داستانی از مرتضی احمدی نجات
24 اسفند 94 | داستان | مرتضی احمدی نجات داستانی از مرتضی احمدی نجات
پنجره اتاق را باز کرده ام. چشم به راهم تا از راه برسد، صورتش را در حوض بشوید و با آستر کتش خشک کند. حوض با فواره های فیروزه ای، تاجی از کف بر سر دارد. سطح آب موج دارد و دایره ها در هم می چرخند، یکی می شوند، لب پر می زنند و وارد جوی باریکی می شوند ...

ادامه ...