داستان کوتاهی از أحمد خالد توفیق
ترجمه ی فاطمه جعفری
تاریخ ارسال : 20 تیر 96
بخش : ادبیات عرب
داستان کوتاه «وطفق ينتظر» از مجموعهداستان «الآن أفهم»
نوشته ی دکتر أحمد خالد توفیق
ترجمه ی فاطمه جعفری
و او همچنان منتظر ماند
واقعا نمیداند چهچیزی و چرا او را به اینجا رانده... این پیشامد به داستانهای علمی تخیلی میمانَد که شکافی در طول و عرض و ارتفاع باز میشود و هر کس را که از آن میگذرد، به زمان و مکان دیگری میاندازد... این همان اصطلاحِ محبوب (فضازمان) است... او در مطب دکتر به انتظار نوبتش نشسته، جایی که تنها سرگرمی ممکن، دست کردن در بینی، یا زل زدن به قیافههای رنگپریدهی منتظران، و یا خواندن شعرهای سخیف کسانی است که دکتر پیشتر درمانشان کرده... و هميشه هم سرودهی مدیر کل مالیاتی یا بازرس آبیاری اراضیای است که به کلمات اشعارش عنایت داشته و آنها را با رنگ طلایی نوشته و قاب گرانقیمتی هم برای آن انتخاب کرده... صدای بلند پرستار را میشنود که اسمش را صدا میزند. حين بلند شدن به خودش میگوید: مهم نیست... این زندگی من نیست... این کابوس است...
کاهن بزرگ پشت میزش نشسته و از عایدی امروز راضی است... با عجله به او میگوید بیماریاش ویروس (هپاتیت C) است که انگشت روی کبد او گذاشته و در آن لانه کرده است... میتوانیم بهات آمپول اینترفرون بدهیم، اما باید راهی برای تهیهاش پیدا کنی، چون درمان پرهزینهای است... چارهی دیگری هم نیست... این قرصهای زرد چینی و اینجور مزخرفات را نخور... مبادا حمام و اوزون و اشعهی ماورای بنفش را امتحان کنی، همهی کسانی که این چیزها را اختراع کردهاند، از امیدواریِ بدبختهایی مثل تو میلیاردها جمع کردهاند...
و اگر درمان نشوی، چه میشود؟
نترس... ویروس آنقدر کبدت را دستکاری میکند تا آن را به بافت فیبروزه تبدیل کند... چشمهایت زرد میشود و توانت تحلیل میرود... اجازه نده این فکر وحشتناک، باعث بیخوابیات شود... بعد هم از راه دهان خونریزی خواهی کرد، و اگر هم این اتفاق نیفتد، آن سلول کلهشقِ داخل کبدت یادش افتاده که به طرزی جنونآمیز و بیوقفه تقسیم شود... غدهی سرطانی خوشگلی در آنجا تشکیل خواهد شد و هر پزشکی یک تصویر رادیولوژی از آن را پیش خود نگه خواهد داشت تا آن را در هجدهمین کنفرانس رادیولوژی تشخیصی ارائه دهد... این را برای ترساندنت نمیگویم...
مطب را درحالی ترک میکنی که با خودت زمزمه میکنی نگران نباش... این کابوس است... این زندگی تو نیست...
یکبار در کابوس دید که متهم به مسئلهای امنیتی کشوری است و دستگیر شده... واقعا شکنجهاش کردند و بدنش را برق دادند... همهی اینها را احساس کرد... نزدیک بود چوب جارو را در زخمش فرو کنند که از خواب بیدار شد، و وقتی فهمید که در بستر خیس از عرقِ خودش است، خیلی احساس خوشحالی کرد...
در این کابوس، ماشینی ندارد... عجیب است... در عالم واقع، یک ماشین (دو دیفرانسیل) دارد که قیمتش یک و نیم ملیون است... مهم نیست... باید با کابوس، با قاعده و قانون خودش رفتار کرد...
در ایستگاه وَن، وسط قیافههای خستهی غمگین و افسرده میایستد... ماشین از راه میرسد. شاگرد راننده با توان بدنیای که نهایتش را فقط خدا میداند، از آن آویزان است. تو سوار میشوی... رانندهی ون یکریز دربارهی کمیتههای ترافیک، گرفتن مجوز و اقساطی که باید بپردازد، حرف میزند... بعد تو را به جایی از پایتختِ پر از دشواری و گردوخاک میاندازند...
ابر گردوغبار به ریههایت حمله میکند و پرچمش را در آنجا میکارد... اوضاع ساحل شمالی که بیشتر سال را در آنجا هستی، متفاوت است... اما مهم نیست... این زندگی تو نیست... پس باید تحمل کنی...
ورودی جادهی باریک را به سمت خانهی کلنگیاش طی میکند... از گودال آب کثیفی رد میشود که (باتعه) روی در ریخته و با جادوجنبلی آمیخته شده تا همسر او را با آن طلسم کند... از پلهها بالا میرود...
آیا این همسر اوست؟ ... آن زن چاق وارفتهی کتوکُلُفتی که روی صندلی آشپزخانه چنباتمه نشسته و گردن غازی را از زیر رانش خم کرده، انگار (هراکلیوس) است که توانسته (اقیانوس اطلس) را زیر پای خود درآورد... و دارد آن دانههای خیسخورده به آب را لای منقارهای او میچپاند... آیا واقعا لحظهای آرزومندِ این بدن بوده؟... غیرممکن است... و خدا را به خاطر (لمیا)ی ملوس، همسرِ دنیای واقعیاش، شکر کرد که هنوز باوجودیکه چهل سالگی را رد کرده، توجه دیگران را به خود جلب میکند...
زنش به اطلاع او میرساند که پسرشان (یوسف) در امتحان ریاضی صفر گرفته و باید کلاس خصوصی برایش گرفت... به او دربارهی دخترشان (شیما) میگوید که برای بار سوم کفشش را پاره کرده... به او از لوزههای اکرم میگوید که ورم کرده و به نظر میرسد باید جراحی شود وگرنه تب روماتیسمی قلبش را گرفتار میکند... به او میگوید که قبض برق آمده، اما پرداختش نکرده؛ چون مبلغش خیلی بالاست و یک پاپاسی هم در خانه پیدا نمیشود... به او خبر میدهد که لولهی آشپزخانه گرفته... به او میگوید که همسایهشان سلیمان، وقتی در حمام بوده، جلوی پنجرهی نورگیرشان ایستاده و چند نگاه دزدکی به او انداخته... که باید او را دعوا کند...
مهم نیست... کابوس وحشتناکی است، برای همین هم لحظهی بیداری، لحظهی شیرینی خواهد بود...
تحمل میکند...
در تلویزیون اتوبوس دریاییای را نشان میدهد که با مسافرانش غرق شده، و به گمان مدعیان، صاحب شرکت، این کار را عمدا برای دریافت بیمه انجام داده... قاتلی در مصر علیا را نشان میدهد که اندامهای قربانیانش را قطع میکند... انفلونزای مرغی را نشان میدهد... که قطعا قیمت گوشت و ماهی افزایش رکوردشکنی خواهد داشت؛ چون این همان لحظهی مناسبی است که خونخوارها منتظر آن هستند... کفتارها همدیگر را نمیخورند، اما اینها این کار را میکنند...
- «نمیخواهی (سلیمان) را دعوا کنی؟»
سرش را به نشان البته و بله تکان داد... او از آن مدل زنان است که میخواهند همسرشان تمامِ وقت مشاجره کند، و اگر (سلیمان) سر او را نشکند - که حتمی است – دنیا را از داد و بیداد بر سر دلاور مردِ شجاعش پر میکند...
این بچههای ابله به دزدان کارائیب شبیهاند... آدم فقط در بچگی میتواند در این حد از حقارت و گستاخی باشد... در دنیای واقعی او فرزندی ندارد و شاید این خود مزیتی باشد، اگر که قرار باشد بچهها شبیه اینها باشند...
این واقعیت تو نیست... این زندگی تو نیست... کمی صبر کن...
به درون بستر کثیفش میرود و اتاق بدبویی که کپههای پارچه و لباس در هر گوشهای از آن پخش شده... امیدوار است بتواند چند ساعتی بخوابد... وقتی بیدار شود، خودش را در ویلای ساحل شمالی خواهد دید که (لمیا) یک لیوان آب پرتقال برایش آماده کرده و با بینیاش، بینی او را غلغلک میدهد...
اینجا زنش وارد اتاق میشود... لباس کثیفش را درمیآورد تا نفرتانگیزترین لباس خوابی را بپوشد که در عمرش دیده. بعد خودش را کنار او میتپاند و صدای آه و ناله و زوزهی تختخوابِ بیچاره بلند میشود... زنش همچنان حرف میزند... از افزایش قیمت سبزیجات میگوید و از همسایهی پررویش (باتعه)، و از کمردردها و نیازش به ماشین لباسشوییِ (تمام اتوماتیک)... و او با نگاه کردن به نقطهای از سقف که مارمولک کوچکی در آنجا راه میرود، به زنش میگوید:
- «پیش دکتر بودم... من مبتلا به هپاتیت C هستم... که در مرحلهی پیشرفته است»
- «این همان چیزی است که خوب بلدی...درد و مرض... از وقتی که شناختمت به یک شکلی بیماری...»
و او را به باد فحش و توهین و ناسزا میگیرد... اینها دیگر مرد نیستند... اینها مسخشدگانی ساختهی هورمونهای جوجههای سفید هستند و تعجب نمیکنی اگر تخمدان و رحم داشته باشند، و زن هم، همان بیچارهای است که رفتوروب و آشپزی میکند... که اگر کلفَت بود، یک توانی در تن مرد باقی میماند... فرقش این است که کلفَت پول میگیرد اما نصیبِ زن لنگه کفش است، خدا بیامرزدت مادرشوهر...
و او در همان حال که دارد میخوابد، از خدا میخواهد که یا از خواب بیدار شود و یا بمیرد...
صبح است... با دیدن سرووضع اتاق به همان شکل و همان آدم فیلهیکل که آب دهانش روی بالش روان است، احساس نگرانی فراگیری به او هجوم میآورد... این اولین کابوسی است که در آن میخوابد و وقتی بیدار میشود روشنایی صبح را میبیند...
این دیوارها خفهاش میکنند... آآآآه!... نفس عمیقی میکشد... آرزو دارد از دیوارهای این کابوس بیرون آید... شکافی هست، اما کجاست؟
شکاف را پیدا نکرد... هنگام جستجوی شکافِ ناپیدا، زنش را میپایید که برای بچهها صبحانه آماده میکرد... لباسهایشان را که میپوشاند، به پسرک سیلی میزد و با مشت به سینهی دخترک میکوبید... ندید که کفش دخترشان را جلوی صورت او بگیرد تا باورش شود که پاره است... بعد که بچههای کودن راهی مدرسهشان شدند، فهمید که باید لباسش را بپوشد تا سرِ کار برود...
اگر در کابوس باشی، باید طبق قوانین آن بازی کنی...
او حالا در همان ادارهای است که گذرِ زمان دیوارهایش را فرسوده کرده... سعی کردهاند سوراخهای دیوار را با کاغذ کادو بپوشانند که زشتترش کرده... کسی با دستخطِ بد، یکسری روایت نوشته و چند بار در متنِ همان روایات دچار اشتباه شده...
آیا اینها همکارانش هستند؟... این شخصیتهای رشوهبگیر حریصی که تنها دربارهی زن و دین حرف میزنند... شخصیتهایی که به فکر ارزانترین مکانی هستند که بشود از آنجا حشیش خرید...
دنیای واقعی را که در یک شرکتِ سرمایهگذاری کار میکند، به یاد آورد که نصف کارکنانش خارجی هستند... جوّ تمیز... چهرههای زیبا... همهچیز شیک... کارِ سخت، اما چه کسی گفته که کار، تسلیبخش نیست؟... مشکلِ اینجا این است که تقریبا کار وجود ندارد... و در نتیجه تقریبا مزدی هم نیست...
کپهای روزنامه جلوی خود میبیند و تیترها را مطالعه میکند... ساختار این کابوس محکم و استوار است، پس معدهاش باید وقت رفتن به بستر پر از روغن بوده باشد... باید عقل باطنیاش چند روزی پیش از آنکه این رویای ملعون از آن بیرون آید، در آب فاضلاب خیسانده شده باشد... در این کابوس تنها نقشی که مصر در جهان دارد قانع کردن تمام احزاب به روش پنیرفروش است... هر چقدر مطبوعات بنویسند و مخالفان نعره بزنند، چیزی در آنجا تغییر نمیکند... دزدان با اموال دزدی باعزت و احترام فرار میکنند، شریفان به بیابان ربوده میشوند و لباسهایشان درآورده میشود و مورد ضربوشتم قرار میگیرند، لباس دخترانِ روزنامهنگار جوان در خیابان به دست باندی از اراذلواوباش پاره میشود، درحالیکه پلیس ناظر آن است... گرانی همهچیز را خرد و خاکشیر کرده و هر جُنَیهِ جیب مردم، به ۳۰ قِرش تبدیل شده، و شرکتهای بزرگ با گردوغبارِ پول، معامله میشود...
خدا را شکر که مصر در دنیای واقعی کشور محترم دموکراتیکی است که طلایهدار کشورهای جهان سوم است و نرخ رشد حیرتآوری، فراتر از نرخ رشد مالزی رقم زده که به آن فخر میکرد...
این کابوس است... این زندگی تو نیست... این خانهی تو نیست... این کشور تو نیست...
خدا را شکر! ... کمی بعد بیدار میشوی و خودت را در بستر نرم و خیس از عرقت میبینی، بعد به دستشویی میروی تا مثانهات را خالی کنی و یک لیوان آب خنک مینوشی و دوباره به خواب میروی...
نمیداند کِی شروع به احساس وحشت کرد... شاید وقتی عصر به خانه برگشت و دید همهچیز همانطور است که بود... همان موقع بود که يک احتمالِ واهی شروع به بزرگ شدن کرد... اگر این کابوس نباشد چه؟... اگر این واقعا زندگی تو باشد چه؟ اگر این حقیقتا همسر تو باشد چه؟... اگر این واقعا کشورت باشد چه؟... وحشتِ این فکر، فراتر از هر ترسی است که در زندگی به سراغت آمده...
غیرممکن است... این کابوس است... کابوس هم حالت گذرایی است که خیلی زود از بین میرود... فقط کمی صبر کن و به زودی همهی اینها تمام میشود... آآآآآه!... میخواهم از اینجا خارج شوم... میخواهم آسمان را ببینم...
و او همچنان به انتظار لحظهی بیدار شدن ماند... و میگویند که او هنوز هم تا لحظهی نوشتن این سطرها منتظر است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه