داستان کوتاهی از فرانتس کافکا
سعیدجهانپولاد
تاریخ ارسال : 29 اسفند 00
بخش : ادبیات جهان
لاشخور
داستان کوتاهی از فرانتس کافکا
سعیدجهانپولاد
لاشخور به پاهایم هجوم آورده بود و مدام با منقارش نوک می زد، چکمه ها و جوراب هایم را تکه پاره کرده و به انگشت هایم منقارش را فرو می کرد و ضربه می زد ، بعد بال کشید و چند بار دور سرم چرخید و دوباره فرود آمد و نشست و به کندن گوشت از پاهایم ادامه داد ، در این حین نجیب زاده ای داشت از کنارم رد می شد و این صحنه را که دید ، پرسید " چرا پس کاری نمی کنی ، چرا این لاشخور رو تحمل میکنی و نشستی ؟"
به او گفتم " چیزی برای تاراندنش ندارم ، نشسته بودم ، بی سلاحی که لاشخور آمد و روی پنجه پاهایم نشست و منقار تیزش را در آنها فرو برد ، چند بار خواستم بترسانمش و یا حتا گردنش را بگیرم ، اما لاشخور خیلی زرنگ و تیز و قوی است ، نزدیک بود به صورتم چنگ بزند و منقارش را در چشمانم فرو ببرد " از همین روی با خشنودی و رضایت قلبی پاهایم را قربانی خودم کردم و آنها را پیشکشش کردم ، حالا دیگر تکه پاره و دوشقه شده اند "
نجیب زاده گفت " تو داری اینهمه درد می کشی و زجر می بری در حالیکه کرکس با ضربت یک گلوله ، کارش تمام است "
گفتم "یعنی به همین راحتی که می گویی ، شما میتوانی این کارا در حق من انجام بدهی ؟"
نجیب زاده گفت " با کمال میل در خدمتم ، فقط بگذار بروم و از خانه ام اسلحه شکاری ام را بیاورم ، نیم ساعتی طول می کشد ، تو تحمل کن "
نمیدانستم چه بگویم "
لحظه ای ، از سوز و در شدید شوکه شدم و ادامه دادم
" هر چه زودتر بیایید دیگر طاقت طاق شده "
نجیب زاده گفت " به زودی می آیم"
و با عجله رفت
در این حین ، انگار لاشخور داشت حرفهای ما را میشنید ، و گذاشته بود که ما با هم گفتگو کنیم و به هم اشارتی بدهیم ، نگاهی به ما کرد ، مشخص بود که ماجرا را فهمیده ، لحظه ی بعد عقب نشست و رگم را پاره کرد خون بیرون جهید و سپس بال کشید و به هوا پرید در بالای سرم چرخی زد وبه دوردستها گریخت ، در آن زمان من به پشت خوابیده بودم و خودم را آزاد و رها حس می کردم ، دستم همچون چنگالهای او پر خون بود خونی که از من سر ریز شده بود گرد تمام فرو مایگی ها حلقه زده و تمامی اطراف و اکناف خاک را پوشانده بود .
منبع
ترجمه از آلمانی توسط ؛ مایکل هافمن
ترجمه از انگلیسی سعیدجهانپولاد
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه