داستانی از فاطمه زنده بودی
16 مهر 89 | داستان | فاطمه زنده بودی داستانی از فاطمه زنده بودی
رسیده اند به پشت در اتاق. گرم شه. تشک از خیسی تنم نم گرفته. تو غلت می زنی کنار من، پتو را محکم تر می پیچی به خودت. روز دارد با شب قاطی می شود. می ترسم بلند شوم پرده را بکشم که خاکستری پشت شیشه نریزد به اتاق. پلکت را بسته ای و آرام نفس می کشی. خودم را به تو نزدیک می کنم، آنقدر که نفست بسرد روی صورتم. چشمم را به در می دوزم و نفست را فرو می دهم. ...

ادامه ...
داستانی از فاطمه زنده بودی
16 مهر 89 | داستان | فاطمه زنده بودی داستانی از فاطمه زنده بودی
...

ادامه ...