داستانی از شعله رضا زاده
10 اردیبهشت 95 | داستان | شعله رضا زاده داستانی از شعله رضا زاده
بعضی از آدم‌ها هستند که به اندازه‌ی سال‌ها برایشان حرف داری، اما چشمت که به چشمانشان میفتد، لال می‌شوی...تمام کلمه‌ها از ذهنت می‌پرند و با خودت خیال می‌کنی که شاید دفعه‌ی بعد که دیدیشان، حرف‌هایت را بزنی...دفعه‌ی بعدی که خودت هم می‌دانی هی‌چوقت از راه نخواهد رسید. از این آدم‌ها دوروبرم زیاد بود. آن‌قدر حرفِ نگفته داشتم که گاهی حس می‌کردم ممکن است ...

ادامه ...