یادداشتی بر شعری از هستی محمودوند
زینب اطهری
تاریخ ارسال : 26 آذر 04
بخش : اندیشه و نقد
یادداشتی بر شعر محاورهای
از مجموعهشعر «رد نشدن از دیوار» سرودهی هستی محمودوند
- زینب اطهری:
هفت بار میزنم رو دکمه ی برف:
همه قاره ها سفید میشن
دکمهی صافِ صافو میزنم و
ابرای دنیا ناپدید میشن
من خدام هیچ کی باورش نمیشه
هر جا میگم پارانوئید میشن!
دکمهی آتیشو فشار میدم و
جنگلای جهانو میسوزونم
میزنم روی دکمه پی بهمن
روزایی که یه خرده مهربونم
من خدام! هی تو باورت نمیشه؟
شایدم فک کنی که من دیوونه ام!
میزنم روی دکمهی استپ
کل دنیا یه دفعه وایمیسته
هواپیماها، آدما، قطارا
یه دونده که داخل پیسته
من خدام! با..با…باورم نمیشه!
خدایی که خودش آتئیسته!
میندازم قرص ماهو بالا و
مزه نور میگیره دهنم
دکمهی اوم؟ خسوفو میزَنَ…نه!
دکمهی تا اید شبو میزنم!
من خدام یک خدای تکنولوژیک
دکمههای زیادی هست رو تنم:
دکمهی سیل، زلزله، کابوس
دکمهی قتل عمدی ناموس!
جنگِ حتی جهانیِ هفتم
دکمهی پخش کردنِ ویروس
دکمهی مرگ کاملا آنی
از طریق بروز آنفارکتوس
دکمهی بیک بنگِ بیست و یکم
دکمهی اشک بعد هر خنده
فقر، گرمایش زمین، قحطی
دکمهی تر زدن به آینده!
دکمهی …بین دکمهها میزنم
روی « تغییر شکل به بنده»:
میکنم شکل آدمی خودمو که پزشکی میگه روانپریشه
میبینم صورت پرستارمو
میگه: قورتش بده، این آخریشه
دکمههای لباسمو میزنم
من خدام! هیچ کی باورش نمیشه!
این ترانه، بیانیهای شاعرانه دربارهٔ جهان معاصر است که در ظاهر زبانی ساده و محاورهای دارد اما در عمق خود جهان پیچیدهای از فلسفه، تکنولوژی، روانپریشی و طنزی سیاه را حمل میکند که برای فهم کارکردهای معنایی و ساختاری آن، باید آن را مانند پیکرهای چندلایه مورد خوانش و تأمل قرار داد؛ پیکرهای که هر سطحش دلالتی جداگانه و هر تصویرش از زبانی مستقل برخوردار است:جهانی که در آن انسان میان «احساس خدایی» و «تجربهٔ درماندگی» گیر کرده و تکنولوژی این شکاف را هر روز عمیقتر میکند. روایت از نقطهای به نقطهٔ دیگر ناگهانی میپرد:
از برفسازی قارهها به سوختن جنگلها
از توقف جهان به انداختن قرص ماه
از دکمههای فاجعه به بیمارستان
این پرشها نشانهٔ آشفتگی ذهنی و شکستهای آگاهانهی روایت هستند و ترانه عمداً به زبان «پریشانگویی» در مونولوگی طویل نزدیک میشود اما مونولوگی که خطی حرکت نمیکند، بلکه رفتوبرگشتهای ناگهانی دارد؛ شتاب میگیرد، میایستد، منحرف میشود و دوباره به نقطهٔ اول بازمیگردد. درست مانند ذهن انسانی که در حالت بحران، تمایز میان خیال و واقعیت را از دست داده است.
«روایتِ تکصدایی اما چند فضایی» یکی از مهمترین ویژگیهای این ترانه است و اتفاقاً همان چیزی است که آن را از یک متن صرفاً تخیلی یا طنزآلود جدا میکند و به سطحی عمیقتر از روایت پستمدرن و روانکاوانه میبرد. صدای گوینده واحد است، اما فضایی که از طریق این صدا ساخته میشود چندپاره است:
فضای تکنولوژیک= فضایی که در آن همهچیز با دکمه اداره میشود:دکمهٔ برف، دکمهٔ آتش، دکمهٔ ویروس، دکمهٔ بیگبنگ، دکمهٔ تغییر شکل. دکمهها نماد کنترل سریع، مطلق و بیزحمت هستند. محمودوند این نماد را برای نشاندادن قدرتی استفاده کرده که نه اخلاق دارد نه مسئولیت و نه حتی تداوم!اشارهای، فشاری و فاجعهای رخ میدهد و این سرشت «بیتأمل» قدرت مدرن است. ترانه کاری میکند که هر حادثهٔ عظیم—برفباریدن قارهای، نابودی جنگلها، ریزش بهمن، گرمایش زمین، قحطی، جنگ جهانی هفتم و حتی بیگبنگ—در حد فشردن یک دکمه کوچک شود؛ این تقلیل، طنز و هجو و هشدار را با هم میسازد تا به خواننده این پیام را برساند که «دنیا اکنون آنقدر ماشینی و سایبرنتیک شده که حتی ویرانیاش نیز مکانیکی و راویاش یک خدای اپراتور است. وقتی محمودوند میگوید:
«دکمههای زیادی هست رو تنم»، شخصیت از مرحلهٔ “استفادهکننده” عبور کرده و خودش به دستگاه تبدیل شده است؛ این بخش افق خوانش ترانه را از سطح روانپریشی فردی، به سطحی سایبرنتیک میبرد: انسانی که در عصر تکنولوژی هویتاش را با ماشین اشتباه گرفته است.
فضای بیمارستان= این فضا، نقطهٔ محوری افشاگری حقیقت در ترانه است—جایی که فضای قبلی فرومیریزد و ماهیت واقعی صدا آشکار میشود. این بخش نهفقط یک تصویر روایی، بلکه ساختاری مرکزی در ترانه است که با ورودش، جهان اثر را وارونه، بازتعریف و بیرحمانه واقعگرا میکند. تا پیش از ورود بیمارستان، راوی درفضاهایی سیر میکند که با ارادهٔ او، دکمهها و تخیلاش شکل میگیرند. فضای بیمارستانی، اولین فضاییست که راوی آن را خلق نکرده است و به عنوان تجربهگر بر آن تسلطی ندارد. در فضای قبل، چون دکمهٔ برف را میزند قارهها سفید میشوند، با فشار دکمهٔ آتش جنگلها را میسوزاند، بیگبنگ ۲۱ رخ میدهد چون دستش روی دکمههاست و صرفا چون دلش میخواهد ماه را همچون قرصی بالا میاندازد اما در فضای بیمارستان، او فرمان نمیدهد، بلکه میشنود: «قورتش بده، این آخریشه» او عاملیت ندارد و شکل نمیدهد، بلکه تشخیص گرفته و برچسب اختلال روانی می خورد:« پزشکی میگه روانپریشه»، او دکمه نمیسازد، بلکه لباسش دکمه دارد.اینجاست که ایدهٔ خدا بودن میشکند. دکمههای تکنولوژیک سکوی ظهور و نمایش قدرتاند در حالی که دکمههای لباس نوعی «حفظ پوشش» و حتی «سرپوش»اند! این یعنی:خدا نمایش میدهد و بیمار پنهان میشود! در فضای اول راوی هر بار که دکمه را میزند، جهان واکنش نشان میدهد یعنی خدای تکنولوژیک در مقام کنشگر عمل میکند چون هر دکمه یک کنش است و هر کنش نتیجهای عظیم دارد اما در فضای بیمارستان، دکمهها هیچ مکانیزم پاسخدهی ندارند؛ تمام کنشها توسط پرستار و پزشک انجام میشود و راوی در موقعیت بیمار است که باید سکوت و اطاعت اختیار کند! دکمههای فضای اول انفجارات، خسوف، قارهها و بیگبنگ را رقم میزنند اما دکمههای لباس بیمارستان تنها کارکردشان بستن یک پیراهن استاندارد پزشکی است.این تغییر از کیهانتنظیمی به تنپوشی، بیانگر سقوط شخصیت از «خدایی» به «بدنی بودن» است.
در کل ترانه، زبان عمدتاً استعاری است: برف، بهمن، خسوف، بیگبنگ، ویروس… اما در جهان بیمارستانی: پزشک، پرستار، قورت بده، دکمههای لباس. زبان از شکل اسطورهای و کیهانی به امر بدنمند و امر فیزیکی سقوط میکند. این تغییر زبان، نشانۀ ورود از انتزاعیترین فضا (فضای الهی/تکنولوژیک) به زمینیترین لایهٔ واقعیت است؛ در فضای اول، دیگران فقط سایهاند. هیچکس اراده، قدرت یا نقش مشخص ندارد. اما در فضای بیمارستان پزشک حرف میزند، پرستار دستور میدهد و راوی مجبور به اطاعت است. برای اولین بار، راوی در برابر نظمی که خودش نساخته قرار میگیرد؛ در نظریهٔ ادبی، این لحظه را «ظهور دیگری بزرگ» مینامند: دیگریای که اقتدار دارد و حقیقت مطلق را تعیین میکند. در فضای بیمارستان، راوی از خدا به «بیمار» تقلیل مییابد؛ دستور خوردن قرصی که «آخرین» است، نه به معنای آخرین نوبت، بلکه آخرین مرز بین توهم و واقعیت تصویر میشود. او حتی بر لباس خودش کنترل محدودی دارد، چون دیگر دکمهساز نیست، گویی قدرت از راوی سلب شده است. هیچکس راوی را باور نمیکند، کسی جهان او را نمیفهمد. تنها در فضای بیمارستان کسانی با او حرف میزنند—اما نه برای فهمیدن، بلکه برای کنترل و درمان.
ترانه تقریباً در دو بخش نوشته شده: بخش اول= اوجگیری دکمهها و تخیلات کیهانی
بخش دوم= ورود بیمارستان و فروپاشی
این خط تقسیم، ساختار اثر را دیالکتیکی میکند:
تز : قدرت
آنتیتز: درماندگی
نتیجه: چرخهٔ توهم
زیرا راوی پس از بیمارستان دوباره به جملهٔ آغازین بازمیگردد: «من خدام!»
به این معنا، فضای بیمارستانی یک نقطهٔ گذار است، اما گذاری که شخصیت نمیتواند از آن عبور کند. این فضا مهمترین لایهی ترانه است. زیرا: تمام فضاهای دیگر را بیاعتبار، هویت راوی را فاش و تناقض اصلی متن ( خدا/بیمار ) را زنده، سازوکار طنز سیاه را کامل و ساختار روایی را دایرهای میکند تا نهایتا بافت دراماتیک اثر را بسازد و از همه مهمتر:
این فضا، تنها فضاییست که راوی نتوانسته خلقش کند در نتیجه تنها جهان واقعی ترانه است.
| لینک کوتاه : |
چاپ صفحه
