داستانی از آغاسی آیوازیان
ترجمه ی امیک الکساندری


داستانی از آغاسی آیوازیان 
ترجمه ی امیک الکساندری نویسنده : امیک الکساندری
تاریخ ارسال :‌ 3 آذر 99
بخش : ادبیات جهان

از مردن تا مردن

آغاسی آیوازیان

مترجم: امیک الکساندری

(ادبیات ارمنستان )

 

حوض آب مغازه ماهی فروشی همیشه لبالب پر از ماهی های زنده است که عمدتاً ماهی کپور دریاچه آکنا می باشند. ماهی ها معمولاً بر روی هم  تلنبار شده اند- فشرده فشرده، سنگین سنگین، بی هوا و بی آب-. مشکل می شود فهمید نیازشان بیشتر به آب است یا هوا؟ چون همگی  با کنار زدن یکدیگر، با  برخاستن از سر و کول همدیگر، دهانشان را از داخل آب بیرون می آورند تا یک ذره هوا تنفس کنند، شاید به این دلیل که پایین حوض تقریباً دیگرآبی وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد، در آن نه اکسیژنی مانده و نه هیچ چیز حیات بخش برای ماهی. بدین ترتیب، آنها در جستجوی حداقل میزان خوراک، به هوا کفایت می کنند، هوا می طلبند، حتی برای هوا وارد مبارزه می شوند...

چند تا از ماهی ها از روز قبل مانده بودند که حالا دیگر نفس نداشتند.گاه گاهی که از تکاپوی ماهیان زنده درآب بلوا به پا می شد و همه چیز به هم می ریخت، اجساد آنها بالا می آمد.

از فروشنده پرسیدم: «هر روز ماهی تازه می آوری؟».

-جواب داد: «هر روز!».

مشتری ها چند تا ماهی را یک جا می خریدند. زنی با گونه های تکیده درخواست کرد: «ماهی زنده بده».

فروشنده گفت:«همه زنده اند! بعدش هم، می خواهی چه کار که خیلی زنده باشند؟ تا  بکُشی جانت به لب می آید. ماهی کپور دیر می میرد.همین که رسیدی خانه دوباره زنده می شود».

پسری که بینی پهنی داشت، میان صحبتشان پرید و گفت: «راست می گویی،  دیروز که من با کارد می بریدم، باز هم داشت نفس می کشید».

زن انگار دلش سوخت یا که ترسید، ماهی اش را ساکت گرفت و برد.                                     

مبارزه برای نفس کشیدن در میان حوض آب شدت گرفت. یکی از ماهی ها، لابد هنگام باز کردن راهش به سمت هوا، پولکهایش را از دست داده بود.مثل این می ماند که آشپز، پاک کردن پوست را شروع کرده باشد. دیدن این منظره  بر روی ماهی زنده سخت بود.         

قوه تخیل آدمیزاد وسیع است و از طریق آزمایش با تجربه شخصی نمایان می شود. من درد احتمالی ماهی را تجسم کردم. آیا در همین حوض آب اتفاق افتاده؟ یا در مخزن ماشین حمل ماهی که تنگی جا خیلی بیشتر بوده است؟

 

 ای خدا! به موجودات  بینوایت قوه تخیل عطا نکن! بدین ترتیب، تا افتادن به این حوض، ماهی راه درازی از رنج را پیموده است. من خواستم  در ذهنم این مسیر را تصور کنم.  در دریاچه آکنا با تور ماهیگیری صید شد. تور تنگ است و فشار می آورد. پس تور دشوارترین قسمت بوده است. از تور بیرون آورده و به  استخر بزرگ مرکزی ریخته اند. در این استخر، تنفس خیلی ها از جمله این کپور زخمی به تدریج  ضعیف شده، سپس آنها را به مخزن ماشین حمل ماهی منتقل کرده اند. تا ماشین به این مغازه برسد خیلی ها  دچار خفگی شده اند .این بدان معنا است که در مغزشان خاطرات دوران بچگی و برخی لحظات کوچک و شیرین که زمانی در آبهای گل آلود سپری کرده اند، مغشوش شده است. این بدان معنا است که تصاویر در چشمانشان  مبهم و مخدوش شده اند، آنها علیه مرگ جنگیده  و آرزوی آرامش و طلب مرگ کرده اند، اما جنگیده اند زیرا مردن دست خودشان نیست و زندگی کردن هم دست خودشان نیست. بالاخره پس از احتضاری طولانی، همانا آخرین جرعه نفس شان هم کوچک شده، در گلویشان گیر کرده و در انتها حالتی  لذت بخش از خواب و کرخی را حس کرده اند، آن حالت خوش و ابدی که آرامش نامیده می شود، اما درست همان موقع،  آنها را از ماشین  بیرون آورده و در آب تازه حوض مغازه ریخته اند. روز از نو روزی از نو،  دوباره بدبختی! زندگی با یکدندگی و سوزش خود، با انرژی و دورنمای  نامعلومش برگشته است. آنها دوباره یک روز تمام با هل دادن پهلوهای یکدیگر، با دهان باز و رو به بالا زندگی کرده اند و چرخه زندگی را احساس  نموده اند. کپور پولک پریده را برداشتم و شروع کردم به فکر و تصور درباره او...

او در آنِ واحد چند بدبختی داشت. اول اینکه ماهی به دنیا آمده بود. دوماً، حالا که ماهی به دنیا آمده بود، لااقل کوسه می شد یا ماهی خاویاری، نه اینکه کپور. در دهانش هم دندان نداشت، صاف و صیقلی، مثل ساقه تر پیاز. سوماً، اگرهم کپور به دنیا آمده بود، لااقل در یک جای پرآب که رودهای پهن دارد به دنیا می آمد، نه اینکه در یک دریاچه مصنوعی گل آلود. چهارماً، اگر به هر حال همه چیز اینگونه رقم خورده بود، همه چیز این طور نامساعد ردیف شده بود که ماهی به دنیا بیاید، کپور به دنیا بیاید، یتیم و تنها در یک دریاچه مصنوعی به دنیا بیاید، حد اقل خلق و خویش جور دیگری می شد- بی احساس، بی رحم و زرنگ-. در حالیکه از این نظر هم نامساعدترین خلق و خو نصیبش شده بود، میان کپورها هم کپورترین بود- غذایش را به دیگران ارفاق می کرد، جای خوابش را به همسایگان-.

بدنش خسته شده بود و نفسش اغلب می بُرید، اطرافش مشوش می شد و با سرخوشی احساس می کرد که به زودی همه چیز پایان می یابد، دیگر چیزی حس نخواهد کرد- نه ضربات  پهلوهایش را، نه ترس مبهمی که هر لحظه در بدنش بیدار می شد و گوشتهایش را لَخت می کرد- .

و برای لحظه ای، لذت فنای کرخت آور فرا رسید، او با آن آشتی کرد و طالب فنا به مثابه بهترین وضعیت شد.اما جنبش و انفجار آبی  او را چرخاند، دهانه زنجیربافت  تور ماهی گیری را دید. فوج فوج ماهی ها  فرو ریختند، سر و باله، سر و باله، به هم فشرده شدند، همدیگر را سابیدند، پولک یکدیگر را کندند. از تور که فرار می کردند بیشتر فرو می رفتند- انبوه انبوه، با گل و لای، با ته نشین و آشغال-. کپور درد وحشتناکی احساس کرد، متوجه شد و حس کرد که حدود نیمی از بدنش برهنه است، پولکش را کنده اند و گوشت صاف نمایان شده است- نرم و نازک و رگ برآمده-. کپور وقت نکرد بفهمد چی به چی است؟ سرازیر، خمیده و نفس بریده وارد مخزن ماشین حمل ماهی شد. بعد مخزن به راه افتاد و شروع به موج دادن ماهیان کرد. از هر حرکتی بدنش تیر می کشید، حالتی غیر عادی را تجربه می کرد، انگار امیدوار بود پولک هایش رشد کنند و بدن خراشیده اش را دوباره بپوشانند. باز حالت بیهوشی شروع شد و در آرامش بی حسی فرو رفت -همه چیز نرم بود، همه چیز شیرین، تاب می خورد و ساکت بود-. بالاخره راحت می شود، نمی داند این حالت راحتی چیست که به او دست داده؟ اگر مرگ است که عین خوشبختی است؛ و چرا در طول زندگی نمی دانند که مرگ لذت بزرگی است؟ فقط پس از پا گذاشتن به آستانش می فهمی که بزرگترین لذت است. مردن، مردن! کپور از کِیف فنا لبخند می زد، سبک بود، به وضوح می دید که چگونه از جسم خود جدا می گردد،  بدون جسم چقدر آزاد و خوشبخت است... به ناگهان به هوش آمد و دوباره جان گرفت... رستاخیز مخوف، دشوارتر از مرگ، خشن تر از مرگ... مخزن ماشین را درحوض مغازه خالی کردند. کپور یک لحظه به خود لرزید از اینکه زنده است، اما در لحظه دوم از فنای خود ترسید و شروع به کِیف بردن از میل زندگی و حرکت کرد.

من نمی دانم به چه دلیل همین کپور را خریدم؟ دلم سوخت که روی بدنش پولک نداشت؟ یا صرفاً به این دلیل که پاک کردنش آسان تر بود، چون یک قسمت از بدنش  پاک شده بود؟ یا به توصیه فروشنده که می گفت دیگر نیازی به کشتن ندارد و من از رنج و عذاب وجدان  تصور اینکه چگونه باید به گوشت تبدیلش کنم، خلاص می شدم؟ او بی حرکت وبدون تنفس بود  و من هم خیالم راحت که دیگر همه وضعیت های متصور سپری شده اند، حالا لااقل راحت  گشته است، در آسایش مطلوبی قرار گرفته است، آزاد از آشوب زندگی، آزاد از زندگی...

خانه که رسیدم نمی دانستم ماهی را کجا بگذارم؟ - وضعیت عادی برای یک مرد-. توی یخچال، شیرینی خامه ای داشتم، بوی ماهی می گرفت، روی تمام میز هم میوه ها پخش و پلا بودند. این طرف و آن طرف نگاه کردم، ماهی را توی  وان حمام انداختم (در محله ما روزانه چند ساعتی آب می آید، وان حمام را پرآب نگه می دارم).

تلویزیون یک فیلم قدیمی صامت پخش می کرد که در آن  بازیگران مدت زیادی مدام به صورت همدیگر کیک خامه ای می کوبیدند، روی کیک ها می نشستند، کیک ها را به دیوار می زدند، روی کیک ها می نشستند، کیک ها را به سمت دیوار پرت می کردند، کیک ها را توی شلوارشان می ریختند...

بعد رفتم حمام و باورم نمی شد: ماهی زنده شده بود و داشت در طول و عرض وان حمام  شنا می کرد. با بدن نصفه پولکی خود، چندین  بار مرده و زنده گشته، شنا می کرد و یک بار دیگر عمر سخت و تهدید آمیز خود را زندگی می کرد. شاید مشکل ترین چیز برای او برهه های زنده بودن مابین مردن  تا مردن بود. جهنم او، جهنم لذت بخش او، جهنم لذت بخشِ لعنتی او ...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :