بازخوانی شعر همه چيزعادی است از مجموعه تبصره مهرنوش قربانعلی / افسانه نجومی

تاریخ ارسال : 5 شهریور 91
بخش : اندیشه و نقد
وقایع اتفاقیه
بازخوانی شعر: همه چيزعادی است
(برگرفته ا ز مجموعه شعر " تبصره" ، ص: 16 / سروده ی مهرنوش قربا نعلی)
افسانه نجومي
همه چيز عادي است
میدانی دور سرم میچرخد
یک تنه ایستاده ام و
تماشا میکنم دور شدن همه چیز را ...
محکوم کت بسته ای است روزکه از راه میرسد
در صحنه ی اعدام همه چیز عادی است
اگر مجسمه ای باشی که جایی بی دلیل مانده ای
میشد از چرخش ماشین ها سر گیجه بگیرم
و گیج برود سر جرثقیلی که میگذرد
چنگکی بیندازد و من را بردارد
در صحنه خودکشی همه چیزعادی است
وقتی مجسمه ایی باشی که جایی بی دلیل ایستاده ای
ایستاده ام و
دور شدن همه چیز را تماشا میکنم
بی تفاوتی چراغی را که برای من نیست اگر سبز میشود
و خطوط زوج و فردی که برای من نیست اگر سفید پوشیده اند
چیزی غیر عادی نیست که لایه ی اوزن میخواهد
تمام نفس های مسموم را نابود کند
وقتی مجسمه ایی باشی و جز سنگ
چیزی به سویت پرت نشده باشد
کلاه بزرگی ست آسمان که برسر من.......
گذشته است
مجسمه ی دیگری نیاز است که بیاوریم
و بکاریم در بهتی که خیابان را گرفته است
میدانی دورسرم میچرخد
نه چنگک جرثقیلی این سنگینی را یدک میکشد
نه چرخش صورتی که معشوقی قدیمی را به یاد میآورد
میدانی دور سرم میچرخد
میچسبد به گربه ای که با خیابان یکی شده است
در صحنه ای که شکل عوض میکند همه چیزعادی است
که خواب عریض خیابانی را میبیند
خیابان های عریض
تکرار طولانی مجسمه ها را تاب نمیآورد
شعر با بیانی جنونمند و شیزوفرونیک نمای خود، به نمود عقلانیتی دست مییابد که از جهان رخت بربسته است ، نگاهی که عامدانه ساختار کلی شعر را از تن دادن به قیود های یک سو نگر ، در قالب قطعیت های معنایی میرهاند ، تا به همراه عناصر چند گانه ، طیفی چند بعدی را درتارو پود نوشتار به گردش در آورد . انسان چند شقه که حقایق شقه شده را در بازی های چند وجهی خود به بازی گرفته است . بازی ایی که بازی می شود تا زبان آنارشی گرای نوشتار را با تم های متنوعی رو در رو نماید ، زبانی که تنها خاص زبانیت همین متن است . مفاهیمی که از طریق تعامل با مخاطب ، تخیل دیگری رامیجویند،تا باز نمای حقیقتی باشند که راوی سعی در باز نمود آن را از طریق تصاویر متنوع اش در جهان شعر دارد.
میدانی دور سرم میچرخد / یک تنه ایستاده ام و / تماشا میکنم دور شدن همه چیز را ....
راوی به تماشای صحنه ی اعدام کسی ، کنار خیابان ایستاده است ، اما ناگهان همه چیز تغییر می کند ، حتا زمان ، چنان که راوی ناباورانه خیال میکند خودش را با جر ثقیل بالا میکشند ، تداعی هایی که در متن با حر کات موازی و چند گانه اشان به القای حسیتی نمادین بدل میشوند. تا شکل دیگری از معرفت را در دیوانه نگارهای جنونمند به مخاطب بباورانند . اما آن چه که شعر را به محور ی متفاوت سوق میدهد، انگشت نهادن بر رنگ پریدگی ارزش هایی است که راوی از چینش حوادث و اتفاقات در ذهنیت عصبی و تب آلودش به آن میرسد ، نقیصه ایی که زبان طنز گرای نوشتار بر آن صحه می نهد .
محکوم کت بسته ای است روز که از راه میرسد / در صحنه ی اعدام همه چیزعادی است / اگر مجسمه ای باشی که جایی بی دلیل مانده ای
در صحنه ی اعدام اما همه ی اتفاقات روند عادی خودرا میپیمایند ، هر چند راوی مجسمه ایی است با چشمان مسخ شده که بی دلیل و تنها برای تماشا ایستاده باشد .
میشد از چرخش ماشین ها سر گیجه بگیرم/ و گیج برود سر جر ثقیلی که می گذرد/ چنگکی بیندازد و من را بردارد
اما راوی همچنان همان جایی که هست می ایستد و دور شدن همه چیز را به تماشا میگیرد ، تماشا چی ایی که هر بار در خلاء تند و کند زمانی ، خودرا در فضایی معلق مییابد . معلقی که هیچ متعلقی ندارد ، نه چراغ سبز که حر کت او را نوید دهد و نه خطوط زوج و فردی که سفیدند و گویا هیچ وضعیتی را به هشدار نمیگیرند .
در صحنه ی خودکشی همه چیز عادی ست / وقتی مجسمه ای باشی که جایی بی دلیل ایستاده ای / ایستاده ام و / دور شدن همه چیز را تماشا میکنم / بی تفاوتی چراغی را که برای من نیست اگر سبز میشود/ و خطوط زوج و فردی که برای من نیست اگر سفید پوشده اند / چیزی عادی نیست که لایه ی اوزن میخواهد / تمام نفس های مسموم را نابود کند / وقتی مجسمه ایی باشی و جز سنگ / چیزی به سویت پرت نشده باشد
اما ماجراهایی که راوی ، در هذیان های تند و تب آلود مالیخولیایی اش ، یکه تنها به تماشا یشان ایستاده است گویی تمامی ندارند و تنهاهربار با رنگ عوض کردن، فضایی متناقض نمایانه و روان پریش را رودرروی وی به نمایش میکشانند . فضایی که هر باربا یورش بر ذهنیت آدمی ، گوی اختیار از دست برهان و منطق وی خارج میشود تا منطق خاص خود را به متن تزریق نماید . فضاهای پراکنده ایی که در هم حلول میکنند تا شکل دیگری از جنون نمائی های گفتاری و شنیداری را در قالب شعر به مخاطب گوشزد نمایند . هر چند واقعیت و انتزاع دو بال حرکتی شعرند که در پارادوکسی شتا ب زده اما شناور به القای حسیتی میپردازند که مخاطب و راوی از قبل به آن رسیده اند ، اگر چه همزمانی و نا همزمانی این رسیدن ها را هیچ خطی ترسیم کرده باشد .
کلاه بزرگی است آسمان که بر سر من .... / گذشته است / مجسمه ی دیگری نیاز است که بیاوریم / و بکاریم در بهتی که خیابان را گرفته است
گویی برای راوی که گوشه ایی دنج را برای تماشا انتخاب کرده است چیزی غیر عادی به نظر نمیآید ، حتا نفس های مسموم هم روال طبیعی خودشان را در برهوت تاریکی های گزنده و خیالبافی های تماشاچیان طی می کنند . وقتی که راوی مجسمه ایی است که جز سنگ چیزی به سوی او پرتاب نمیشود ، اگر چه در سراسر متن رفتارهای معمول راوی ،غیرعقلی و نا متعارف نمی نمایند . اما همه جا شرایط بدخیم ، شخصیت چهل تکه ی راوی را به انقباض و انبساطی دائمی مبتلا مینمایند ، تعارضات ، برخورد متعارضانه و نا بهنجار با اتفاقات جهان پیرامون ، شعر را با گونه ایی تداخل زمانی / مفهومی روبه رونموده با به تعویق انداختن مفاهیم قطعی و ثابت بر طنزیتی عصبی و چند رگه صحه می نهند . واکنشی که اگر چه پر خاش گرا نیست اما همچنان در نوشتار بار اختلال روحی / روانی و از هم گسیختگی هنجارها و ارزش های اجتماعی / فرهنگی را به عهده میگیرند ، تا وضعیت بحرانی جهانی را که میشناسد رو در روی مخاطب به تماشا بگیرد . اما بهتی که خیابان را فرا گرفته ، بزرگتر از آن است که مجسمه توان درک آن را داشته باشد . پس خیابان به مجسمه های دیگری نیازمند است ، گویی زبان طنز گرای این گزاره تلنگری است از سوی راوی تا مخاطب را جدی تر متوجه وقایع اتفاقیه نماید.
میدانی درو سرم میچرخد / نه چنگک جرثقیلی این سنگینی را یدک میکشد / نه چرخش صورتی که معشوقی را به یاد میآورد
گویی همه ی اتفاقات افتاده ، عادی است آن قدر که باز هم چیزی غیرعادی نظر راوی را به خود جلب نمیکند، نه چنگک جرثقیل سنگینی که آن لحظه ی شوم را با خود به یدک میکشد ، و نه دیدن کسی که ناگهان با نگریستن به او ، چهره ی آشنای قدیمی را بیاد او بیندازد . گویی شعر با نقیصه گویی و هم با وارد شدن در پیچ و خم بازی های متنی ، به همراه طنزیتی روان پریش و نوروز وضعیت بحرانی جهانی را که میشناسد به مخاطب عرضه میکند . روایتی که شاعر از زبان راوی ، به توصیف و بازنمود آن پرداخته است ، گاه به ضد روایت بدل میشود و این همه ناشی از گسیختگی روانی ، راوی ایی است که همچون مجسمه ایی لال اما روان پریش تنها به تماشا ایستاه است و پس ازتناقضات اندیشه ایی، به تناقضات گفتاری نیز گرفتار آمده است .
میدانی دور سرم میچرخد / میچسبد به گربه ایی که با خیابان یکی شده است
هر چند هنوز میدان دور سر راوی میچرخد و در این چرخش دورانی جهان به وارونگی خودش شبیه تر است و به گربه ایی چسبیده که گویی شباهت نزدیکی به واژگونی خیابان دارد ،چنان که انگار خیابان با گربه یکی شده است .
در صحنه ای که شکل عوض میکند همه چیز عادی است / اگر مجسمه ای باشی وپایت به انفجاری کشیده شده باشد /که خواب عریض خیابانی را میبیند /خیابان های عریض / تکرار طولانی مجسمه ها را تاب نمیآورد
در صحنه ای که مادام شکل عوض میکند همه ی اتفاقات عادی شده است . صحنه ی اعدام یا صحنه ی خودکشی ، برای مجسمه ایی که ناگهان در هنگام تردد از خیابان شاهد وقوع انفجاری نیز باشد . اما خیابان ها همچنان عریض اند و تکرار مجسمه ها را تاب نمیآورند . مجسمه هایی که کاراکترهای واقعی متن اند ، که تنها میروند و میآیند، بی هیچ واکنشی بر این همه تناقضات و تعارضات پیدا و پنهان این جهان .
لینک کوتاه : |
