داستانی از آرام روانشاد


داستانی از آرام روانشاد نویسنده : آرام روانشاد
تاریخ ارسال :‌ 3 خرداد 00
بخش : داستان

نیویورک دوستت دارم


وسوسه شده‌ام. سر دو راهی بدی گیر کرده‌ام. از یک طرف احساسم به مازیار و از طرف دیگر وسوسه زندگی در شهر فرشتگان. جایی که می توانی رها و آزاد زندگی کنی. اگر شهرت پیدا کنی شهرتت جهانی می شود و برای هنرت قدر و قیمت قائلند. وااای تصورش را بکنید. یک هنرمند جهانی شدن! همیشه دلم می خواست بروم. این را هم بگویم که دلم می‌خواست با مازیار بروم، اما تا صد سال دیگر مازیار می‌تواند با حقوق کارمندی‌اش مرا برای زندگی ببرد لوس‌آنجلس؟ اصلا مازیار با ماهیت مهاجرت مشکل دارد. وابستگی‌هایش زیاد است. تا امروز سفرم به خارج از مرزها محدود بوده به سفرهای تفریحی استانبول و دبی. وقتی به همین استانبول و دبی  هم که بغل گوش‌مان است هم رفتم دلم نمی‌خواست برگردم ایران. فکر قدم زدن در لوس‌آنجلس مرا به وجد می‌آورد. یک تاپ سفید بپوشم با دامن آبی. پوستم را هم برنزه کنم. چه کیفی دارد وسط دل یک شهر متمدن زندگی کنی. می‌گویند در لوس‌آنجلس علیرغم اینکه روزانه 12 میلیون آدم تردد می‌کنند آلودگی و ترافیک وجود ندارد. مال فرهنگشان است.
برای رفتن باید راه های دیگری هم باشد، نه؟ فقط که آدم نباید با پسرعمویش که بعد از سالها سر و کله‌اش پیدا شده ازدواج کند. آن موقعی که انگلیس مهاجر می گرفت و خیلی ها رفتند از مازیار خواستم برویم. اما او به رفتن اعتقادی ندارد. مخصوصا از طریق پناهندگی. می‌گوید با عبارت پناهنده مشکل دارد. معتقد است هیچ جا خاک خود آدم نمی‌شود. بخاطر همین ازش عصبانی‌ام. صبا و زهره همان وقت رفتند. الان جا افتاده‌اند. یکیشان لندن زندگی‌ می‌کند و آن یکی بیرمنگام. خیلی هم راضی‌اند. آن‌قدر راضی که می‌گویند وطنمان انگلیس است. برای مازیار، خانواده‌اش مهمتر از من هستند. من از بچگی دلم هوای رفتن داشت. هیچ چیز ایرانی توی زندگی‌ام جایی نداشت. نه فیلم ایرانی می‌دیدم نه موزیک ایرانی گوش می‌کردم. حتا به دیوار اتاقم نقشۀ لندن را زده بودم و تاریخ انگلوساکسون‌ها را بهتر از تاریخ ایران می‌دانستم. کتاب راهنمای سفر به لندن را خریده بودم و جا به جای شهر را نرفته می‌شناختم. به مازیار گفتم زندگی در لندن رویایی است. شهر تاترهای بی‌شمار! شهری که تله‌موش آگاتاکریستی نود سال است هر شب اجرا می‌رود و هاملت سر لارنس اولویه 12 سال اجرا شد. کشور شکسپیر!
مازیار خیلی مهربان است. آن قدر به من عشق می‌دهد که همین الان هم از فکر وسوسه شدنم خجالت می‌کشم. ولی چرا باید خجالت بکشم؟ زندگی بهتر حق هر آدمی است. بعد از تلفن پسرعمو دوباره هوای رفتن افتاد به سرم  و ماجرای انگلیس را پیش کشیدم و باهاش دعوا کردم. گفتم تو فرصت زندگی دلخواهم را از من گرفتی. گفت خب چرا نرفتی؟ اگر رفتن برایت مهم‌تر بود باید انگلیس را انتخاب می‌کردی نه زندگی با من را! حرفهای تندی بهش زدم. نمی‌خواهم مازیار را از دست بدهم‌ها، ولی هر چه فکر می‌کنم اصلا رفتن من برایش مهم نیست. وگرنه راضی می‌شد با من به انگلیس بیاید. مطمئنم خیلی راحت با رفتن من کنار می‌آید، وگرنه نمی‌گفت خب انگلیس را انتخاب می‌کردی.
فکرش را بکن. زندگی توی لوس‌آنجلس، ولی من عاشق نیویورک هستم. می‌گویند شهر گرانی است. ولی درعوض بهترین شهر دنیاست. شک ندارم بهترین شهر دنیاست.البته بعد از لندن!  هرچیزی بخواهی آنجاست. شبها خوابش را می‌بینم. خواب خیابان‌های همیشه روشن نیویورک. نقشه‌اش را زده‌ام روی دیوار اتاقم. تمام محله‌هایش را حفظم. اگر روزی بروم نیویورک گم نمی‌شوم. پسرعمو وضعش خوب است. برای خودش کیا و بیایی به هم زده؛ حتما قبول می‌کند به نیویورک نقل مکان کنیم. یک فیلمی هست به نام نیویورک دوستت دارم. بیست بار دیدمش. محشر است. یعنی می‌شود به آرزویم برسم؟
اولین بار که مازیار را دیدم دستم را بوسید. یک چیزی ته دلم ریخته بود پایین. هنوز هم بعد از سه سال وقتی دستم را می‌گیرد یک چیزی ته دلم پایین می‌ریزد و بوسه‌هایش برایم تازه است. زیر آفتاب لوس‌آنجلس با پسرعمویم می‌توانم به این احساس برسم؟ یا در کریسمسهای برفی نیویورک!
می توانم چشمهایم را ببندم و همه چیز را فراموش کنم؟ مازیار را بگذارم و بروم پی زندگی‌ای که همیشه آرزویش را داشتم. چه انتخاب سختی! دارم دیوانه می‌شوم. جبر یا اختیار؟ کارهایی که در زندگی می‌کنیم و تصمیم‌هایی که می‌گیریم، از روی اراده و اختیار خودمان هستند یا از ابتدا مُقدر بوده که آن‌‌ها را انجام دهیم؟ این سوال قدمتی چندهزار ساله دارد. هزاران سال است که به این سوال می‌اندیشیم و تا به حال به پاسخی که همه روی آن اتفاق نظر داشته باشند نرسیده‌ایم. گاهی اوقات در شرایطی که فکر می‌کنی همه زمینه‌ها برای اتفا‌ق‌های خوب فراهم است و می‌خواهی برای آینده ‌ات برنامه‌ریزی کنی، همه‌چیز به هم می ریزد و تو به یکباره در برابر موضوعی قرار می‌گیری که هیچ پیش زمینه ذهنی از آن نداشته‌ای و مشکل اینجاست که این موضوع فقط ذهن تو را درگیر نمی‌کند. زندگی‌ات را زیر و رو می‌کند. مثل اینکه عشق اولت سر و کله‌اش پیدا شود. عشق اول جزیی از وجود ما می شود. نمی توانیم فراموشش کنیم . اما امان از آن روزی که عشق قدیمی دوباره پیدا شود. بعضی وقت ها نه عکس ها و نه هیچ چیز دیگری نمی‌تواند خاطرات را زنده کند. انگار که از تو دورند ، آنقدر دورکه نمی‌توان باور کرد روزی بخشی از زندگی تو بوده‌اند؛ اما  بوها! امان از بوها که تو را با سرعت هزار سال نوری پرت می‌کنند به همان لحظه. پسرعمو یک عطری به خوش می‌زد که خیلی دوستش داشتم. دیروز توی تاکسی یک نفر همان عطر را زده بود و آن بو مرا بُرد به سالهایی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم.
سه ماه دیگر عروسی‌ام است یا قرار بود که باشد. ما ایرانی‌ها احساساتمان همیشه کار دستمان می‌دهد. پسرعمو سه روز دیگر می‌آید. فکر آمدنش ضربان قلبم را تند می‌کند. شش سال است که ندیدمش. چقدر دوستم داشت. می‌گوید هنوز هم دارد. آدم هیچ وقت نمی‌تواند از گذشته‌اش فرار کند. باورم نمی‌شد آن سر دنیا هم به فکر من باشد. گفتم حتما مرا فراموش کرده است. شاید باید برایش صبر می‌کردم. خودش گفت باید صبر می‌کردی. من که گفتم یک روز می‌آیم دنبالت. نامردی است که مازیار را قال بگذارم خانم دکتر. نه؟
البته می‌گویند آن طرف زندگی خیلی هم آسان نیست و نباید از زندگی در آمریکا برای خودمان رویابافی کنیم. دوستی دارم که پنج سال نیویورک زندگی کرد و برگشت. گفتم دیوانه شده ای؟ همه آرزوی زندگی در نیویورک را دارند. گفت: « ببین ماجرا خیلی پیچیده است. من اینجا کارمند رده بالا بودم. شهروند درجه یک! آنجا باید روکش مبل عوض می‌کردم».
من که عمرا بتوانم تن به چنین کارهایی بدهم. اصلا من همیشه خیلی زود احساساتی می‌شوم. نباید با پسرعمو بروم. زندگی حساب و کتاب دارد. نمی‌شود هر وقت خواستی سرت را پایین بیندازی و بروی و هر وقت خواستی برگردی. بهرحال آن‌زمان انتخاب او آمریکا بود. مرا گذاشت و برای گرفتن اقامت آمریکا با آن دختره عروسی کرد. اقامتش را که گرفت طلاقش داد. وسوسه چیز غریبی است. شاید او هم آن‌زمان مثل الان من مقابل یک انتخاب سخت قرار گرفته بود. رفتن به بهشت، یا به‌زعم خودش ماندن کنار من ولی در جهنم! ولی بالاخره که برگشت. گفت آن ازدواج فقط برای اقامت است و یک روز بر می‌گردد که مرا بِبَرد.
من الان در زندگی‌ام آرامش دارم. اما خانم دکتر می‌دانید... در نهایت باید ساحل امن را ترک کرد و دل به طوفان زد تا بتوانیم ناشناخته‌ها را کشف کنیم و ناشناخته‌ها همیشه جذاب هستند.   واقعا دیگر تحمل زندگی در ایران را ندارم. روز به روز دارد سخت تر می‌شود. باورکنید مسأله قیمت دلار و فرهنگ و این چیزها نیست. مسأله من چیزی است که اینجا دارد در من نابود می‌شود و نمی‌خواهم این اتفاق بیفتد. نمی‌دانم منظورم را متوجه می‌شوید. زمان همه چیز را عوض می‌کند، و زمان بیش از همه چیز آدمها را عوض می‌کند. ممکن است یک چیزی را امروز بخواهیم و فردا نخواهیم یا بالعکس. می‌دانم من هر طرفی را که انتخاب کند تا همیشه حسرت خواهم خورد. اگر مازیار را انتخاب کنم، حسرت زندگی در آمریکا و اگر آمریکا را انتخاب کنم، احساس گناه همۀ عمر با من خواهد بود. اما باید انتخاب کنم. چاره‌ای نیست. آمده‌ام پیش شما که در این انتخاب کمکم کنید.
به نظر شما اینکه پسرعمویم سه ماه مانده به عروسی‌ام برگشته حالا که برگشته نشانه‌ای از سوی کائنات نیست؟ می‌خواهد یادم بیاورد که  تقدیر من این جا نیست. دلم نمی‌خواهد تمام عمرم را با حسرت ای کاش رفته بودم و نمانده بودم، سپری کنم.
خانم دکتر من صدای خوبی دارم. یک روز هم کلاس آواز نرفته‌ام. نُت و این چیزها را هم نمی‌دانم. اما گوش قوی دارم. صدای خوب در فامیل ما ارثی است. مادرم هم صدای خوبی دارد. از بچگی آواز می‌خواندم. آنقدر خوب می‌خواندم که توی جمع فامیل همه به من می‌گفتند برایمان بخوان. اما وقتی بزرگتر شدم پدرم گفت دیگر حق نداری جایی بخوانی. حتا در مهمانی‌های خانوادگی. به مادرم گفت هوا برش می‌دارد که خواننده شود. آبرویمان می‌رود. یک روز رفته بودم خانۀ دوستم که همسایه‌مان بود . برایش آواز خواندم. پدرم از کوچه رد می‌شد و پنجره اتاق رو به بیرون بود. صدایم را شنیده بود. وقتی رفتم خانه کتکی نوش جان کردم که تمام تنم کبود شد. دلم می‌خواست مدام بخوانم. وقتی می‌خواندم حس می‌کردم زنده‌ام و دلیلی برای زندگی داشتم. وقتهایی که پدرم سرکار بود می‌رفتم حمام و زیردوش آواز می‌خواندم. مادرم ده بار می‌زد توی در که خفقان بگیر. پدرت بیاید بیچاره می‌شویم. مادرم هم صدایش بی‌نظیر است. همیشه با حسرت برایم تعریف می‌کرد:
« آن وقت ها که توی دبیرستان «مهستی» خیابان وحیدیه درس می خواندم موقع جشن‌های مدرسه مرا می‌آوردند روی سن تا بخوانم. ترانه های سوسن و مهستی را عین خودشان می خواندم. یک معلم فیزیک داشتیم که عاشق سوسن بود و همیشه آخر کلاس به من می گفت برایش سوسن بخوانم و بخاطر همین توی امتحان دو نمره به من اضافی می داد. یک دفتر دارم پر از ترانه که از آن سالها برایم مانده است.همانی که عمه‌ات یادگاری برداشته و هر کاری می کنم پَسش نمی‌دهد. آن را بابات نتوانست بسوزاند. اول انقلاب همه مجله های جوانانم را سوزاند. همان دوره‌‌ی پاکسازی که می ریختند توی خانۀ ارتشی ها. گفت زن خطر دارد و همه را سوزاند. عاشق مجله جوانان بودم و همه شماره هایش را داشتم.
یک روز پدرم از جلوی مدرسه مان رد می شد. صدای مرا شنیده بود که دارد از توی بلندگو پخش می‌شود. نمی دانم چه عیدی بود که مرا برده بودند سر صف تا آواز بخوانم. ظهر که آمدم خانه یک سیلی محکم زد توی گوشم و گفت که بار آخرت باشد از این قرتی‌بازی‌ها درمی‌آوری. خیلی دلم می خواست خواننده بشوم ولی در عوض زنِ بابات شدم. حالا دیگر از من گذشته. پنجاه و پنج سالم است. چاقم. نمی‌توانم لباسهاییی بپوشم که مردم خوششان بیاید. اما هنوز برای دل خودم می‌خوانم.»
مادرم از دنیا چیزی نمی‌خواست جز اینکه بتواند بخواند و مردم به آهنگ‌هایش گوش دهند. کنسرت بگذارد. برای صف طرفدارانش آلبوم امضا کند. خواسته زیادی نبود. استعدادش را داشت. صدایش را داشت. اما جای اشتباهی دنیا آمد. بقیه نگذاشتند به آرزویش برسد. همیشه مشوقم برای رفتن است. می‌گفت اینجا نمان. برو. برو و رویایت را عملی کن. مثل من نشو که یک عمر حسرتش را بخوری. تو چیزی داری که من دیگر ندارم. جوانی و فرصت. ازش استفاده کن. برو و به آرزویت برس. وگرنه خودت را هرگز نمی‌بخشی.
حالا فرصتش مهیا شده. باید انتخاب کنم. نیویورک یا تهران. البته اگر بخواهم خواننده شوم لوس‌آنجلس بهتر است. ولی نیویورک را خیلی خیلی دوست دارم. فکر قدم زدن در خیابان‌هایش ضربان قلبم را تند می‌کند. تا برسم آنجا یک سگ هم می‌آورم. از این سفیدهای پشمالو.  اسمش را می‌گذارم هَپی! مازیار سگ دوست ندارد. فکرش را بکنید. کریسمس توی برف‌ها با سگم قدم بزنم. یعنی می‌شود؟
چی؟ وقتم تمام شد؟ چه زود!


کرج. اردیبهشت 1399

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :