داستانی از ناصر تیموری
28 خرداد 00 | داستان | ناصر تیموری داستانی از ناصر تیموری
همه به اسم کوچک صداش می‌کردند؛ «مالک.» شاید به دلیل نام فامیلی‌اش بود که بدجوری توی دهان می‌چرخید. «قلندربگلو» ولی او کمتر کسی را به اسم صدا می‌کرد، مگر به ضرورت. به همه می‌گفت: «دوست من.»
انکار نمی‌کرد که سال‌هاست جز اشعار حافظ و مقالات و مطالبی که در باره‌ی او چاپ شده و می‌شود، کتاب دیگری نخوانده است. روی میز کارش و یا توی سامسونت بزرگش، همیشه نسخه‌ای از دیوان حافظ بود ...

ادامه ...