داستانی از آرش مونگاری


داستانی از آرش مونگاری نویسنده : آرش مونگاری
تاریخ ارسال :‌ 9 شهریور 96
بخش : داستان

بشولیده

 

بالأخره کدومشون؟

و منتظر ماندم جواب  بدهد. می دانستم این مواقع نباید بیشتر از این چیزی گفت. صمم بکم؛ مات گردنبند بود و زبانش را دور لب می چرخاند. پاپی اش نشدم. گذاشتم بیشتر نگاه کند. بازار خراب بود و به این راحتی ها نمی شد، پرنده از سر دام، هو داد. ولی، لفت و معطلیش که یکم بیشتر شد؛ فکر کردم، شاید دیگر بهتر است بپرم جلو و چیزی بگویم. سر بندِ همین، از پشت بساط در آمدم و پا پیشش شدم.
گفتم: ((کمک میخوای؟))
که جواب نداد باز و پا به پا کرد فقط و سرش را برد جلوتر.
بگی نگی، دمغم کرد دیگر و حتی در آمدم بگویم یا علی باباجان، بیخودی نایست اینجا که نمی دانم اصلا چی شد و کِی شد که چشم هام سریدند و افتادند روی لکِ و مک های زردِ پشتِ ساعدش و آنوقت، باز نفهمیدم اصلا کِی دستم بی اختیار رفت روی شانه هاش و تا بیاد برسد به بازوهاش؛ یکه خورد و زهره ترک شد و طوری پس کشید و پس رفت بچه، که افتاد لای دست و پاهای مردم.
برق از سرم پرید.
تا شدم تندی و دستش را گرفتم و بلندش کردم و خاک و خل روی تن و شلوارکش را تکاندم. ولی تو بگو انگار دزد گرفته باشم، رنگ از صورتش پریده بود و نفس نفس می زد و با چشم هاش، وق زده بود به من و دلش داشت جاکن می شد. پرک های دماغش شده بودند دروازه غار.
درمانده شده بودم، حالا باید چه غلطی کرد؛ که فکر کردم خوب است حتما بشینم پیش پاش و دست هاش را بگیرم و اگر شد سر به سرش بگذارم. همینکار را هم کردم.
دست هاش یخ بودند. گفتم: ((چیشد؟ منکه کاریت نداشتم عموجان. داشتم؟)) و به شوخی کشیدم اش سمت خودم.
تن استخوانی اش، موجی برداشت و ولو شد روی من. مثل مرده ها. خندیدم؛ گفتم: ((همش همین؟ فک کردم یه پا مردی واسه خودت. پُف... پس کو؟)) و دوباره تکانش دادم.
ایندفعه اما قرص ایستاد و روی لب هاش حتی، نرمه خنده ای افتاد. جرئتم بیشتر شد. گفتم: ((پس می شنوی زبل خان؟ گفتی اسمت چیه؟)) و موهای سرش را هم بهم ریختم؛ که ایندفعه چند هوا پس رفت و دستش را از دستم درآورد و بی اعتنای من، دوباره به گردنبندها زل زد.
((اینا چنتومنن؟))
صدای خودش بود. لرزیده و وارفته.
دلم گرم شد. تندی بلند شدم و گفتم ده و حتی آمدم یکی شان را بدهم دستش، که یکهو؛ فرتی دوید تو جماعت و غیبش زد.
*
چند شب بعدش را شهرداری؛ با اَکَره هاش، فشار آورد که نباید تویِ پیاده رو بساط کرد.
کثافت بازی بود فقط. حوصله اش را نداشتم، نمی چیدم. البته، چاره هم نبود. رحم نداشتند بی ناموس ها. بار ماشین می کردند و می برند آنجاها که ترکمان ننداخت. به مکافاتش نمی ارزید.
ولی شب سومی، شهرداری آخرِ سر، شل داد.
