خوانشی بر شعری از محمد آشور
سامان اصفهانی


خوانشی بر شعری از محمد آشور
سامان اصفهانی نویسنده : سامان اصفهانی
تاریخ ارسال :‌ 22 آبان 96
بخش : اندیشه و نقد

این سنگ که بر شانه ی هر من
خوانش شعر «من...سنگ... دانه... مور» از مجموعة «من اینم از خودم- درست شنیدی!»
سروده محمد آشور
سامان اصفهانی

 

هر «سیزیف» مرا یاد مورچه  می اندازد
تو را به یاد چه وقتی که دانه ی گندم را ...
و باز ... و باز ... و باز

این سنگ که بر شانه ی هر من
از کوه بالا می رود از دیوار
این موریانه که پایین...
بالا...
پا...
با...
پا...
تا گندمی که می افتد باز
و باز «سیزیفی» که دوباره  و هر بار راه
این که می افتد مور یا نمی افتد؟
و دانه ی گندم ... سنگ.
محمد آشور
 
خوشبختی و بیهودگی فرزندان یک زمین اند.
 (آلبرکامو)
هر «سیزیف» مرا یاد مورچه می اندازد...
«سیزیف» از نهاد به یاد انتقال می یابد و در زنجیره ی تداعی ها گریبان مورچه را می گیرد. این تقابل در وهله ی اول مذهب غریزه را از مورچه خواهد گرفت: عمل غریزی شاید ناشی از احساسی درک نکردنی از هستی باشد و بیهودگی، که بخشی از ذات آشتی ناپذیر هستی با موجودات است، یکی از مفاهیمی است که توجیه کننده ی این احساس است. اما تقابل «سیزیف» با مورچه، مفهوم دیگری به عمل مورچه می دهد. همان طور که می دانیم با دانستن حکایت سیزیف، ابهام ظاهری ابتدای شعر از میان می رود ولی از دیدِ من با ورود عناصری مانند «گندم» و «موریانه» بر ابهام ذاتی شعر افزوده می شود. چنین ابهامی حسی در ما پدیدار می کند؛ کنشی از نوع احساسات مبهمی که در نتیجه ی درک نامریی پوچی در ما هست. اما شاعر از این فراتر می رود، کار او تعمیم عمل سیزیفی به عمل غریزی مورچه است.
تو را به یاد چه وقتی که دانه ی گندم را ...
هنگامی که پای «تو» به میان کشیده می شود، گندم هم از وجه درونی و اساطیری اش بیرون می آید و با در نظر گرفتن خودِ شاعر، همه ی اینها در خدمت تقابل هایی قرار می گیرند که هر دو در برخورد با چرایی این پرسش: «مرا» به یاد مورچه و «تو» را به یاد چه؟ به یک بیداری وجدانی مشترک خواهند رسید (به این علت وجدانی که انگار درک حس های نامریی هستی نیاز به معرفتی این چنین دارد و فکر می کنم که واژه ی وجدان اینجا مناسب تر باشد). شاعر در جایگاه اول شخص، مخاطب را به سمت «گندم» و درک دیگری از آن سوق می دهد تا این خبر توجیه بیشتری پیدا کند. وقتی که ژرفکاوانه تر بخواهیم برخورد کنیم، متوجه می شویم که گندم در حافظه ی اساطیری اش سبب شد تا انسان زمان را درک کند و از همان لحظه دو راه بیشتر برای من و تو وجود نداشته است: یا زمان ما را با خود ببرد یا ما آن را با خود. به نظر می رسد راه اول، با توجه به زمینه ی شعر، بیشتر دلخواه شاعر بوده و به منویات او نزدیک است. وی مخاطب را متوجه گندم می کند و او را از طریق حافظه ی این واژه معطوف به حسی که ممکن است فقط از طریق معرفتی وجدانی به دست بیاید. چنین حسی بدون توجیهی تجربی ممکن است وضوحی نداشته باشد.
شاعر رفتار هوشمندانه ای کرده است که علامت سوالی برای این سطر به جا نگذاشته تا استفهامیت این سطر، و در کل این بند، نمود بیشتری پیدا کند. این پرسش در پاسخی که همراه با خودش دارد، از تداعی های فلسفی- اسطوره ای سیزیف و گندم ما را به سمت دیگری سوق می دهد.
سه نقطه انتهایی این سطر: تو را به یاد چه می اندازد وقتی که دانه ی گندم را...  به ما واگذار شده تا ادامه ی استفهامیت آن را بخوانیم.
از سوی دیگر، تقابل مورچه و سیزیف، چیرگیِ لحظه ی «آگاهی» بر مورچه ی «غریزی» است که سبب می شود مورچه را مانند سیزیف از کرده ی خود آگاه بدانیم. پس وقتی عملی انسانی مطرح باشد، من و تو هم شامل آن کنش هستیم؛ همان چیزی که به تعبیر کامو، سیزیف را قهرمان پوچی می کند.
مورچه هم از این پس غرامتی را می پردازد برای میل مفرط به زیستی زمینی: «سیزیف برکت زمین را به صاعقه ی آسمان ترجیح داد، از این رو، در جهنم ها مورد تنبیه قرار گرفت. اینجاست که این افسانه عمقی به اندازه ی درد و رنج انسانی پیدا می کند. »  و شاعر با ایجاد تقابل های «مورچه»، «سیزیف»، «من» و «تو» وسعت این درد را گسترش می دهد.
«گندم» نمادی است که سزاواریِ ما را برای «بیهودگی» تایید می کند. گفتم که تجربه ی اساطیری گندم موجب درک زمان شد؛ سیزیف و حمل سنگ، مورچه و حمل گندم هر کدام در روایتی که از این واقعه شکل می گیرد، منجر به درک بیشتری از ثقل زمان می شوند، و درک زمان، درکی فراتر از منشی غریزی می طلبد. زمان زاده ی واحدهای مکرر است و اینجاست که التزام تکرارها نمود بیشتری پیدا می کند.
تکرارها تاکید بیشتری بر درک و تجربه ی پوچی است:  و باز... و باز... و باز... و زمینه ساز توهمِ تکرار در سطرهای بعدی است. در کلمات با، پا، بالا، باز و ... شاعر از جاذبه ی صوتی کلمه های مکرر به خوبی استفاده می کند. هماهنگی صامت ها در این واژگان سبب می شود که این سطور در کنار هم از ظرفیت های مجذوب کننده ی کلمه های مکرر به خوبی بهره مند شوند.
از دیدی دیگر، اگر از منظر ثنویتِ تعریف شده ی کامو به روابط این عناصر نگاه کنیم، این تکرارها کاربرد دیگری هم پیدا می کنند. ثنویت مورد نظر کامو، آن تغایری است که مفهوم بیهودگی از آن پدید می آید و می توان با این تعریف کمک بیشتری به روشن شدنش کرد: «امید به زندگی، بدون نومیدی وجود ندارد. این نومیدی ازآنجا معنا به ثنویت می دهد که برای به دست آوردن امید به زندگی باید تلاش کرد تا از آن نومیدی دور شد. »  
با استفاده از این تعریف، از این پس می توانیم تنها جسمی را مجسم کنیم که سنگی (گندمی) عظیم را می غلتاند و بدان کمک می کند تا هزاران بار با زحمت بالا رود، و هنگامی که به نقطه ی بالاترین رسید تازه باید دوباره به پایین بازگردد: این سنگ که بر شانه ی  هر من/ از کوه بالا می رود از دیوار…
 و تنها لحظه ی تأملِ همین لحظه است: هنگامه ی آگاهی. چنین عملی را می توان به «من» و «تو» هم به راحتی تعمیم داد. من و تو هر روز کار معینی را انجام می دهیم و این سرنوشت کمتر از پوچ نیست. مورچه و گندم نیز تداعی کنندة کار معین اند و این عمل سرنوشتی را می-سازد که در ناخودآگاه جمعی همه ی ما باقی مانده. به همین علت است که هر سیزیف خاطره ی مورچه را در ما تداعی می کند. سیزیف مظهر دیرینگی احساسی است به وسعت ثنویتی که در ناخودآگاه همه ی ما وجود دارد.
در برگشت به شعر و ارائه ی چنین تفسیری می توان گفت: انطباق سیزیف بر مورچه و اشتراک هر دوی آنها در تجربه ای فردی می تواند مهر تاییدی بر همان ثنویتِ اشاره شده در زندگی باشد؛ مورچه و رابطه اش با دانه ی گندم، رابطه ی امکان و سپس عدم امکان و دوباره به سمت امکان سیر کردن است. گندم برای مورچه ضامن امکانی است که وی در گذشته داشته است و دیگر نیست، و حضور مکرر و متداوم گندم برای درک همواره ی چنین تغایری است: به دست آوردن همان امکانی  که در گذشته موجود بوده است.
حملِ سنگ برای سیزیف امکانی است برای درک همیشگی بیهودگی؛ زیرا که چنین ادراکی با افتادن سنگ و لحظه ی آگاهی بیشتر و عمیق تر می شود، همچنین، حمل گندم پاداَفرَهِ طغیان است. طغیانی از نوع سیزیفی اش: سیزیف اسرار خدایان را فاش کرد… سیزیف عاصی برکت زمین را به صاعقه ی آسمان ترجیح داد... ازاین رو، «من»، «تو» و «مورچه» انسانیِ ما هم همین-طور. حمل  گندم های پیاپی برای مورچه ی انسانی هم همان لحظه ی آگاهی است؛ آگاهی به خیرگیِ غریزه:
این سنگ که بر شانه ی هر من
از کوه بالا می رود از دیوار
این موریانه که پایین…
تعمیم عناصر سنگ، کوه و… با همه ی شخصیت های شعر، تاییدی بر این گفته هاست، و اگر بپذیریم که موریانه شکل عاصی مورچه است (موریانه ای که پایین می رود، طغیانی علیه مورچگی است)، هم طغیان و هم ثنویتی که پیش از این به آن اشاره شد، توجیه بیشتری پیدا می کند؛ تداعی های متضاد مورچگی و موریانگی با هم، در جهت همان تلاشی است که رابطه ی امکان و عدم امکان در میان پوچ را تبیین می کند.
بالا…
پا…
با…
پا…
تا گندمی که می افتد باز...
تکرار واژه هایی که انگیزش های معنایی و آوایی مشابهی دارند و به عنوان امکانی ذاتی منطبق با فضای شعر عمل می کنند، همراه با حذف و تعدیل های اجرا شده به واسطه ی شاعر، در خدمت گسترش تصویری است که قرار است توسط خواننده تکمیل شود. تکرار سه نقطه ها که ما را به فضایی گسترده تر میل می کند، کاملاً هماهنگ با حرف «پ» در کلمه «پا» است که ویژگیِ پخش شدگی را در خود دارد و به خودیِ خود گسترش را تداعی می کند: شاعر قصد داشته است که این گستردگی های پوچ را با چنین حذف ها و تکرارهایی از طریق سفیدی های متن به ما منتقل کند. این شعر از نمونه های خوبی است برای اینکه نشان بدهیم که چگونه مضمونی آفریده شده توسط شاعر می تواند خود به خود مهم ترین عامل تعیین کننده برای ساختن فرمی باشد که به شکلی هماهنگ با محتوا بتواند سفیدی های متن را توجیه کند.
تا گندمی که می افتد باز
و باز « سیزیفی» که دوباره و هر بار راه
این که می افتد مور یا نمی افتد؟
و دانه ی گندم ... سنگ
«گندمی که می افتد باز» مولودِ تداوم سه نقطه هاست و تکرار همان آگاهی است برای من، تو، مورچه، موریانه، و ... که همگی در آن مشترکیم و به همین علت آرام آرام در انتهای شعر، مرز میان عناصر از بین می رود. عناصر انگار به همان بیداری مشترک وجدانی می رسند و دوباره میان «تا»ی حدِ فاصل به سمت دوبارگی قیدِ «باز» سوق داده می شوند و اتفاق «سیزیفی» به عنوان درون مایه ای که قرار است در کلیت، متن را به شعر برساند، نمود پیدا می کند.
این که می افتد مور یا نمی افتد؟
شاعر به پرسشی که کرده واقف است. وقتی که سیزیف در دوبارگی راه است، پس مورچه (یا موریانه) هم در ادامه همان است. شاید استفاده از استفهامی این چنین انکاری و قراردادن مور در میان افتادن و نیفتادن، تاکید دیگری بر همان رابطه ی امکان و عدم امکان، که در میان متن به آن اشاره شد، باشد؛ چون در سطر انتهایی هم به عناصر پدید آورنده چنین ثنویتی دوباره اشاره می شود:
و دانه ی گندم... سنگ.
شاعر شعر را با سطری بدون فعل به اتمام می رساند، اما عناصری که در تقابل با یکدیگراند، تداعی گر افعال بسیاری هستند و بهترین مکان برای خواندن آنها، سه نقطه ی میانی است. سه  نقطه ی میان گندم و سنگ، انگار که می خواهد ما از «نهاد» تا «یاد» را در سفید ی های متن بخوانیم. از این رو، شاید به گونه ای دیگر، زیستی این چنین زنده کردن دوباره ی پوچ باشد. »

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :