داستان کوتاهی از اورال خان بوکی
ترجمه ی آیناش قاسم


داستان کوتاهی از  اورال خان بوکی
ترجمه ی آیناش قاسم نویسنده : آیناش قاسم
تاریخ ارسال :‌ 11 مهر 98
بخش : ادبیات جهان

پنج«تیین»

نویسنده: اورال خان بوکی

ترجمه از زبان قزاقی: آیناش قاسم

معرفی : اورال خان بوکی، نویسنده و درام نویس  و خبر نگار  نامدار ادبیات معاصر قزاق است. او در سال 1943 میلادی در روستای "چنگیزتای"، وابسته به بخش "کاتون قاراغای"، استان شرق قزاقستان به دنیا آمد و در سال 1993 در دهلی، پایتخت کشورهند در یکی از ماموریت های کاری بر اثر سکته قلبی درگذشت. پیکر نویسنده در اطراف شهر آلماتی در آرامگاه "کِنسای" خاکسپاری شد. آثار نویسنده به زبان های محتلف جهان، از جمله آلمانی، اسلواکی، بلغاری، انگلیسی، مجاری، عربی، چینی، ژاپنی و به زبان های متعدد کشورهای شوروی سابق ترجمه شده است.
داستان حاضر اولین اثر نویسنده است که به زبان فارسی ترجمه شده است.

 

آن مرد را هر سال می‌بینم، هنوز تغییری نکرده است؛ البته اگر بگویم همان شکلی مانده که قدیم، وقتی بچه بودم، با سؤال«داداش! نامه نداریم؟»، هر روز جلویش سبز می‌شدم، کمی دروغ گفتم. به راستی، گذر سال‌ها مانند بید سیاه که لباس را می‌خورد، سن آدم را می‌جود و روحش را نامحسوس، فرسوده می‌کند.

«زَکِنّ»، بیست و پنج سال،رئیس ادارة پست و تلگراف وتلفن روستای ما بود، حالا تقریباً پیر شده و با تلاش و دوندگی‌ای که برای بزرگ کردن فرزندانش کرده، خسته به نظر می‌رسد. ذاتاً شخص صبور و کم حرفی بود؛ اما گاه بگاه به اعجوبه‌ای تبدیل می‌شد که به هیچ‌کس اجازة حرف زدن و حرکت کردن نمی‌داد. زیاد نمی‌خندید، ولی اگر به خنده می‌افتاد درست شبیه بچه‌های خردسال آنقدر می‌خندید که اشکش در می‌آمد، برای بعضی‌ها خسیس و برای بعضی دیگر بخشنده بود که حتی اگر دانه‌ای داشت آن را تقسیم می‌کرد. وقتی در اداره، پشت میزش می‌نشست، آتش مزاج و گستاخ بود؛ هرکس از جلویش رد می‌شد گازش می‌گرفت و اگر از پشتش رد می‌شد لگدش می‌زد.

دراین دنیای فانی همیشه در کارش محتاط بود و دست به عصا راه می‌رفت، او حتی در یک «تیین» هم اشتباه نمی‌کرد؛ در عین حال در کارهای خانه آنقدر ناشی بود که می‌توانست  همة هماهنگی آن را به هم بزند.

بله، زَکِنّ چنین آدمی بود.

از اوان کودکی،عادت یا بهتر بگوییم سرگرمی‌ای داشت که مثل سایه به دنبالش می‌آمد و در وجودش جذب شده بود. تفریحی که بسیار آن را دوست داشت. هر موقع که وقت آزاد داشت، قلاب و چوب ماهی‌گیری‌اش را زیر بغلش می‌گرفت و به ساحل رودخانه می‌رفت و هوا که تاریک می‌شد، با چوب درختی که دم ماهی‌هایی را که از آبشش‌هایشان بر آن آویزان کرده بود و بر زمین می‌کشید، از دور به سختی دیده می‌شد.

در کودکی زیادبه دنبالش می‌رفتیم. وقتی چوب ماهی‌گیری‌اش را در آب فرو می‌برد، بدون ماهی بیرون نمی‌آورد. تنها او، مسیرهای فرعی آب را که پر از ماهی بود، می‌شناخت.

گفتن اینکه به دنبالش می‌رفتیم، حرف بیهوده‌ای است. اگر راستش را بگویم، او ما را همراهش نمی‌کرد، اگر نزدیکش می‌شدیم، ما را از خود می‌راند یا از میان درختان فرار می‌کرد و رد پایش را از ما پنهان می‌کرد.

ما آن وقت مگر می‌‌دانستیم که این حس زَکِنّ همان خودخواهی است که مخصوص همة ماهی‌گیرها و شکارچی‌هاست؟

یادش به خیر، آن روزهایی که به او سنگ می‌انداختیم و ماهی‌ها را می‌ترساندیم، باعث عصبانیتش می‌شدیم.

روزی زَکِنّ داشت برای ما زندگی‌نامه‌اش را تعریف می‌کرد. ناگهان، باد وزید و آخرش به باران نم نم تبدیل ‌شد، ما به زیر درخت توس کهنه پناه بردیم. زَکِنّ با هزاران زحمت، آتش روشن کرد. قطره‌های باران سیل‌آسا از میان برگ‌های درخت می‌چکید و آتش را مرتب خاموش می‌کرد، زَکِنّ بارانی روی تن خود را که از آن صدای خش‌خش می‌آمد، درآورد و روی اجاق کشید و چادر درست کرد. خوشحالی بیش از حد و فکر و اندیشة مراقبت از ما را که آن روز از خود نشان داد؛ متعجب ‌کننده بود. ما، سه، چهار بچه دور آتشی که شعله‌اش زبان می‌کشید، نشسته بودیم و به دستان مهربان زَکِنّ نگاه می‌کردیم و متعجب و حیران بودیم.او همة ماهی‌هایی را که از بعد از ظهر صید کرده بود، بین ما یکسان تقسیم کرد و گفت:

  • بیایید! هر کدام خودتان کباب کنید!

شکم ماهی‌ها را شکافتیم و سر سیخ زدیم و روی ذغال شروع به کباب کردن کردیم.

  • نسوزد!ازآتش دورتر نگهدارید!

زَکِنّ بدین گونه هرازگاهی نصیحتی هم می‌کرد. 

به شیوة خود، ماهی پخته‌شده را بدون کندن پوست سوخته‌اش از دُم برداشت و سرش را خش‌خش جوید و گفت:

  • خوشمزه‌ترین قسمتِش، سرشه!

و دهان دودی شده‌اش را با آستین پاک کرد و وول خورد.

ظاهر زَکِنّ با ما بچه‌ها هیچ تفاوتی نداشت؛ قدش هم با ما یکسان بود، دست و پاهایش هم کوتاه، مثل کندة درخت و بسیار ریز بود. وقتی بزرگ‌تر شدم بیشتر به او و ظاهرش توجه می‌کردم. از آن که این قدر ریز و کوتوله آفریده شده بود، خود را خوار می‌دانست.

زَکِنّ کف دستش را زیرقطره‌ای که از برگ می‌چکید و مانند اشک چشم درخت بود، برد و گفت:

  • من از پدر و مادر در کودکی یتیم شدم؛ مجبور شدم به بستگان خود پناه ببرم تا به زندگی‌ام ادامه دهم؛ بنابرین غذای کامل نمی‌خوردم، لباس سالم نمی‌پوشیدم و شیر کافی هم نخورده‌ام، به همین خاطر جسمم به قدر کافی رشد نکرده است. گشنه‌ام که می‌شد، ماهی دریا صید می‌کردم و به غذای ناچیزی قناعت می‌کردم. بعدها که بزرگتر ‌شدم و مثل دیگران زندگی کردم این عادتم را نمی‌توانستم ترک کنم. هر چند چرب یال اسب و گوشت کفل می‌خوردم، اما باز هم حسرت سر ماهی برشته را داشتم. به همین خاطر، یک عادتی دارم که از هر فرصتی که پیش بیاید، استفاده کرده و به طرف رودخانه می‌دوم. به خدا قسم، این کارم پیش خانواده‌ام شرم‌آور است...

باران نم نم، برگ خیس که هر لحظه رویش قطره می‌چکید و ناگهان به لرزش می‌افتاد، صدای یکنواخت رودخانه، آتشی که در آن تکه‌های هیزم می سوخت و گاهی از آن جرقةزغال می‌پرید، همه و همه ما را وارد دنیای افسانه‌ای می‌کرد. بچه‌های بازیگوش قزاق که معمولاً از سر و كول هم بالا می‌رفتند و یک لحظه ساکت نمی‌شدند، یک مرتبه آرام شده بودند و در چهره‌هایشان تواضع و صبوری دیده می‌شد. زیر بارانی که بر شاخة درخت پهن بود، مانند جوجه‌های غاز هراسیده نشسته بودیم. دودی که از آتش بر می‌خاست، بارانی زَکِنّ را دود می‌کرد؛ ولی کسی نبود که به آن توجه کند.

  • من تنها کسی هستم که از یک خانواده ماندم؛ لذا زود ازدواج کردم. دوست دارم عیالم هر چقدر توان دارد، فرزند داشته باشم.

احساس می‌کردیم، داستان زندگی زَکِنّ برای ما مثل درددل‌های بزرگسالان بود. تنها کاری که از دست ما بر می‌آمد، این بود که دهانمان را باز کرده بودیم و گوش می‌دادیم؛ هر چند معنی اصلی داستان را نمی‌فهمیدیم. علت با اشتیاق گوش دادن ما آهنگ زیبای غمناک صدای راوی بود و یا شاید چون زَکِنّ گوش شنوایی برای داستانش از میان بزرگسالان پیدا نکرده بود، رازش را با ما در میان می‌گذاشت.

نشنیده و ندیده بودم که افراد میانسال روستا،زَکِنّ را تا به حال تحویل گرفته باشندو وی را به عنوان مردی بزرگ بشناسند.

بعضی‌ها او راهنوز «هی، بچه!» صدا می کردند و دستی به پشتش می زدند و می‌گفتند:

  • تو کی بزرگ میشی؟

و با تمسخر قاه‌قاه می‌خندیدند. اما زَکِنّ چنین افراد پررویی را آدم حساب نمی‌کرد و به آنها بی‌اعتنایی می‌کرد.

هنگامی که آفتاب تابستان فروکش می‌کند، اگر یک مرد قدکوتاه را دیدید که گرد و غبار کوچة سیاه روستا را بلند کرده در حالیکه به پای برهنه‌اش گالشی کرده و بند شلوار گالیفه‌اش آویزان است و مصمم به سوی ادارة پست و تلگرام، با قدم‌های آهسته و بدون عجله قدم برمی‌دارد؛ او را سریع  می شناسید که همان زَکِنّ است.

حتی اگر دنیا آتش زده بشود؛ او تغییری نمی‌کند؛ هم گام‌های کند و سنگینش و هم رفتار آرامَش.

بدون تغییر روش راه رفتن، هر سه قفل ادارة پست را باز می‌کند، قبل از همه، میز کار و گاوصندوق را بازرسی می‌کند، چرتکه و کاغذ و خودکار را آمده می‌کند تا کاملاً خاطر جمع بنشیند، به تنها تلفن روستا که با جان کندن وصل شده بود و پیوسته زنگ می‌خورد، دست نمی‌زند. قبض‌های مختلف را ورق می‌زد، روی مهرش را فوت می‌کرد وآن را روی کاغذ سفید امتحان می‌کرد که خوب می‌افتد یا نه؛ سپس همان کاغذ مهرخورده را ریزریز پاره می‌کرد و تا مدت طولانی مشغول کارهای عبث می‌شد.

در آن هنگام، مردم پیر و جوان روستا که برای دریافت حقوق بازنشستگی، کمک خرج بچه ویا به منظور زنگ زدن به مرکز استان می‌آمدند از زَکِنّ که از آن ور اتاق چوبی ریز به نظر می‌رسید و مغرور می‌نشست، متنفر بودند واو را به سختی تحمل می‌کردند. آنها، گاهی کاسة صبرشان لبریز می‌شد، به اتاقک چوبی می‌زدند و فحش می‌دادند و پیوسته پرت و پلا و حرف‌های ناسزا می‌گفتند؛ امّا زَکِنّ هرگز به هجمة متقابل دست نمی‌زد،اعصابش را هم خرد نمی‌کرد،رفتار آنها نیز به او بَرنمی‌خورد. مانند معلمی بود که گزارش بی‌معنی دانش‌آموز درس‌نخوان را ناراضی و با نیشخند گوش می‌دهد و به صورتش خیره می‌شود،لبخند می‌زد وانگار می‌خواست سؤال کند«آیا حرفت تمام شد؟».

گوشی تلفن را که گویا رویش چربی مالیده بودند، با اکراه برمی‌داشت و با صدای بسیار متین می‌گفت: «آلوووو....»

به فریاد کسی که از آن ور بلند می‌شد، ساکت گوش می‌داد؛اما سر و صدا نمی‌کرد، فقط با گفتن «ملتفت شدیم، قبول» گوشی را بر جای خود می‌انداخت. شاید به خاطر همین رفتار وی ‌روستاییانش می‌گفتند «لیاقت وزیر شدن را دارد». ما چه می‌دانیم، اگر در روستا نمی‌ماند، و به دوردست‌ها می رفت، احتمالاً وزیر هم می‌شد. 

در این دنیا شاید طالع‌بینی که به تمام اسرار باطن انسان پی برده باشد، هنوز زاده نشده است؛وگرنه اخلاق تغییر پذیر داداشمان را که تا ظهر سر سنگین، بعد از ظهر سر حال، هر چقدر درک می کردیم، چطور سر نخ نازک کشیده ای رفتار عجیب و غریبش آن قدر قابل درک هست؟ 

مثلاً زَکِنّ اگر بعضی اوقات شطرنج بازی می‌کرد، از رقیبش ایراد می‌گرفت و اشتباهات اجدادش را که از روی غفلت انجام داده بودند، یاد آور می‌شد.آن آدم هم، هرگز فکر نمی‌کرد که بر او غلبه کند. حتی اگر زَکِنّ در موضع برتر هم قرار می‌گرفت، بازی را طوری می‌پیچاند و به نتیجة مساوی موافقت می‌کرد. یا اگر احساس می‌کرد مخالفش برتری پیدا کرده، اصرار می‌ورزید بازی را مساوی تمام کند. شاید به همین خاطر می‌گفت: «برای من هیچ چیز تنفرآمیزتر از برتری یکی بر دیگری نیست». 

بلی، زَکنّ ما در زندگی تعادل را دوست داشت.

او می‌دانست که اخلاق نامشخصش که برای یکی قابل فهم است، برای دیگری خیر، عاقبت خوبی نخواهد داشت. همة شکایت‌ها،اعم از شکایت‌های بدون امضا و شکایت‌های با امضا را که از یک ربع قرن پیش از وی می‌کردند، اگر می‌شد جمع‌آوری کرد، شکی نیست، به نزدیک دو، سه جلد می‌رسید؛ اما تا حال هیچ معجزنمایی آفریده نشده که از حساب زَکنّ عیب و ایرادی پیدا بکند.

همة آدم‌های وزین و باسواد روستا تنها یک میدان جنگ داشتند که هم کوهی بود عبور نکردنی و هم دشمنی بود تیر نرس و آن این بود که چگونه زَکِنّ را از ریاست ادارة پست روستا می‌توان حذف کرد؟ گویا، اگر از دست این بلا خلاص می‌شدند، از آسمانی که در پنج، شش سال اخیر تشنه و از بالا فقط به روستا زل زده بود، باران سرازیر می‌شد، انگار از خشکسالی نجات پیدا می‌کردند و به نعمت وافر دست می‌یافتند. بدبختانه، زَکِنّ روز به روز متین‌تر و هوشیارتر می‌شد، ولی آسمان مردة«آلتای»هر روز خشک‌تر می‌گشت.

هر بار از بخش و از مرکز استان دورافتاده، بازرسی می‌آمد، در روستا شایعات پوچ مطرح می‌شد. مردم با شوق و ذوق می‌گفتند: «دقیقاً این دفعه حتی شیطان هم بشود، از پا در خواهد آمد»؛ اماافسوس‌خوران، روز بعد زَکِنّ را می‌‌دیدند که با کیسة کلیدش که دلنگ دلنگ صدا می‌داد،آهسته قدم برمی‌داشت و می‌رفت، دست به دندان می‌گزیدند.

با وجود اینکه تا پنجاه سالگی، مال هیچ کس را نخورد، اما علت تنفر تمام مردم روستا نسبت به وی که مانند لکة سفید چشم تلقی می‌شد؛ قابل فهم نبود. شاید به خاطر منصف بودنش از وی بدشان می‌آمد، یا شاید علتش مربوط به اخلاقش بود!

آخرین روزهای ماه سپتامبر،زمانی، زیبا و مطبوع در یکی از روزهای آرام و پربرکت پاییز بود. کارها رو به پایان بود و مردم به دنبال سرگرمی بودند و از بیکاری وِل می‌گشتند. زَکِنّ هم علف خشک دام را به طویله اش رسانده بود.

شب گذشته‌ در جشن عروسی پسر همسایه نوشیدنی زیاد خورده بود، نزدیک‌های بامداد سرش شدیداً درد گرفت. ظروف را به هم می‌زد و به دنبال آب می‌گشت. زنش بیدار شد. با چشم‌های خواب آلود گفت:

  • برو بیرون، «قاراسان»!

زَکِنّ با تعجب پرسید:

  • یعنی چه، برو بیرون؟
  • اِ،مگه تویی؟ فکر کردم خونه‌مون گاو وارد شده.

گفت:

  • گاو که مثل من نیست! گُنده است! من شاید گوساله باشم.

اصلاً ناراحت نشد. رفت و بچه‌هایش را که پتو از رویشان باز شده بود، پتو پیچاند و در جای خود دراز کشید؛ اما تا مدتی خوابش نبرد. پیش خود فکر می‌کرد کاش می‌توانست برود برای صید ماهی.

در این لحظه در را کوبیدند. آنقدر کوبیدند،انگار دشمن حمله کرده باشد. از جایش پرید و در را باز کرد، دید آن طرف سه چهار نفر ایستاده‌اند. او فقط رئیس مرکز مخابرات را می‌شناخت، دیگران را به جا نیاورد.در حال خمیازه کشیدن پرسید:

  • چه کار دارید؟

حرف خشن او جز اشخاص غریبه، به رئیس خود بر نمی‌خورد.او اخلاق زَکِنّ را خوب می‌شناخت. رئیس گفت:

  • عجله کن! لباست را بپوش! ادارة پست و تلگراف و تلفن را بازرسی می‌کنیم!

زکنّ گفت:

  • تا شروع کار هنوز سه ساعت مانده.

مرد غریب گفت:

  • مرد حسابی!، افاده نفروش، برو، زود لباس بپوش و همراه ما شو!
  • کی هستی؟
  • وقتی رسیدی به ادارة پست، خواهی دید که کی هستم.

صورت رئیس، سرخ شد و اخم کرد. ظاهراً به خاطر زَکنّ خجالت می‌کشد.

  • باشه، قبول، بگذارید در ادارة پست آشنا بشویم.

این را گفت و بدون عجله لباسش را بر تن کرد و کلیدهایش دلنگ دلنگ صدا کرد و بیرون رفت.

کار زَکِنّ را طولانی و دقیق بازرسی کردند.

اگرچه از چشم غریبان پنهان بود، فعالیت‌های کوچک بخش ادارة پست کار زیادی داشت:حقوق بازنشستگی، کمک خرج بچه‌ها، پول حواله شده به همه جا و بالعکس. حتی، همة درآمد فروشگاه نیز به همین بخش ادارة پست انتقال می‌شد.  

اگر کسی به فکر دست بردن به حساب ادارة پست بود، می‌توانست سوء‌استفاده کند. مثلاً می گویند چند سال قبل یک کارمند پست روستای همسایه حقوق بازنشستگی پیر زن مردةروستای همسایه را نیم سال خودش دریافت می کرد! استغفرالله!

خلاصه، بر اساس نتایج بازرسی که تا ظهر طول کشید، از کار هزاران سوُمی حساب زَکِنّ  فقط پنج تیین کم داشت.

بفرمایید، همین را می‌گویند شفافیت و خوش حسابی!

خانم رئیس دست زد و خوشحال شد. آمد پیشش و صورت سوراخ سوراخ زَکِنّ را که گویا زاغ منقار زده بود، ماچ کرد.افرادی که از مرکز استان آمده بودند، چهرة عِزرائیل‌صفت ابتدایی خود را عوض کرده، خندیدند و با دست به پشتش زدند و به او آفرین گفتند.

ولی زَکِنّ عین برج زهر مار شد، دو شقیقه‌اش را با دو دست گرفت، خوشحال نشد، رنگش پریدو بی‌تفاوت نشست.

  • لعنت! در کدام محاسبه اشتباه کردم؟

رئیسش باتعجب پرسید:

  • آیا کدام اشتباه؟
  • منظورم پنج تیین است.
  • ولش کن!

بازرس استانی دستش را تکان داد و گفت:

  • پنج تیین که پانصد سوُم نیست، حتی اگر پنج یا ده سوُم هم بود مگر آدم به خاطر چیزی که بی ارزش است، غصه می‌خوره؟ درود برشما!
  • برای من هیچ چیز بی‌ارزشی نیست. بعد از بیست وپنج سال، برای بار اول در محاسبه پنج تیین اشتباه کردم. فردا به چهره‌های هم‌روستاییان و خانواده‌ام چطور نگاه می‌کنم؟ مگه همة بدبختی‌ها از همون پنج تیین آغاز نمی‌شود؟ لعنت! کجا گذاشتم؟ چطور اشتباه کردم؟

زار زار گریه کرد، انگار قرار شده باشد به زندان انداخته شود.

بازرسانی که این رفتارزَکِنّ را عمدی پنداشتند، شانه‌هایشان را تکان دادند. به محض این که نزدیک در شدند، صدای زَکِنّ  بلند شد و از جایش پرید.

  • پیدا کردم!
  • چی را؟
  • پنچ تیین را!

دوید و رفت به حیاط و تبر به دست، زود برگشت. بازرسان هراسان عقب‌نشینی کردند و با چشمان ترسان حرکات او ر پوییدند. از منظورش خبر نداشتند. زَکِنّ بر قسمتی از تختة میز کارش، تیغ تبر را فرو برد، آن را زیر و رو کردو از میان شکاف، دستش را فرو برد؛ سپس پنج تیین مسی را که رو به زنگ زدن بود، پیدا کرد. در حالی که آن را با انگشتش ویشگون گرفت، به بازرسی که از مرکز استان آمده بود، تحویل داد و خندید و گفت:

  • دو ماه پیش ازشکاف تخته افتاده بود. تنبلی کردم و بر نداشتم، همینجا مانده بود.

بازرس ارشد سرش را تکان داد و گفت:

  • ظاهراً درمان‌ناپذیر است، اگراین ما را بازرسی می‌کرد، بهتر بود.

زکّن آهنگی را که تنها برای خود آشنا بود، زیر لب زمزمه کرد و آهسته به خانة خود بازگشت. هم‌روستاییانی که از در و پنجره‌هایشان سرک می‌کشیدند پیش خود می‌گفتند:

  • نشد، بعد از یک ماه دیگر باید مجدد شکایت کرد. اگر این کار نکنیم دیگر قزاق نیستیم!

بعدها که سؤال می‌کردم، زَکنّ می‌گفت:

  • نباید اشتباه کنم. چون یازده تا فرزند دارم!

 

 

 

 

پی نوشت :

.واحد پول خُرد اتحاد جماهیرشوروی، «کوپک» بود؛ امّا قزاق‌ها به آن «تیین» می‌گفتند، در حال حاضر واحد پول خرد قزاقستان، «تیین» است، ولی این واحد، ازگردش نقدی خارج شده وب هصورت مشروط تنهادر پرداخت‌های غیر نقدی استفاده می‌شود.

.چرب یال، غذای سنتی قزاق‌هاست که از قسمت چربی یال اسب درست می‌کنند.

. کوهی در منطقة شرق قزاقستان.

.«سیاه زخم»، نفرینی است که معمولاً به گاو گفته می‌شود.

.قزاقهادرزمان شوروی به «روبل»،واحدپول شوروی سابق«سوم» می گفتند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :