی بود؛ آنقدر دور و بیتفاوت؛ تو گویی از یک سیاره خارجی میومد. حواسم خیلی جمع بود و اصلا ندیدم تکون بخوره. اما وقتی سرم را برگردوندم، رفته بود، و در تا ته باز بود، کتش هم تو جالباسی نبود. فریاد زدم: «وایسا! برگرد» تلفن انداختم زمین و دنبالش دویدم.
در حالی که داشت کتش را به زحمت میپوشید، سه سوته به کف پلهها رسید، و تا بخوام به آنجا برسم توی خیابان محو شده بود. وقتی در را باز کرد موج عظیمی از باد بسیار سرد به داخل خانه هجوم برد. چراغ، تند به دور خود پیچید، سایهها به تمام جهات بالا و پایین میپریدند، خلاصه همه چی به هم خورده بود. واقعا نمیدونم چند پله آخر را افتادم یا پریدم، اما هرجوری شده خودمو رسوندم بیرون. باد مرا به عقب فرامیخواند، مو ولباسهایم را به شدت میدرید، و داشت تمام سعیش را میکرد تا بهزور منو به درون خانه برگرداند. در میان غرش گوشخراش باد و زور گسیختگی آن نمیتونستم فکر کنم؛ جدای از این برف و بارانی که توی چشام میرفت و نمیذاشت ببینم. با این وجود، تصویر تار و مبهمی از یک شی بزرگ و عجیب غریب در جلوی دیدگانم نمایان میشد، شیئی تاثیرناپذیر از جریان باد.
ناگهان طوفان بند آمد. یهویی جریان باد خوابید، نم نم جایگزین برف و باران شد، و به این صورت چراغهای فروزان خیابان پدیدار شد. من و ام در کف خیابان ایستاده بودیم، و معلوم شد که آن تصویر تار ومبهم، ماشین بزرگی است که درست روبروی در خانهام پارک شده، تو گویی متعلق به آنجا است. شبیه ماشینهای برقی بود، برند و جدید و مثل چوب آبنوس برق میزد، همچنین خطوط دراز، کم ارتفاع و خوش ریخت، و بالههای باریک، برآمده و براقی داشت.
ام که همیشه شیفته ماشینهای گران بود، جلوتر رفت تا از نزدیک برای خود ببیند. من فقط ایستاده نگاه میکردم. الان دیگر هیچ صدایی نبود. بعد از آشوب باد، برف وباران، آرامی ناگهانی برایم عجیب بود، حتی کمی آزاردهنده، گرچه بعید میدونم اون حواسش باشه. به جزء ما دوتا، خیابان کوتاه خالی بود، و تمام پنجرهها تاریک. در جاده اصلی روبروی تپه، ترافیک بود، خیلی به ما نزدیک بود، اما همچون صحنه آهسته حرکت میکرد. باران به کلی بند آمد، و خیابان را به رودخانه سیاهی تبدیل کرد، در حالی که چراغها در آب منعکس شده و در ماشین باشکوه میدرخشیدند.
ام ناگهان با قیافهای شگفتزده و از روی شادمانی داد زد: «مرسدسه» گویا عمری با آن سر کرده بود.
من خودم زیاد بهت زده نشدم. بیشتر به او فکر میکردم. خنده برلبانش نقش بسته بود، صورتش در نور چراغ، درخشان و شاد مینمود، جوونتر به نظر میرسید و کل عمرش تا این حد شادی تجربه نکره بود. مگر میتوانستم با قیافه سابقش که پیر مینمود، مقایسه کنم. او صدام کرد «بیا ببین» اما آنقدر مرا افسون کرده بود که نمیتوانستم از جای خودم تکون بخورم. از آخرین باری که این خنده باشرارت، شاد و پرتلالو را بر گونههایش دیده بودم، وقت زیادی میگذرد؛ اصلا آن را فراموش کرده بودم. در یک لحظه، دیدم در ماشین را باز کرده بود، یا شاید خود ماشین در خودشو باز کرده بود؛ نمیدونم. دوباره گفت «بیا ببین» و از گوشه شانهاش به روی من تبسم کرد. خلاصه، رفتم وبا هم داخل مرسدس را نگاه کردیم. سوویچ سرجای خودش بود.
واقعا ماشین فوق العاهای بود؛ واقعا زیبا. روی صندلی دست کشیدم؛ با روکشی نرم و نفیس پوشانده شده بود، شاید از جنس خز؛ گرم، لاکچری و نرم همچون مخمل. وسایل روی داشبورد مثل طلا برق میزدند.
ام گفت «اجازه هست برم تو؟»، در حالی که از کنارههای چشمانش مرا نظاره میکرد و خنده ملیحی بر گونههایش نقش بسته بود. صورتش ظاهری به خود گرفته بود که کاملا از یاد برده بودم: ظاهر آدمی ماجراجو، جوان، ناقلا، شاد، و بیپروا که به گذشته دوری تعلق داشت که تازه آشنا شده بودیم. هم اکنون ظهور مجدد این ظاهر، حیرتانگیز و شگفتانگیز بود و کمی مرا تکان داد؛ فکر میکنم به خاطر همین ندیدم کی و چجوری سوار ماشین شد. اما اکنون او پشت فرمون نشسته بود.
در هنوز باز بود. میتونستم به او ملحق شوم. هیچ مانعی وجود نداشت که برم و پیش او بنشینم. چرا درنگ کردم؟ چرا این همه مظطرب بودهام؟ فکرمیکردم، میترسیدم صاحب ماشین بیاد؟ اما میدونستم دلیلش این نبود.
ام ذهنم را خواند و گفت «نترس، نمیاد». «هم اکنون اینجاست. صاحب ماشین منم.» خندم نمیگرفت، اما خندیدم چونکه داشت هذیون میگفت. اما واقعا هذیون میگفت؟ بعید میدونم. آنقدر واقعی نشون میداد، و تاحدی در صندلی راننده احساس راحتی میکرد، انگاری یه عمره اینجا نشسته. هنوزم نمیدونم برای چی، ولی احساس ترس داشتم. اگر الان از ماشینش بیرون بیاد و کنار من در پیاده رو بایستد...اگر میتونستم بهش دست بزنم...
اصلا از جای خود تکون نخورد. همه چی به قدری آرام بود تو گویی سکوت هم گوش میداد. ترافیک سبک که کاملا در معرض دید ما قرار داشت، طبق معمول آهسته به حرکت خود ادامه میداد، اما بدون هیچ سر و صدا. نفس خیابان کوچک من بند آمده بود، خانه ایستاده نظاره میکرد و سراپا گوش بود. سرمو سریع برگردوندم و چشمم به ساختمان روبرویی خورد که نورگیری به شکل مثلث بر فراز خود داشت؛ گویا جلوتر آمده تا ما را از نزدیک نظاره کند.
فقط یک لحظه سرم را برگردوندم، اما وقتی دوباره به ماشین نگاه کردم، دیدم در بسته بود و ام را نمیتوانستم خوب ببینم. یه لحظه احساس وحشت کردم، دستگیره را گرفتم، زور زدم، هر چی زور داشتم کشیدم، بالا پایین کردم. فایده نداشت.
« در باز کن! بیا بیرون... لطفا...بیشتر از این اونجا نشین، تو رو خدا! مرسدس ما نیست...مثل بچه آدم باید بیرون بیای!» همزمان، همراه با احساس وحشت به در میکوبیدم، و نمیدونستم چی داشتم میگفتم.
خلاصه در باز نشد. اما الان دوباره میتونم او را واضح ببینم. داشت از پنجرهها به من نگاه میکرد و میخندید. حتما شیشه صدایش را خفه کرده بود، فقط شنیدم میگفت «نمیشه کاریش کرد...» انگاری صدایش از فاصلهای بسیار دور میآمد.
ناگهان ماشین راه افتاد و وحشتم را بیشتر کرد. دوباره دو دستی به سمت در پریدم، مصمم بودم یا در باز کنم و برم تو، یا او را بکشم بیرون. مرسدس دور شده بود، دستهایم هوا را به چنگ انداخت. با نومیدی داد زدم «وایسا!» «چجوری تنهام میزاری و میری!» در طول این سالها میگفت باهم تو ماشین همه جا را خواهیم گشت، باورم نمیشد بدون من بره. مثل یه دیونه، تندتر میدویدم، در حالی که هر لحظه سرعت ماشین شدت میگرفت و بیشتر و بیشتر از من فاصله میگرفت؛ روان وآرام همچون آبی که از قله کوه به پایین سرازیر میشود، واصلا نمیشد جلویش را گرفت. هیچ کاری از دستم برنمیومد تا آن را متوقف کنم؛ اما همچنان به دنبال آن دویدم. نه اشارهای درون آن دیده میشد و نه صدایی شنیده میشد. چراغهای خیابان همچون ماه کوچک از کنار من در جهت مخالف به سرعت رد میشدند، خانهها برای تماشا پس و پیش میشدند. در حالی که بر جاده ناهموار زمین میخوردم و آبگونه را به هوا میپاشیدم، اصلا نگاه نمیکردم کجا پاهایم را بر زمین میگذاشتم، و تنها به پشت ماشین سریع چشم دوخته بودم تا وقتی که سوار جاده اصلی شد و در یک لحظه در میان انبوه ماشینهای دیگر مخفی شد.
همونجا ایستادم. چه کاری بیهودهتر از این است که ماشین پرتوانی را در خیابان سریعالسیر تعقیب کنی؟ تحت هیچ شرایطی دیگر نمیتوانستم بدوم--- نفسم بند آمده بود. جدای از این، میدانستم سعی من بیجا بود. آن همه سعی و تلاشهایم، آن همه تلفنهایم برای کرایه تاکسی دربست، بر باد رفت، چونکه ام آخرش منو رها کرد. میدانستم دیگر امیدی به دیدن او نبود. آیا مگر همیشه نمیگفتیم که هرگز برنخواهیم گشت؟
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه