یک شعر از سمیه جلالی


یک شعر از سمیه جلالی نویسنده : سمیه جلالی
تاریخ ارسال :‌ 6 خرداد 01
بخش : شعر امروز ایران

 

آن‌گاه که در مسیری شگَرف
تن داده بودی به آسایش،
آن‌ گاهِ روشن در نفحاتِ جان،
لغزنده‌ای چرک در لاشه‌ای مشبک
 هبوط شدی از شرم‌گاهی مقدس.

چگونگیِ تجسد
یا اهتمام ورزیدنِ جسم هنگامِ تکامل
اَشکال متفاوتی داشت
 داشتی از خودت بیرون می‌زدی!
از وجناتِ مطرودت؛
تنها شدن‌ات در دایره‌ی تاریک جهان
غوطه‌ور شدن در خلأیی ناگزیر
 نور را گفتی: بتاب
از زاویه‌ای دیگر!

سایه‌ها در هجوم نور منعطف‌ترند
و تو تنهایی مقبول‌تری خواهی داشت
بی‌که دلت بگیرد
برای غروب جان داده در حاشیه
یا صدای محزونِ کلاغ بر بلندای شاخه‌ی افرا

توی آینه شکل دیگری دارد غبار؛
ملالتِ هزارچهره در اشیاء
هزارچهره را بگیری از نور
شکاف‌ها عمیق‌تر می‌شوند.
جان‌ام را بمیر!

از خاک می‌شدم،
بر خاک می‌شدم،
با خاک می‌تنیدم و در خاک می‌شدم؛
هر روز،
ماه
سال
هرسایه هر کلاغ، باغ، خاک
خاکِ فسرده، سرد
در من پرنده پرَ؛
با من پرنده پَر می‌شد از فواره‌ی زمان
زمانِ لال،
 بی‌های‌وهویِ خواب‌رفته‌گان،
خواب‌ْشدگان،
خوابی عمیق،
خوابی ستُرگ
خرگوشِ چشم، خرگوشِ گوش، هوش، هوشیار
خرگوشِ جان،
رمیده به سایه
با سایه‌های چند دمی خواب، دمی مرگ
دمی مرگ!

تو آخرین سایه‌ی مجنون نبودی!
 نخواهی بود...

جنونِ ریخته در رگ‌های تاریکی
 پیچیده بر قَبای ژنده‌ی شب
تا خود را بیاویزیم از محیط‌های الکلی
نزدیک شویم به جهات نامطمئن؛
ترس از تنهایی مفهوم لاابالیِ داشت،
به یادت بیار جنینی‌ات
به‌یاد بیار تنهایی معلق‌ات
و از توی آینه به خودت سلام کن
فاصله یک بندِ ناف است
همین حد
و شدتِ خشونت در انتشارِ عفونت پیداست؛

خشمگین‌اند پنجره‌ها
پرنده‌ها
درخت‌ها
و مناظر ناموزون مغمو‌م‌ترند در فلاکت خیابان‌ها.

کلاغ‌ها می‌خوانند،
کلاغ‌های شوریده‌سر
کلاغ‌های هزار سالِ محنت و زَوال
اما چرا دوستشان داشته‌ام هربار؟!
هربار که بازگشته‌اند از تاریخِ وهن،
زخم خورده‌ام
و با هر بازخوانی از متونِ کهن
دردِ هزار زنِ زائو پیچیده بر تن‌ام...
 با دردهای بزرگ‌ام، دوستشان می‌داشته‌ام!
دوستشان می‌دارم!
هربار مرده‌ام،
کلاغ‌ام را به سینه فشرده،
در تاریکی ابدی‌ش فرو رفته‌،
تو در توی دالانی که هیچ‌اش معلوم نبوده هیچ‌اش معلوم نیست؛
چه آرامش باشکوهی!


 به یاد داری
مکیدند شیره‌ی جان‌ام؟
آن‌ها که با من‌اش نبودند سازگار...!

وقتی در آینه‌ها تمثالِ یک درخت بودم؛
خشکاندند روان‌ام
عصبیت‌ام
شاخه‌های کشیده‌ام
سینه‌ی ورم‌کرده‌ی ماه‌ام
زمین‌ام
سرزمین‌ام
وطن‌ام
خاک‌ام
مرز پر گهر،
گهواره‌ام
لایْ لایْ لایْ لایْ،
 مادرم
چشم‌های اندوهگین رودخانه‌ام
جنونِ مهیج دریا و بهلولی صخره‌های وارونه‌ام.

وارونه ایستاده‌ام در مقابل شکاف‌ها،
شکاف‌های دریغ؛
معلق‌اند صداها
می‌کوبدم به هیچ
تعلیقِ در تنفسِ بی‌گاه وُ
 گااااهِ من
با صدهزار جمجمه در خالی؛
هم‌شانه‌ای کجاست بگیرد مرا
از خواب‌ها،
مرگ است این پرنده‌ی خوش‌خوانِ خوش‌نفس
مرگ است این که آمده بر شانه‌ی چپ‌ام
هم‌مرگِ من، پرنده‌ی خوابیده بر تن‌ام

 محو شو در شقاوت سایه‌ها
بسپار به آینه‌ها کلاغ‌ات
  مدفونِ در لایه‌های خاکستری‌ش؛
این‌گونه زن‌های بسیاری را خواهی دید،
زن‌های از آینه‌ها بازگشته
زن‌های عریانِ لباس‌های‌شان را به کلماتِ ممنوعه سپرده
با کلاغ‌هایی به شدت متفاخر
 در زیستی متکثر
من این تکثر را دوست می‌داشتم!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :