صفحه‌ی سیاه


صفحه‌ی سیاه نویسنده : روناک سیفی
تاریخ ارسال :‌ 4 تیر 00
بخش : داستان


می‌بینی؟ سر سوزنی جا نمانده برای نوشتن روی این صفحه سیاه. روی تخته سفیدی که وقتی کشاندیش توی اتاقم جیغ زدم و گفتم این را چطوری پر کنم؟ ماژیکی دستم دادی و گفتی: فقط تاریخ روزهای خوب را بنویس. ماژیک قرمز. از آنهایی که هیچوقت پاک نمی‌شوند گفتی: بگذار هیچ وقت پاک نشوند. حالا کو آن تاریخ‌های قرمز رنگ؟ زیر سیاه و سبز و آبی‌ها گم شده‌اند. ده سال قبل روز تولدم گفتی این هم هدیه من. فقط تاریخ‌های خوب ات را بنویس. آن وقت من چه کردم؟ گذاشتم هر بی سروپایی بیاید توی اتاقم و رویش بنویسد. خیال کردم با آنها خوشم یک شب توی پارتی  با میل خودشان نوشتند. فحش‌های رکیک، حرف‌های زشت، شکل‌های مبتذل. با ماژیک‌هایی که هیچوقت پاک نمیشوند.بارها توی عالم مستی بی هدف خط کشیدم روی این تاریخ روی آن حرف چیزهای جدید نوشتم، حرفهایی خطاب به تو. مینشستم یک دل سیر گریه می کردم.از آن صفحه سفید فقط خطوطی ناخوانا به جا مانده. خطوطی وحشتناک که وقتی روی تخت دراز می کشم و نگاه میکنم گاهی از دل آن خط های بی معنا شکل های معنادار درمی‌آورم. اشباح، چهره‌های گریان، خندان، وحشت زده. گفتی: فقط جوری بنویس که جای همه‌شان شود اگر هم نماند بنویس روی کاغذ و بچسبان روی دیوار. تنها یادگاریت را تنها امانمتت را تباه کردم. گفتی این سفر هر چقدر هم طول بکشد بالاخره که روزی برمی‌گردم ببینم چطور ازش مواظبت کردی. تا وقتی که تماس می‌گرفتی مواظبش بودم چند ماه بعدش هم مواظبت کردم. اما یک روز به دور و برم که نگاه کردم یک آن زیر پایم خالی شد تو نبودی و خبری هم ازت نشد آنوقت زدم سیاهش کردم. اصلا تقصیر تو بود که اینطور شد. اگر من را هم‌چنان از حالت باخبر می‌کردی شاید این همه آدم را به اتاقم راه نمی‌دادم که بیایند بلکه جای خالی تو را پر کنند. دختر و پسر، زن و مرد. من را، صفحه سفید و پاکم را ضایع کردند. حالا هم می‌دانم خوب حس می‌کنم گوشه‌ای در این جهان سرت به چیزی گرم شده می‌شناسمت گاهی به فکرم می‌افتی ولی نمی‌دانم ازخودت میپرسی از خودم و یادگاریت چطور محافظت کرده‌ام؟ هر بار گفتم این را بندازم دور و یکی نو‌اش را بگیرم اما نه دست و دلم رفت نه دلم آمد. یکی دیگر هم که بگیرم روزی باز سیاه می‌شود دوستانم همانند و زندگی‌ام همان.تازه چه تاریخی سر هم کنم؟ کو تاریخ بیرون رفتن‌هایمان؟ چه بنویسم؟ مگر روز خوشی داشته‌ام؟ همه‌اش مستی و بی‌هوشی تازه به تو دروغ بگویم که این همان است  به خودم چه بگویم؟ تو ندانی خودم که می‌دانم. خودم برای خودم کمم؟ همین من‌های درونم است که دست از سرم برنمی‌دارند. هر روز بیخ خرم را می‌گیرند که این چه زندگی است؟ تا کی؟ تصمیم می‌گیرم شبی بروم از این شهر و خودم را گم کنم اما می‌ترسم تو برگردی و پیدایم نکنی. هر چند میدانم من دیگر جمع جور نمی‌شوم یکی باید باشد که دستم را بگیرد و از این منجلاب بیرونم بکشد ولی هیچکس نیست تو نیستی تا هدیه‌ای دیگر بدهی و تاریخ روزهای خوبم را بخواهی.
مهر 97

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :