یادداشتی درباره رمان "موسم هجرت به شمال" /مهام میقانی

تاریخ ارسال : 30 تیر 90
بخش : اندیشه و نقد
نگاه به خودِ چندپاره
یادداشتی درباره رمان "موسم هجرت به شمال"
مهام میقانی
از آغازین صفحات رمان موسم هجرت به شمال، پیش از اینکه به خود رمان و تاثیر آرام و نیرومند آن فکر کنم به یاد چارلز مارلوِ ملوان می افتادم که در رمان کوچک "قلب تاریکی" هزاران کیلومتر دور از کشور خود تحت استخدام پادشاهی بلژیک در رودخانه ای که نویسنده ترجیح داده بود نامی از آن نبرد اما از کثرت نشانه های موجود در رمان به وضوح می شد رودخانه ی کونگو را در ذهن ساخت مشغول به کار بود. ماموریت ظاهری مارلو تجارت قانونی عاج در مسیر رودخانه بود، اما ماموران شاه لیوپولد دوم در واقع او را به این دلیل در رودخانه کونگو به کار گرفته بودند تا بتواند در لابه لای وظیفه سطحی خود، کاری که با به جریان انداختن یک قایق بزرگ در طول رودخانه در نهایت مردم ساکن کرانه ها را صاحب نان و نوایی می کرد، مردی به نام "میستا کورتز"را به چنگ بیندازد که او نیز تاجر عاج بود اما تنها به این دلیل از مارلو متفاوت بود چون او از قوانین پادشاهی بلژیک تبعیت نمی کرد. جوزف کنراد در این رمان تلاش می کند در پی کاوش در قلب سه تاریکیِ همزمان باشد. توحش جاری در کنگو، تیرگی چهره استعمارگران اروپایی و اقدامات ناعادلانه آنان برای گسترش ایده پرورش ساکنان کونگو با بهره گیری از تک محصولی که این ملت می تواند به غرب صادر کند. و پرداختن به تیرگی و تباهی ذاتی انسان با استفاده از نگرشی که انسان را ذاتا فاسد و گناهکار می پندارد مگر آنکه به دامان مذهب پناه ببرد.
دلیلی که ممکن است این دو رمان را در ذهن خواننده به یکدیگر شبیه کند شاید تناقضی باشد که در حد فاصل رویدادی که واقعا در حال رخ دادن است با آنچه که در نهایت به عنوان تاثیرش باقی می ماند باشد. مصطفی سعید و چارلز مارلو هر دو تحت عنوانی معین به سرزمینی دور فرستاده شده اند. مارلو ملوانی است به دنبال عاج فیل که وظیفه اش را انجام می دهد و مصطفی سعید دانشجوی تشنه علم است که وطن توسعه نیافته خود را ترک می کند تا در غرب دانشجوی خوبی باشد. اما تباهی به جای مانده در این دو حاصل نتیجه ای که به دست آورده اند نیست. ناآرامی و تناقضات این دو خود نتیجه ای است برای تباهی شان.
اما از همین نقطه ، به جای یکسره پرداختن به نشانه های پدیده ی آشنای استعمار نو در رمان و تبعین عملکرد آن، می شود سویه مقابل آن را یعنی انسانی که عرصه اعمال قدرت و مبنای رخداد استعمار است را مورد مطالعه قرار داد. از این رو موسم هجرت به شمال نخستین رمانی است که از زبان ملتی برآمده که در این جدال نقش مغلوب را بازی می کرده. در 1966 یعنی زمان انتشار این رمان، از ملت های مستعمره رمانی در این مضمون نگاشته نشده بود. این رمان نگاه خیره معکوسی را می آفریند که از دریچه آن می توان نه تنها به غرب که به هویت تازه خود نگاهی نقدآلود بیندازد. نویسنده این رمان همچون راوی اصلی آن که نامی ندارد و خواننده هیچگاه از اسمش مطلع نمی شود و همین طور مانند مصطفی سعید از روستا برخاسته است، اوج تمدن مدنی نیم بندی را که مشورش از عهده ساختن آن برآمده تجربه کرده و به اروپا رفته. نویسنده این نگاهِ به خود را در شکلی متکثر در رمانش جلوه می دهد. یک نویسنده عرب زبان یا نویسنده ای که از حوزه زبانی ناآشنایی می آید که هیچگاه در ادبیات و به ویژه در رمان برای خود شخصیت مشخصی نساخته است همیشه به اثرش سنجاق می شود. خواننده ها اغلب در جایگاه ملت های پرورش دهنده ایده استعمار با او برخورد می کنند. در اورپا و در دیگر کشورها مردم می گویند کتاب باریکی از یک عرب چاپ شده. کتابی که می گویند خوب و جذاب است انگار جدی هم هست در ضمن کمی هم حدیث نفس های جنسی در آن است. مخاطبان معمولا از همان دریچه با این رمان برخورد می کنند. چون رمان در انحصار و مطمئنن زاده تفکر و زندگی اروپایی است. اما عده ای از مخاطبان متوجه آن "نگاه به خود"نویسنده می شوند. در می یابند که حضور کابوس وار مصطفی سعید حتی پس از ناپدید شدنش به معنای بحرانی کردن وجود گونه ای از انسان است که در فرایند گسترش الگوهای اروپایی در تمدن های دیگر پدید آمده. بعد از سیل و طغیان رودخانه، مصطفی سعید همه جا هست. در کوپه قطار، لابه لای خانه های روستایی، در اداره وزارت فرهنگ سودان و هر جای دیگری که راوی به آن پا می گذارد. این انسان، آدمی که با جمله های آغازین رمان جایی که طیب صالح می نویسد: این مدت را در اروپا تحصیل می کردم. آن جا چیزهای زیادی یاد گرفتم و چیزهای زیادی را فراموش کردم..." برای نخستین بار است که سخن می گوید. آدمی که بخش عمده ای از خودش تبدیل به فانتزی شده است. او دیگر با مکان زندگی پیشین خود بیگانه می شود. جایی که مصطفی سعید برای نخستین بار با ایزابلا سیمور همکلام می شود این نکته را می توان به وضوح دید:
" پس شما در کنار رود نیل زندگی می کنید."
" بله، بله. منزل ما درست در کنار رود نیل است. طوری که اگر شب هنگام در رخت خوابم از خواب بیدار می شدم، دستم را از پنجره بیرون می آوردم و با آب های رود نیل بازی می کردم تا خوابم ببرد."
او همچنین از این پس برای مکانی که مدتی در آن زندگی کرده نیز دلتنگ می شود. اتاق پر از کتابی که در سودان برپا شده در واقع تکه ای از همان اروپایی است که سعی شده در بازگشت زنده نگه داشته شود. اما آنچه در انگلستان از آفریقا باقی مانده بود- یعنی همان مکانی که برای خود مصطفی سعید تداعی کننده نوعی تفاوتِ سانتیمانتال بود- چیزی جز زیورآلاتی برای اتاق خواب و سرمست کردن معشوقه ها نبود.
اما نکاتی که این کتاب را به رمانی در خور مطالعه تبدیل می کند از زمانی اتفاق می افتد که مرگ مصطفی سعید به سادگی و در اوج تعریف داستانش از زندگی در انگلستان روی می دهد. سیل او را ناپدید می کند. حتی جنازه اش پیدا نمی شود و اهالی روستا گمان می کنند که او طعمه سوسمارهایی شده که از میان قربانیان غذایی برای خود دست و پا کرده اند. اما فکر مصطفی سعید هیچ وقت از ذهن راوی بیرون نمی رود. او مجبور می شود جریان خودکشی معشوقه های مصطفی سعید را بارها در ذهن مرور کند و خاطرات محدودش از وی را با چیزهایی که از مردم می شنود تطبیق دهد. چیزی نمی گذرد که حتی گاهی به این فکر می افتد که هرگز مردی به نام مصطفی سعید را ملاقات نکرده و اکنون وهمیات خود را پرورش می دهد. اما به زودی وصیت نامه ی مصطفی سعید کشف می شود. راوی دیگر نمی تواند درباره مردی که در بازگشت به روستا ملاقات کرده بی تفاوت باشد. او نه تنها باید تناقضات، دلتنگی ها و تردیدهای خود را تحمل کند بلکه باید بار مصطفی سعید را هم به دوش بکشد. این تکنیکِ روایت که می توان آن را حاصل بحرانی کردن تم اصلی رمان یعنی رویارویی شرق و غرب از دیدگاه انسان شرقی دانست موجب درگیری بیشتر مخاطب با موضوع می شود. طرف مغلوب مبارزه شرق و غرب به شکل مضاعفی مورد موضوع این رمان قرار می گیرد. ما در این رمان با زندگی دو مرد سودانی آشنا می شویم که هر دو سالهایی را در انگلستان گذرانده اند. اولی خود راوی است که اهل روستاست و دومی مصطفی سعیدِ یتیم است. پدر او اهل قبایلی بوده که میان مصر و سودان سرگردان بوده اند و مادرش برده ای از اهالی جنوب. او نمونه ی کامل یک سودانی دهه دوم قرن بیستم است. آدمی که سنت پیشینیانش نه تنها تمدنی مدنی را بنا نهاده بلکه در سودای آن نیز نبوده. پسر نوجوان باهوش اما تهی دستی که دلباخته دانش می شود. تا جایی که برای گستراندن تمدن غربی در کشورش انتخاب می شود و به غرب می فرستندش. اما او در غرب نمی تواند خود را یکپارچه وقف درس و دانشگاه کند. شیفته ظواهر و زرق و برق دنیای تازه اش می شود و سرانجام نتیجه این شیفتگی هفت سال زندان است. مصطفی سعید از ساختن "خود" دربرابر "دیگری غربی" عاجز می ماند. مجبور می شود غرب را ترک کند و به کشورش برگردد اما در بازگشت هم خارطوم را مناسب زندگی نمی یابد. به روستایی پناه می برد که در آن باید خانه اش را خودش بسازد. گرچه او کمابیش موجب پیشرفت هایی در روستا می شود اما هنوز نمی توان او را نماینده مدرنیته ای دانست که غرب تلاش می کرد آن را در سودان به کار گیرد. مصطفی سعید متولد دنیایی است که از نخستین برخوردهای مستقیم کشورش با استعمار پدید آمده. البته سودان پیش از سیطره انگلستان بر سرزمین های آفریقای شرقی بخشی از امپراطوری عثمانی بود اما آن امپراطوری وعده چیزی را به مردم سودان نداده بود. سودانی ها به سرکوب عثمانی تن داده بودند چون اربابانشان مسلمان بودند و در نهایت می توانستند بابت پیوستن به آنچه امت اسلامی خوانده می شد سرخوش باشند. امپراطوری عثمانی هرگز مانند انگلستان نمی توانست یک دیگری رازآلود باشد. مثل قاهره که برای مصطفی سعید چندان بیگانه نبود. زندگی در لندن نه تنها باعث نمی شود او به معنی پایداری از لفظ "دیگری" دریابد بلکه در برابر این دیگری تعریف نشده "خود"ِ پیشین خود را تا حدی متکثر می یابد که می توان از مصطفی سعید سودانی نمونه ای قابل ملاحظه از سوژه چندپاره ای ساخت که پیش از این نیز در رمان وجود داشت. اما فرق این دونژوان سودانی تبار با تمامی قهرمانان رمان های مدرن این است که او با ابراز بیگانگی با دنیایی که در آن قرار گرفته نه تنها از نا ملایمات آن جهان رنج می برد، بلکه باید غمی دیگر را نیز در دل خود بپروراند. این غم چیزی فرا تر از پرداختن به مسئله مهاجران و پناهندگان سیاسی است- که تقریبا در دهه نود میلادی فوجی از این نوع رمان ها توسط ساکنین کمپ های مهاجران غیرقانونی ای که ذوق داستان نویسی داشتند به زبان انگلیسی نوشته شد- چون مصطفی سعید مهاجر نیست. پناهنده قانونی هم نیست. او می داند که قرار است به کشورش برگردد اما خود را با این سوال مواجه می بیند که واقعا به کدام جهان تعلق دارد. او در کشورش یتیمی بی بضاعت بود و مثل خود سودان سرمایه چندانی نداشت،(البته در سال جاری میلادی سرزمین های جنوبی سودان که صاحب چاه های نفتی بودند با رای بیش از نود درصد مردم این ناحیه از سودان جدا شدند. پس عملا سودانِ امروز تنها به نیروی انسانی وابسته است) اما در انگلستان مردی است که می تواند دل زنان غربی را ببرد صرفا به این بابت که چون او با مردان آن سرزمین فرق دارد. پوست تیره و افسانه های به جای مانده از سرزمین مادری او را به "دیگری" تمام عیاری تبدیل کرده. ولی این "دیگری" هنوز قادر نیست مختصات خود را تعریف کند و در این پریشان حالیست که حکم حبسِ هفت ساله، مصطفی سعید را از غرب دلسرد می کند. در اینبازگشت است که تمام این تردیدها به امکان ورود به ساحت رمان را می یابد.
جوزف کونراد چند سال پیش از نوشتن رمان قلب تاریکی به عنوان کارگر کشتی به کنگو فرستاده می شود. اما به محض ورود او به این کشور کشتی بخار بلژیکی خراب می شود. کنراد و دیگر کارگران و ملوانان مجبور می شوند منتظر تعمیرکاران بمانند و در همین انتظار کنراد بیمار می شود و ناگزیر او را به اروپا برمی گردانند. نتیجه این سفر کوتاه رمانی می شود که نخستین بار در یک مجله در سال 1899 چاپ می شود و سه سال بعد همزمان با انتشار آن به صورت کتاب به عنوان یکی از برجسته ترین رمان های انگلیسی زبان شناخته می شود و در نیمه قرت بیستم آن را اولین رمانی می نامند که پدیده استعمار نو را همزمان با رشد و تکوینش در کشورهای در حال توسعه، در ادبیات نیز وارد کرده است. ادبیاتی که استعمار را به چالش می کشد زاده نقصان های اتفاقی خود استعمار است. بازگشت هایی که از دل سرمایه داری رخ می دهد هم مفهوم "دیگری"را گسترده تر می کند و هم زیربناهای آن را آشکار می سازد. هر چند بسیاری بر این باورند که کنراد در رمان خود سیاهپوستان را مردمانی تصویر کرده که چه در حضور و چه در غیاب اروپاییان در دل تاریک تمدن مملو از نارسایی خود محبوس اند، اما رمان موسم هجرت به شمال نشان می دهد که یکی از قابل اعتنا ترین نمونه های ادبی استعمار ستیز، ادبیاتی است که توسط خود مردم استعمار زده و با بهره گیری از زبان مادری خودشان پدید می آید.
لینک کوتاه : |