پیاده رو، از همیشه بلبلشو تر بود و آمد و شدها تمامی نداشت. تازه بساطِ زلم زیمبوها را روی میز چیده بودم که دوباره از دل جماعت پیداش شد. نفهمیدم کِی. تا سرم را برگرداندم، متوجه اش شدم. دیدم میخ شده روی گردنبندها و انگشت به دهن نگاه می کند. حرفی نزدم. نمی خواستم مثل دفعه قبلی، الو بگیرد و برود.
فقط نگاه می کردم و منتظر بودم تا انتخابش را بکند، که این میانه ها، از سر کنجکاوی بود یا بیکاری یا نمی دانم، بی هوایی، که چشمم باز رفت و رفت و چرخید و افتاد روی تن نیِ قلیانی اش.
زردی دست ها که بالاتر می رفت؛ یکجاهایی بنفش می شد انگار و نمی دانم باز هم، شاید آبی و؛ بیشتر که نگاه کردم، روی آن یکی دستش هم بود. فکر کردم با خودم که، عجب ماه گرفتگی ای و داشت می رفت پیِ همین چیزها ذهنم، که خودش دنباله اش را برید.
نفهمیدم چی گفت. قُمقُم بود فقط. گوشم را بردم جلوتر. گفتم: ((چی؟ نشنیدم.))
نمی دانم می خندید یا بغ کرده بود. جان کند تا حرف بزند. گفت: ((این چیه؟)) مهره برنجی آویز چرم را می گفت.
گفتم: ((مهره))
گفت: ((نه، آخه میخوام بدونم معنیش چیه؟)) اینبار راحت تر پرسید.
ماندم چه جوابی بدهم.
خم شدم، گردنبد را از روی میز برداشتم و گرفتم جلو روش و خودم هم حسابی نگاه کردم.
گفتم: ((انگار کن جوونِ شمشیر به دست یونانی. بردار. قشنگه)) و خندیدم.
ولی نه نگاهی یا کاری، که نشان بدهد خوشش آمده یا نه. فقط گفت: ((امشب نمیشه. بابام باید بیاد پول بگیرم ازش)) و تا بگویم، خب تو حالا بردار، بعد.... جلدی پا تند کرد و سرید و رفت.
*
نمی دانم از کِی و چه وقت و چه ساعتی؛ همان دم دم ها، ایستاده بود زیر یکی از درخت ها و منتظر، تا سر و کله ام پیدا شود و بساطم را بچینم و تا پیدام شد و چیدم؛ پول به دست آمد و ایستاد جلو رویِ من و جنس ها و پا به پا کرد.
گفتم: ((پس بالآخره میخوای بگیریش؟)) سر تکان داد.
لفتش ندادم.
تیز و تند، گردنبند را برداشتم در آمدم از پشت بساط و انداختم دور گردن اش و چند قدمی پس پسکی رفتم آنوقت و گفتم: ((به به. چیشد... مبارکه)) و به گردنبد، که روی گردنِ لاغرش، خوب و راحت ایستاده بود، نگاه کردم.
ولی او حتی، لبخندکی هم نزد. از این همه تُخسی، زورم آمد.
سرش را انداخته بود پایین و این پا و آن پا کنان، با مهره ور می رفت و چندباری هم پشت و روش کرد و؛ پی همین چیزها بودم چشمم، که یکوقت، رفت و رفت و باز افتاد روی ساعد و بازو و گردنش، که آبی هاش خون مرده شده بودند حالا و زرد هاش، زرچوبه ای و تا بیام بیشتر نگاه بندازم و سر در بیاورم که چی هست و چه اتفاقی افتاده، یکوقت حرکتی کرد و تنی جنباند و گردنبند را درآورد گذاشت روی میز و همینطور سرخر؛ مثل ماهی ای که از خشکه بسُرد توی آب، وِز کرد و سرید تو دل جماعت و جماعت تو بگو، مثل رودخانه، برش داشت و با خودش برد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : رویا شمالی - آدرس اینترنتی : http://

چی شد بالاخره خرید یا نه؟!!
بسیار عالی، موفق باشید