داستان کوتاه «المیراث» اثر نزار یوسف
ترجمه ی فاطمه جعفری
تاریخ ارسال : 31 مرداد 96
بخش : ادبیات عرب
ترجمهی داستان کوتاه «المیراث» از مجموعه داستان «تشوشو کاکي»
اثر: نزار یوسف
مترجم: فاطمه جعفری
دانشآموختهی کارشناسی ارشد مترجمی زبان عربی
میراث
آن روز زود بیدار شد... احساس خوشحالی نامعمولی داشت. صورتش را با آب خنک شست و لباسهایش را پوشید... قرارداد انحصار وراثت دیروز تمام شده بود و تنها چیزی که برای امروز مانده بود، تأیید آن از سوی قاضی در حضور برادران او و وکیل در کاخ دادگستری بود تا اینکه اجرایی شود.
بعد از صبحانهی سریع، لباس رسمیاش را پوشید و سرووضعش را جلوی آینه مرتب کرد و کمی عطر و ادوکلن شرقی و روایح هندی به خود زد... نزدیک درِ خروجی که رسید، کمی به عقب برگشت و به عکس پدرش نگاه کرد که در گوشهی بالای سمت چپ آن، روبان مخملی سیاهی آویزان بود... خدا رحمتت کند پدر... و بهشت را نصیبت کند... و قرین رحمتت کند... اینها را در دلش گفت و دانههای تسبیح نفیسش را که در دستش بود، با تواضعوفروتنی حرکت داد.
با متانت و وقار و پریشانی خیال از پلهها پایین رفت... امروز، ارث را با دو برادرش تقسیم خواهد کرد... بعد از فروش سهم خود از املاک، چه ماشینی خواهد خرید... چه خانه و کدام پروژهی تجاری را راهاندازی خواهد کرد... شاید شرکت وارداتوصادرات تأسیس کنم یا... یه لحظه... شاید جواهرفروشی یا مغازهی لباس زنانه افتتاح کنم و دختران زیبا به آنجا رفتوآمد کنند... مطمئنا با بیشتر آنها روابط دوستانهی صمیمی برقرار خواهم کرد و سعی خواهم کرد ویترین مغازه و درِ آن را با پارچهی خارجی بپوشانم تا کسی اتفاقات داخل مغازه را نبیند... شاید... شاید... اِی، خداوند ارثگذار را بیامرزد.
در کاخ دادگستری و بعد از پایان امضای قرارداد انحصار وراثت، همراه برادرانش و وکیل خانواده از دفتر قاضی خارج شد و به محوطهی بیرونی رفت که پر از آمدوشد کنندگان به کاخ دادگستری بود. از دور یکی از دوستان قدیم پدرش را دید. با صدای بلند به برادرانش گفت: نگاه کنید، این دوستِ خارجرفتهی پدرمان نیست؟ انگار از خارج برگشته... بیایید... برادران وارث! بیایید به او سلام کنیم.
سه دلاورمرد به سمت پیرمرد عصا به دستی رفتند که به آهستگی راه میرفت.
- سلام عمو
- سلام پسرم!!؟؟
- من را نشناختی... درسته؟؟!!
مرد حکیم جواب داد: مرا ببخش پسرم، سنوسال و پیری احکام خودش را دارد، علاوه بر این من برای مدتی طولانی خارج از کشور بودم و اخیرا برگشتهام... اما... پسرم! تو که هستی؟؟
جوان پاسخ داد: من فلانی پسر فلانی هستم.
مرد حکیم گفت: سلام بر پسر دوست و همدمم... پسر رفیق و عزیز دلم... بگو ببینم... پدرت چه میکند؟
جوان گفت: فوت کرده.
مرد حکیم: فوت کرده؟!!! خدا پدرت را بیامرزد، مردی با علم و عقل و ادب و صبر بود. و شما اینجا چه میکنید عزیزانم؟؟
- ما برای ختم قرارداد طلاق با پدرمان اینجا هستیم... خدایا ببخش... قرارداد ارث... که پیش پای شما عموی محترم تمامش کردیم.
- خدا پدرتان را بیامرزد، کاتبی با کتب و تآلیف بسیار بود که به زوایای فکر و انعطافات عقل غنا بخشید، شما چه از او به ارث بردید و چه گرفتید؟؟
پسر بزرگ گفت: من خانهی بزرگ روستا را با زمینهای الحاقی آن به ارث بردم.
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: خدا پدرتان را بیامرزد، کاتبی با کتب و تآلیف بسیار بود که به زوایای فکر و انعطافات عقل غنا بخشید، شما چه از او به ارث بردید و چه گرفتید؟؟
پسر وسطی گفت: من ماشین و خانهی داخل شهر را به ارث بردم. خانه در محل زیبایی قرار دارد و قیمتش الان چندین و چندبرابر شده.
پیرمرد دوباره سرش را تکان داد و گفت: خدا پدرتان را بیامرزد، کاتبی با کتب و تآلیف بسیار بود که به زوایای فکر و انعطافات عقل غنا بخشید، شما چه از او به ارث بردید و چه گرفتید؟؟
پسر کوچک گفت: من هم آن زمین زراعی را به ارث بردم که خیلی پیشتر آن را به قیمت ناچیزی خریده بود... و الان اتوبان از کنارش گذشته و ارزش ملیونی پیدا کرده.
پیرمرد عصایش را به زمین کوبید و سرش را تکان داد و گفت: خدا پدرتان را بیامرزد، کاتبی با کتب و تآلیف بسیار بود که به زوایای فکر و انعطافات عقل غنا بخشید، و شما تنها چیزی که از او به ارث برده و گرفتهاید، سنگ است... سبحان الله که زنده را از مرده و مرده را از زنده پدید میآورد... خداحافظ شما.
- کمک میخواهی عموجان؟
- نه ای علمای عظام... سلام مرا به پدرتان برسانید.
- اما پدرمان عمرش را به شما داده...!!!!!!!
- ببخشید... ببخشید... فراموش کردم... لعنت خدا بر پیری... خداحافظ شما.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه