چکیده سرود چهارم اودیسه هومر
در تناظر با فصل سوم اولیس جیمز جویس
دکتر ایمان فانی


چکیده سرود چهارم اودیسه هومر
در تناظر با فصل سوم اولیس جیمز جویس
دکتر ایمان فانی نویسنده : دکتر ایمان فانی
تاریخ ارسال :‌ 1 خرداد 94
بخش : ادبیات جهان

فصل سوم

پروتِئوس[1]

 

چکیده سرود چهارم اودیسه هومر

در تناظر با فصل سوم اولیس جیمز جویس

 

چکیده ای که آقای سعید نفیسی در مقدمه هر سرودِ اودیسه ارائه کرده اند، بیش از حد خلاصه است و به عنوان مثال در سرود چهارم اودیسه هومر هیچ اشاره ای به ماجرای پروتِئوس نیست!

از این پس ملاک من برای چکیده سرودهای اودیسه هومرکه در تناظر با فصول اولیسِ جویس هستند، ترجمه ای است که خودم از لینک زیر کرده ام :

http://www.sparknotes.com/lit/odyssey/

در سرود سوم گفته شد که در پیلوس، تلماکوس و مِنتور(آتنا در صورت مبدّل)، شاهد جشن مذهبی باشکوهی بودند که در آن دوازده گاو برای پوسایدون خدای دریاها قربانی می شوند. با آنکه تلماکوس جرات و تجربه سخن گفتن در جمع را ندارد، مِنتوربه او دل می دهد تا به نِستور نزدیک شود و از پدرش اودیسه بپرسد. نستور از اودیسه بی خبر است. او نقل می کند که پس از سقوط تروا به دست یونانیان بین اَگامِمنون و مِنِلائوس جدایی افتاد. همان دو برادری که ماجراجویی یونانیان به قصد تروا را رهبری کرده بودند. منلائوس بلافاصله به قصد یونان بادبان می کشد و نستور هم با او میرود حال آنکه اگاممنون یک روز بیشتر می ماند تا باز برای خدایان قربانی کند. اودیسه هم با او می ماند و نستور دیگر خبری از او ندارد. نستور اضافه می کند که شنیده خواستگاران خانه شاهزاده را در ایتاکا اشغال کرده اند و آرزو می کند تلماکوس در دفاع از پدر همان شهرتی را پیدا کند که اُرِستیز، پسر اگاممنون در گرفتن انتقام پدرپیدا کرده است. تلماکوس از سرنوشت اگاممنون می پرسد و نستور توضیح می دهد که در غیاب اگاممنون، برادرش اِجیستوس، همسر وی کِلایتِمنِسترا را اغوا و با او ازدواج می کند و با تایید او به محض بازگشتِ اگاممنون از تروا او را می کشد. آنگاه اُرِستیز پسر اگاممنون از تبعید در آتن بازمی گردد و عمو و مادر هر دو را می کشد. نستور شجاعت او را برای تلماکوس مثالی قلمداد می کند. آنگاه پسر خود پیزیستراتوس را همراه تلماکوس می کند تا از راه زمینی به اسپارت بروند. آتنا در پیش دربار پیلوس از صورت منتور خارج و به عقابی تبدیل می شود و در پیلوس می ماند تا از کشتی و خدمه تلماکوس محافظت کند.

در سرود چهارم منلائوس پادشاه و همسر معروف او هلن که تروا به خاطر او ویران شده، ازدواج پسر و دخترشان را جشن گرفته اند. آنها با شادی از تلماکوس و پیزیستراتوس استقبال می کنند. آنها تلماکوس را از شباهتش به پدر به جا می آورند. در آن جشن شاه و ملکه تدبیرهای فراوان اودیسه در جنگ با تروا را دردمندانه به یاد می آورند. هلن ذکر می کند که چگونه اودیسه در لباس مبدل یک گدا نخستین بار به تروا وارد می شود. منلائوس داستان مشهور اسب تروا را تعریف می کند. شاهکاری استراتژیک که عاقبت باعث سقوط آن شهر می شود. روز بعد منلائوس داستان بازگشت خودش را تعریف می کند. او بیان می دارد که کشتی اش در سواحل مصر می شکند، ناچار می شود تا "پروتئوس" از ایزدان دریا را اسیر کند. پروتئوس پس از آنکه به صورتهای مختلف در می آید و نمی تواند از چنگال منلائوس بگریزد سر انجام تسلیم می شود و راه بازگشت به اسپارتا را به او می گوید و همچنین سرنوشت اگاممنون و آژاکس را نیز که در یونان زمین می میرند تعریف می کند. او همچنین از اودیسه خبر می دهد که هنوز زنده اما در اسارت ایزد بانویی به نام کالیپسو در جزیره اش است. با شنیدن این خبر  تلماکوس و همراهش باز می گردند تا به ایتاکا رجعت کنند.

در این فاصله خواستگاران از قصد سفر تلماکوس مطلع و همداستان می شوند تا در بازگشت او را به دام انداخته بکشند. جارچی به نام مِدون از نقشه آنها مطلع می شود و به پنلوپه گزارش می دهد. او از فکر آنکه پسر را هم چون شوهر از دست بدهد سخت پریشان می شود اما آتنا شبحی را به صورت خواهر پنلوپه، ایفتیما نزد او می فرستد تا دلداری اش دهد و به او بگوید که آتنا محافظ پسر است.

 

 

فصل سوم[2] :

جنبه انکار ناپذیرِ اشیاء مرئی: دستکماینهست! اگر که بیشترنباشه. فکر کردنباچشم هام.[3]

اینجا هستمتا امضای همه ی چیزا رو بخونم، تخم ماهی ها، و جلبک ها، مَدِّ آب که داره پیش می آد،اون پوتینِ پوسیده.[4]عن دماغ سبز، نقرۀآبی، زنگار: امضایی رنگین. حد و مرزِ دیافنه.[5] اما این رو هم اضافه می کنه که : دراجسام. پس می دونِست که جسم هستن پیش از  این که رنگین باشن. چجوری؟ باکوبیدن کلّه اش به اونا، یقیناً. تند نرو.[6]

طاس بود و میلیونر maestro di color che sanno[7] حــدود دیافنه "در" اونا . چرا "در"؟ دیافنه، آدیافنه[8]. اگه بتونی پنج انگشتت رو ازش  رد کنی، دروازه اس در غیر اینصورت، دَر. چشماتو ببند وببین.[9]

استیون چشمهایش را بست تا صدای چِرِق چروقِ له شدن جلبکها و صدفها را زیر چکمه اش بشنود. به هرترتیب داری بین اینا راه می ری. دارم راه می رم. هر بار یک قدم. یک فاصله خیلی کوتاه از زمان در طیِّ  مواقعِ خیلی کوتاهِ مکان. پنج،شیش:همون Nacheinander[10]: دقیقاً. و این میشه جنبه ی انکار ناپذیرِ چیزای شنیداری. چشماتو باز کن. نه. یا عیسی![11]

نکنه از رو یه صخره بیافتم که "بر پایه اش افراشته"، نکنه به طرز انکار ناپذیری در طیِّ یک Nebeneinanderسقوط کنم! [12]دارم تو تاریکی خوب پیش میرم.[13]

شمشیرِ چوب زبون گنجشکم از پهلوم آویزونه. [14]با تَهِش ضربه بزن: اونا {هم} می زنن.[15]دو تا پاهام تو چکمه هاش، تهِ ساق های اونه. Nebeneinander[16] صداشکه محکمه: ساخته یچکّشِ «لوُس دِمیورگوُس ».[17]

آیا تو امتدادِ ساحلِ سندی مونت به درونِ ابدیت قدم می ذارم؟ چرق چروق،قرچ،قروچ. پولِ دریاییِ وحشی.[18] جناب معلم "دیزی" همّشو نو میشناسه.[19]

 

{  +   /     +     /    +  } [20]

نمیایی به سَندی مونت؟

مادلِین دِ مِر؟[21]

{  +  /  +  } [22][23]

ببین، داره ریتم و آهنگ پیدا می کنه. دارم میشنوم.[24] وزنِ چهار وَتَدیِ  مجموعِ محذوف، داره قدم رو می رِه، نه چهار نَعل می ره: دِلین دِمِر. [25]

{  +   /     +     /    +  } [26]

نمیایی به سَندی مونت؟

مادلِین دِ مِر؟ [27]

{  +  /  +  }[28]

 

  حالاچشمهات رو بازکن. باشه. یه دقیقه. همه چیز غیب شده؟[29] نکنه چشم باز کنم و تا ابد توی آدیافنهی[30]سیاه باشم ! Basta.[31] خواهم دید که می ببینم یا نه .[32]

حالا نگاه کن. همیشه بوده بی اینکه تو باشی: و همیشه هم خواهد بود، جهانِ بی پایان.[33]

از خیابانِ "لیهیز تِراس"، با احتیاط، پله ها را پایین آمدند.[34]   Frauenzimmer[35]: و سلّانه سلّانه از سراشیب ساحل پایین رفتند، پاهای پهنشان در شنِهای آبدار فرو می رفت. مثلِ من، مثلِ اَلگی [36]،تا برسن به مادرِ مقتدرمون[37]. شمارۀ یک کیف قابِلِگیش رو به سنگینی تاب میده، چترِ بزرگ اون یکی، شنِ ساحل رو سیخ می زنه. از "آزاد محله"، یه امروز رو بیرون زده ان.[38] خانمِ فلورانس مَک کِیب، بیوۀ مرحومِ مأسوف، پاک مک کیب، ساکن خیابان براید. یکی از خواهرهای انجمنِ مذهبیِ اونها بود که با ضرب و زور،  من رو جیغ کشون به زندگی آوُرد.[39] خلقت از عدم. توی کیف چی داره ؟ یه جنین مرده و بندِ ناف آویزون که لای پارچه پشمیِ خون آلود قایم کرده. سیمِ پیوندِ همه با پیشینیان،   حلقه در حلقه، طنابِ به هم تابیدهی همه ی تنابندگان.این است حجّتِ اهلِ راز .خواهی که چون خدا شوی؟ در نافِ خود خیره شو. اَلو ! کینچ هستم .وصل کنید شهرِ عدن. اَلِف ، آلفا : هیچ ، هیچ ، یک .[40]

همسر و یاورِ آدم کادمون : حوا، حوای عریان. ناف نداشت. ببین. یه شکم بی نقص، بزرگ و براومده  ، سپری از پوستِ  شق و رق، نه، کُپّه ای از گندمِ سفید، تابان و جاودان، از همیشه تا همیشه برقرار، زهدانِ عصیان. [41]من هم تو تاریکیِ گناه تو رَحِم کاشته شدم،[42] ساخته شدم، آوُرده نشدم، به دست اون دو تا، اون مرد که صدای من و  چشمای من رو داره و شبحِ زنی با خاکستر تو نَفَسش، به هم چسبیدن و جدا شدن، طبق اراده اون جفت کننده عمل کردن. پیش از اعصار و قرون من رو اراده کرده بود و حالا یا هر زمانِ دیگری هم، نمی تونه منو "نااراده" کنه. تو دم و دستگاه اون یه Lex eterna{قانون ابدی} برقراره. [43]

پس آیا این همون جوهرِ ایزدیه که  پدر  و  پسر در اون همذات هستن؟ کجاست آریوس عزیز بیچاره تا با صغری و کبری جدل بکنه؟ [44]

 یک عمر با "هَمذا تَرا جَلا جُهودِ جوهری" در جدال و جنگ بود.

 اون بدعتگزارِ بزرگِ بد عاقبت! تو یه مستراح یونانی  نفسِ آخرش رو کشید: مرگی آسان. با کلاهِ مرصّعِ اسقفان و  عصا به دست، نشونده بر تختِش، نور چشمش رو بیوه گذاشته، با رِدایی شق و رق و ما تحتی لخته بسته.[45]

جریان هوا بر گِردش هیاهو می کرد.  هوایی گزنده و پر سوز. پیش میان ، موج ها. اسبهایِ سفیدِ دریا. نشخوارکنان، عِنانشون به دستِ تند باد، توسَنانِ مَنعَنان .[46]

نبایدنامه اش رو واسه روزنامه ها یادم بره. و بعدش؟  "کشتی" [47]، دوازده و نیم. راستی، مث یک جوونِ خوبِ بی کَلّه اون پول رو راحت خرجش کن. آره، باید خرج کنم.

قدم هایش کند شد. {حالا رسیدم} این جا. می رَم خونه زن دایی سارا یا نه؟ صدایِ اون پدرِ همذاتِ من. این اواخر هیچ برادرِ هنرمندتون استیون رو دیده این؟ نه؟[48] مطمئنین که با زن دایی اش "سالی" تو اِستراسبورگ تِراس نیست؟[49]  نمی تونه یه خرده بلندتر از این پرواز کنه، ها؟ [50]وَ، و، و، و به ما بگو استیون ،  دایی سای چطوره؟ آخ، عیسای گریان،من با چه موجوداتی وصلت کردم! اون دو تا پسره اون بالا تو انبار علوفه.[51] اون دفتردارِ مستِ کوتوله[52] و داداشِ شیپورزنش. قایقرونهای های واقعا محترم! و اون والترِ لوچ با اون "قربان" گفتنش به باباش، هیچی هم نه! "قربان". بله، قربان. خیر، قربان. "عیسی گریه اش گرفت" : تعجبی هم نداره، والّا به خدا.[53]

[54]زنگ گوشخراش کلبه شون رو می زنم که همۀ پرده هاش رو کشیده ان: و صبر می کنم. منو با یکی از طلبکارها عوضی می گیرن و از کُنجِ  امن و عافیت براندازم می کنن.[55]

-        استیونه، قربان.

-        بذار بیاد تو. بذار استیون بیاد تو .

چفت در کشیده می شه و والتر بهِم خوشامد می گه.

-        فکر کردیم یکی دیگه اس.

دایی ریچی تو تختواب پهنش، بین بالش ها و ملافه ها از بالای بر آمدگیِ زانوهاش، دستِ درشتش رو دراز می کنه. سینه اش رو تراشیده.  بالا تنش رو شسته.

-        سلام ، پسر خواهر.

تختۀ زیـردستی اش رو کنار می ذاره، پیش نویس صورت حسابهاش رو  روش مــی نویسه تا به نظرِ رئیس گاف و رئیس شاپلند تاندی برسونه.  رضایتنامه ها و  استعلام ها و یه برگه احضاریه و ارائه شهود[56] رو روش فهرست می کنه. قابی از چوب کهنۀ بلوط بالای سرِ طاسش: شعر « مرثیه » وایلد.[57]

 وزوزِ سوتِ غلط اندازش والتر رو بر می گردونه:

-        بله، قربان؟  

-        به مادر بگو ویسکی واسه ریچی و استیون .کجاس؟

-        کریسی رو حموم می کنه، قربان.

شریک تختخوابِ فسقلیِ بابایی. یه گولّه عشقه.[58]

-        نه، دایی ریچی.

-         ریچی صِدام کن. ای لعنت به این عصا قورت دادگیِ تو. ویسکی نرمِت می کنه.

-        دایی ریچی، واقعاً ....

-        بشین وگرنه به نام ِقانون می زنم لِه و لَورده ات می کنم.

والتر بیخود با اون چشای چپش دنبال یه صندلی می گرده.

-        چیزی نداره که روش بشینه قربان. 

-        بُشکه، جا نیس که بذاردش. برو اون مبل « چیپِن دِیل » ما رو بیار.[59]

-        یک لقمه چیزی می خوری ؟ ما اینجا اون چِسان فِسان لعنتی شما رو نداریم. ماهیِ سرخ کرده با چربی گوشت؟ بی تعارف؟ چه بهتر . تو این خونه جز قرص کمر درد چیزی نداریم.

All 'erta !

چند خط از aria di sortita{ سرودِ ورود } فِراندو رو سوت می زنه.[60]

-        استیون، این بهترین قطعه ی کلّ اپراست . گوش کن.

صدای سوتش دوباره بلند میشه، میزون و کوک، با زیر و بمهای ظریف و همراه با حمله های هوا، با مُشتش رو چنبرِ زانوهاش طبل می زنه.

این باد لطیف تره.[61]

کاشانه های رو به زوال، کاشانه ی من، اون و همه. به بچه های اشرافیِ مدرسۀ کلانگوز گفتی یه دایی داری که قاضیه و یکی  ژنرال ارتش. از اونها بیا بیرون استیون. زیبایی اونجا نیس. توی اون خندقِ راکـــدِ کتابخونۀ مارش هم نیس که تو اونجا پیشگویــی های رنگ و رو رفته یـوآخیم عباس رو مــی خوندی.[62]  پیشگویی درباره کی؟درباره اون رجّالۀ صد سرِ صحنِ کلیسا.[63]  یک تن بیزار از همنوعانش، از دستشون به جنگلِ جنون گریخت، زیر نور ماه، با مویِ پریشون و تخمِ چشمها عین ستاره ها.[64] اسب-آدمها، با سوراخِ بینی شکل اسب. صورت های بیضوی مثلِ اسب، تِمپل، باک مولیگان، روباه کَمپبل، چونه دراز ها. عباس، پدر روحانی، مدیرِ خشمگینِ کلیسا، کدوم  اهانت مغز هاشون و به آتیش کشید؟ پوف! [65]

 

Descende , calve , ut ne ampliusdecalveris.  [66]

تاج گلی از مویِ جو گندمی روی اون سرِ آماده تکفیر، اونو ببین، انگار که منم که تا محراب پایین میرم ( descende{ پایین بیا } )، ظرف نون متبرک رو به چنگ گرفته، با چشمهایی اژدها وَش.[67]بیا پایین، کلّه کچل! یه دسته از همسراها، با طنینی تهدید آمیز، دور تا دور شاخ های قربانگاه، خُرناسه های لاتینِ کشیش نماها رو همراهی می کنن که با سری تراشیده و روغن زده، بی خاصیت و باد کرده از چربیِ مغزِ گندم در رِدای سفیدشون به کُندی و خرامان پیش میان.[68]و شاید تو همین لحظه کشیشی  همین دور و بر {ظرف نان رو} روی دست بلند می کنه. درینگ درینگ !و دو تا خیابون اونطرفتر کشیش دیگه ای داره درِ صندوقچه {ظرف نان} رو قفل می کنه. درینگ درینگ ! و  توی یه "محرابِ مریم"، یه کشیش دیگه کل مراسم{عشای ربّانی} رو تنهایی اجرا می کنه. درینگ درینگ![69]پایین، بالا، جلو، عقب، دان اوکام به این چیزها فکر کرد، اون مجتهد شکست ناپذیر. صبح یه  روز مه آلود تو انگلیس، اون ذاتِ واحدِ وُروجک مُخِش رو غلغلک داد. ظرف نونش رو {که طی مراسم بر سر دست بالا برده بود}، پایین آورد و زانو زد و همزمان با زنگ دومش، زنگ اول رو در جناحِ کلیسا شنید ( {کشیش دیگری} ظرف نون خودش روبالا می بره ) و همونطور که بلند می شد،(و حالا من دارم بالا می برم ) دو تا زنگ اونا رو شنید.   ( داره  زانو می زنه ) دیریرینگ دارارانگ، صدای مرکّب دو تا زنگ.[70]

پسرعمه استیون ، شما هیچوقت قدّیس نمی شین. جزیرۀ قدّیسا. شما بدجوری مقدس بودین، مگه نه؟ به درگاهِ مریم باکره استغاثه می کردین که دماغتون قرمز نباشه. تو خیابون سِرپِنتاین {هم} با شیطان راز و نیاز می کردین که اون بیوۀ چاق و چلۀ جلویی لباسش رو یه ذرّه بیشتر از کفِ خیسِ خیابون بکشه بالا.[71]

 O si, certo!روحتو به اون قیمت بفروش، این کارو بکن، به قیمتِ اون کهنه پاره های رنگ شده که واسه قد و بالای یه زن شوهر دار به هم سنجاق شده ان. بیش از این با من بگو، باز هم بیشتر![72]تو طبقۀ بالای تراموای هاوث،  تنها زیر بارون داد می زدی: زنهای لُخت! آره؟ اینو چی می گی؟

چی رو دیگه چی می گم؟ پس واسه چه چیزِ دیگه خلق شده اَن؟[73]

هر شب دو صفحه از هر کدوم از هفت کتاب می خوندی، آره؟[74] جوون بودم. تو آینه به خودت تعظیم کردی، سنگین و رنگین قدم پیش گذاشتی تا جواب هلهله ها و تشویق ها رو داده باشی، برخوردی گیرا و موثر. مرحبا به این احمق لعنتی! احسنت! هیچ کی ندید. به کسی نگو . می خواستی کتابهایی بنویسی که عنوانشون فقط یه حرف باشه. " ف " اش را خوندی؟ اِ آره، ولی " ک " رو ترجیح میدم. آره ، اما " و " حیرت آوره. اِ ، آره، " و ".[75]یادت می آد که تجلّیاتِ ذهنیت رو روی برگه های بیضی شکل سبز رنگ نوشته بودی، بدجوری هم عمیق بود، تا اگه مُردی برای همۀ کتابخونه های بزرگ جهان، از جمله اسکندریه، بفرستن؟[76]

قرار بود بعد از چند هزار سال، اونجا یکی اونها رو بخونه، پس از یک " ماهامان وانتارا" یکی مثِ پیکودِلامیراندولا.[77] آری، بسیار به نهنگ می ماند.[78]  وقتی آدم این اوراق عجیب رو از آدمی که مدت ها پیش مرده، می خونه آدم احساس می کنه که آدم با آدمی یکی شده که یه موقع ...[79]

شن ریزه های زیر پایش تمام شده بود.حالا دوباره چکمه هایش تَرَق و تروق کنان بر دَکَلی نمناک و پوسیده، صدفهای تیغی و ریگ هایی گام می زد که خِش و خِش می کردند. و اون {موج دریا} که  بر ریگ های بی شمار می کوبه، خرده چوبهایی که انگار از غربالِ کِرمهای کشتی گذشته اند، و اون ناوگان مغلوب.[80]

شن های کوبیده شده، بیمار و بلغمی مزاج، در انتظار تا آبِ به جا مانده از هر ضربِ پاشنه را بمَکَند و بــوی فاضلاب پس بِدهند.[81]دسته ای خزه دریاییِ فسفری زیر کپّه ای از مدفوعِ آدم خفه شده بود. با گامهایی محتاط از کنار آنها رد شد. یک بطری آبجو تا کمر در خمیرِ شن فرو رفته و خبردار ایستاده بود. مثل یک نگهبان: جزیرۀ تشنگیِ ترسناک.[82] تسمه های بشکه های شکسته بر لب دریا : بر زمین، تودۀ درهم و تیرۀ تورهای غلط انداز، و از آن دورتر، درهای پشتیِ خانه ها که ناشیانه و سرسری سفید شده اند و در ساحلِ بالادست ، بندِ رختی با دو پیراهنِ مصلوب. رینگسِند: آلاچیق های سکّاندارانِ آفتاب سوخته و دریانوردها. [83]صدف های انسانی.[84] ایستاد. راهِ خونۀ زن دایی سارا رو رد کردم. مگه نمی خوام برم اونجا؟ مثِ این که نمی خوام .کسی این دور و بر نیست. رو به شمال شرق و از روی شن های سفت تر به سوی کبوتر خان رفت.

-         Qui vous a mis dans cette fichue position?[85]

-         Cest le pigeon , Joseph...[86]

پاتریس واسه مرخصی سربازی اش خونه بود، با من تو کافۀ مَک ماهون با مَلَچ مُلوچ شیرِگرم سر می کشید.[87]  پسر غازِ وحشی. کِوین ایگان از پاریس.[88]

     پدرم پرنده اس،[89] lait chaud[90]شیرین رو با اون زبان تر و تازه صورتی با ملچ ملوچ لیس می زد، صورتِ تُپلِ خرگوشی. ملچ ملوچ، خرگوشک.[91]امیدواره توی  gros lot  برنده بشه.[92] تو کتابای "میشله" دربارۀ فطرت زنها خونده بود.[93] اما باید کتاب ”la Vie de Jesus”اثر آقای لئو تاکسیل رو برام بفرسته. به دوستش امانت داده بود .[94]

-         C'esttordant,voussavez. Moi, je suissocialiste. Je ne crois pas en ا’existence de Dieu. Faut pas le dire a mon pere.

-          Il croit?

-          Mon pere, oui.[95]

Schluss.[96] ملچ ملوچ لیس می زنه.

 

کلاهِ محلّه لاتَنی ام.[97] خدایا، ما باید مطابق شخصیتمون لباس بپوشیم. من دستکشِ آلبالویی می خوام.[98]دانشجو بودی، مگه نه؟ دانشجوی چی بودی؟اسمِ لعنتی اش چی بود؟ فِی، شِی، زِی. ف. ش. ز.، می دونی که: فیزیک ، شیمی، زیست شناسی.[99]  آها . پا به پای سور چی هایی که آروغ می زدن، اندازه چهار پنی mou en civetمی خوردی، دیگ های پر از گوشت در مصر.[100] به طبیعی ترین لحن فقط بگو : وقتــی پاریس بودم ، boulMich، عادت داشتم...[101]   آره ، عادت داشتی بلیت های باطل شده تو جیبت بذاری تا اگه احیاناً به اتهام قتل گرفتنت، بتونی ثابت کنی جایی غیر از محل وقوع قتل بودی.[102]  عدالت . در شامگاه هفدهم فوریه 1904 زندانی به رویتِ دو شاهد رسید.[103]یه بابای دیگه این کار رو کرده: غیر از من. کلاه، کراوات، پالتو، دماغ. Lui, C’est moi  ـ [104]به نظر میاد بهت خوش گذشته.[105]

مغرورانه راه رفتن. سعی می کردی مثِ کی راه بری؟ بیخیال: مال باخته. با اون حوالۀ مامان، هشت شیلینگ، و اون درِ پستخونه که دربون  شَتَرَق به روت بست. دندون دردِ گرسنگی.Encore deux minutes[106]ساعت، نگاه کرد. پول لازم. Ferme[107] سگ حمّال! بزن با تفنگ تیکّه پاره اش کن با گولّه های برنجی لت و پاره اش کن. تن لَش خونش رو بپاشون همه جا[108]طوری که نشدین؟ خب، خوبه. دست بدیم. دیدی منظورم چی بود؟ دیدی؟ اوه،مشکلی نیست. مردونه دست میدیم. همه اش همین، همه چی روبراهه.

قرار بود معجزه کنی. چی؟ مبلغ مذهبی {از ایرلند}در {خاک اصلی} اروپا به سبکِ کولومبانوسِ آتشین.[109]

فیاکِر و اِسکُتوس تو بهشت روی چاپالِه تاشُو هاشون نشسته ان با لیوانهای گشادِ آبجو خوری که سرریز کرده و اون قاه قاهِ خنده ها و اَحسنت اَحسنت گفتن ها به لاتین.[110]و[111]

توی نیوهِیوِن{Newhaven}چمدونتو روی اِسکله ی لیز و لجن گرفته می کشیدی و انگلیسی رو شکسته بسته حرف می زدی درحالیکه : مُزد حمّال، سه پِنِس.[112]

Comment?[113]چه چکمه های اَعیونی هم آوُردی، LeTutu، [114]  پنج شماره پاره پوره از Pantalon Blanc et Culotte Rouge[115]، یک تلگراف فرانسوی آبی رنگ، کنجکاو شدی:

-        مادر در احتضار.بیا.پدر.

عمه ام معتقده تو باعث مرگ مادرت شدی. واسه همین اجازه نمیده.

                   پس حالا به سلامتی عمۀ مولیگان

                   تا بگم برات ازدلیل و علت آن

                   از نجابت و نزاکت  این عمّه هِه   

                   در اموراتِ خونوادۀ هَنیگان . [116]

پاهایش ناگهان در ضرباهنگی غرور آمیز روی شیارهای ماسه ای در امتداد تخته سنگهای سفیدِ دیوارِ جنوبی به قدم رو در آمد.[117]با غرور به آنها نگاه کرد، جمجمه های سنگی ماموتها، چیده شده بر هم. نور طلایی بر پهنه دریا، بر ماسه ها و بر سنگها. خورشید اونجاست، درختای لاغر و باریک، خونه های لیمویی.

پاریسِ سرد و مرطوب و هرزه به زحمت از خواب بیدار میشه. آفتابِ کم جونش توی اون خیابونای لیمویی اش. خمیرِ چرب و نرم مغزِ کلوچه، اِفسنطینِ سبزِ قورباغه ای با اون عطرِ اولِ صبحش که با هوا عشقبازی می کنه.[118]بِلومو[119]از تخت خوابِ زنِ دوست پسرِ زنِ خودش بلند میشه. زن خونه دارِ سحر خیزِ لَچَک به سر زودتر بلند شده یه نعلبکی اسید استیک تو دستاشه. [120]

توی "رودو"،[121] ایوُون و مادلِن[122]خوشگلی های ریخته شده شون  رو تجدید می کنن، با دندونای طلا شوُسُونهای کِرِمدار گاز می زنن و دهنشون از شیره "فِلان برِتوُن" زرد شده.[123]  صورتهای مردهای پاریسی رد می شن. ارضا کننده های حسابی ارضا شده شون. دخترکُش های مو فرفری.[124]

 

 


[1]پروتئوس،  در اساطیر یونانی ایزد دریا یا رودخانه‌ها و نیز در بر گیرنده اقیانوس ‌ها، پسر پوسایدون و یا اوکِئانوس بود. پروتئوس یکی از چندین ایزدی بود که هومر آنان را پیران دریا نامید. پروتئوس در جزیره فاروس در نزدیکی مصر از گله سیل‌های پوسایدون مراقبت می‌نمود. برخی قلمروی خاصی را به او نسبت داده و وی را خدای «دریای مدام در تغییر» نام نهاده‌اند که تغییرات پیوستهٔ طبیعت دریا یا به طور کلی کیفیت مایع گونهٔ آب را نشان می‌دهد. او می‌تواند آینده را پیشگویی کند، اما در افسانه‌های وارد شده در فرهنگ‌های گوناگون، تغییر شکل می‌دهد تا از این کار اجتناب کند، اما در انتها با وجود تمام مقاومت‌ها، به شکل واقعی خود یعنی یک پیرمرد درآمده و پیشگویی را می‌گوید.

پروتئوستنها به کسانی پاسخ می‌دهد که بتوانند او را به دام بیندازند. واژهٔ پروتئوس در لغت از صفت proteanمی‌آید که به معنای کلی «ناپایدار»، «متحرک» و «تغییریابنده به شکل‌های گوناگون» است. واژهٔ proteanبه طور مثبت، با انعطاف، تغییرپذیری و تطبیق پذیری دلالت ضمنی دارد.

                              

 

[2]جریان سیال ذهن استیون-ساعت ده صبح-ساحل دریا

[3]The ineluctable modality of the visible  :ریشه لاتین این واژه که مفهوم فرار و گریز را در بر دارد، نشانگر آن است که استیون تلاش کرده یا می کند که از واقعیتِ مرئیّات بگریزد. در پایان نخستین پاراگراف او با خود فکر می کند : "چشمانت را ببند و ببین". آرزو می کند کاش جایگزینی برای بینایی جسمانی وجود می داشت. نوعی بینش معنوی که با مسدود کردن حواس مادی حاصل می شود. نزدیک به پایان پاراگراف بعدی در حالی که چشمانش بسته است با خود فکر می کند: "آیا در امتداد ساحل سَندی مونت به جاودانگی  قدم می گذارم؟" استیون پیش از این آزمایش کودکانه می داند که از واقعیتِ مَرئیات گریزی نیست. در فصل قبلی او تلاش کرده که از تاریخ بگریزد و به این نتیجه می رسد که آن وقایع "زاییده خیال" نیستند. در فصل "سیلا و چَریبدیس، شکسپیر از دیدِ او تلاش می کند از شر واقعیات دردناک زندگی جنسی اش خلاص شود اما در می یابد که آنها هم "گریز ناپذیر و انکار ناپذیر" هستند. در مقدمه این فصل به تلاش بی فایده پروتئوس اشاره شد که سعی می کند به اشکال مختلف در آید تا از چنگ مِنلائوس بگریزد تا مجبور نباشد آینده را پیش گویی کند. در ساحل دریا نیروی خیال استیون به اشکال مختلف در می آید تا بتواند فرار کند. در طول این فصل ذهن استیون به همه اشکال در می آید و نسخه های بی پایانی از خود را تصور می کند، حماقتهای گذشته و آرزوی شادی های آینده. دلسوزی برای ضعف هایش و مهر ورزی به نقاط قوتش، به رسمیت شناختن اثر دیگران بر او، سر باز زدن از قبول اثر پذیری دیگران، مشترکات با حیوانات و میل به مرگ. اما متن، "انکار نا پذیری و گریز ناپذیری " را یکسره منفی تلقی نمی کند.  با گفتن این که : " دستکماینهست! اگر بیشتر نباشد"، او به بینایی جسمانی به عنوان سنگ بنایی دکارتی برای شروعِ ادراک، رسمیت می دهد. گیفورد معتقد است جملات آغازین فصل از رساله "درباره حس و محسوس"  ارسطو است. استیون در برابرِ عقایدِ  تجربی ارسطو، ایده های آرمانی و عرفانی یاکوب بوئِمه و جرج بِرکلی را قرار می دهد. بر اساس عقاید آنها افکاری که از دیدن حاصل می شود، بر خلاف نظر ارسطو، اطلاعاتی نیست که درباره اشیاء به دست می آید بلکه بینشی است معنوی، هر چند ماده گرایی ارسطویی، حرف آخر را می زند. وقتی استیون چشمانش را باز می کند، می بیند که موفق نشده با چشم بستن دنیا را نابود کند و با خودش فکر می کند : "حالا ببین، ابدیت بدون تو، همیشه چنین خواهد بود، جهان بی پایان."

(نقل از جان هانت 2014 - پروژه جویس)

 منوچهر بدیعی درباره این فصل از قول شارحان نوشته است : "در این بخش « پروتئوس » تمثیلی از طبیعت است که اگر محکم آن را نگاه دارند ، یعنی از راه علم با آن روبرو شوند ، به پرسش ها پاسخ می دهد . نقطه نظر مقابل آن و برداشت عرفانی ، رأی یاکوب بومه است که می گوید خداوند نشانۀ خود را بر همۀ چیزها نهاده است ، استیون با خود می گوید : « به اینجا آمده ام تا نشانه های همه چیزها را بخوانم » ." همچنین به تناظر این فصل با آرای مسیحیت اشاره میشود:

"بخش 3 اولیس نشانه هایی از « وسوسۀ مسیح » دارد که در باب چهارم ( بندهای 1-11 ) انجیل متی و باب چهارم ( بندهای 1-13 ) انجیل لوقا، تفصیل آن آمده است . عیسی پیش از آنکه به پیغمبری مبعوث گردد « به دست روح به بیابان برده شد تا ابلیس او را تجربه نماید » ، چهل شبانه روز در بیابان روزه داشت تا ابلیس بر او ظاهر گشت و چندین سخن، محضِ امتحان به او گفت و سرانجام او را « به کوهی بسیار بلند برد و همۀ ممالک جهان و جلال آنها را بدو نشان داده به وی گفت اگر افتاده مرا سجده کنی همانا این همه را به تو بخشم . آنگاه عیسی وی را گفت دور شو ای شیطان زیرا مکتوب است که خداوند خدای خود را سجده کن و او را فقط عبادت نما . » در بخش 2 اولیس دیدیم که استیون با وسوسۀ پول درگیر بود و ناچار بود ابتدا آن را از دل خود دور کند ، اکنون وسوسۀ قدرت سیاسی در دل او راه یافته است ، به عبارت روشن تر ، دستیابی به قدرت از راه خشونت ذهن او را مشغول داشته است . در بخش 2 استیون با خود می اندیشد : « من صدای ویران شدن همۀ فضا را می شنوم ، شیشه های شکسته و بنای فرو ریخته و زمان ، این آخرین شرارۀ تیره گون . » که تصویری است از ثمرۀ بمب گذاری فنیان ها ی تند رو.  در بخش 3 این اندیشه پرورانده می شود و حتی استیون در عالم خیال به فکر آدمکشی می افتد، کشتن دربان پستخانه که در را به روی او بسته است : « بزن تیکه پاره اش کن، سگ حمال... » شیطان نیز به صورت کوین ایگان ظاهر می شود ، استیون کوین ایگان را دو سال پیش در پاریس دیده است ، حتی سیگار ایگان شبیه بمب است : « موشکِ آبی بین انگشتان سخت می سوزد و شفاف می سوزد . » موضوع خشونت سیاسی در پایان بخش 15 [ سیرسه ] بار دیگر به میان می آید و این بار به راستی کار ، کار شیطان است."  منوچهر بدیعی در باره عبارت آغازین این فصل (که آن را "وَجهِ محتومِ مبصَرات" ترجمه کرده است، از قول گیفورد و دیگر شارحان توضیح می دهد که : " ارسطو در آن رساله (درباره حس و محسوس)، بین دیدن از یکسو و شنیدن و چشیدن از سوی دیگر فرق می گذارد . در هنگام دیدن ، مادۀ چیزی که دیده می شود در شکل یا رنگ تصویری که به چشم می آید وجود ندارد و چشم نمی تواند هیچ تغییری در رنگ یا شکل آن بدهد و از این لحاظ آنچه مبصر است ( آنچه به بینائی می رسد ) فقط یک « وجه » تغییر ناپذیر « محتوم » دارد . اما ، به عقیدۀ ارسطو ، در هنگام شنیدن و چشیدن ، صوت و مزه مخلوطی از ماده و صورت است . در هنگام شنیدن، گوش خود در مادۀ چیزی که می شنود مشارکت می کند ( و می تواند آن را تغییر دهد ) اما چشم نمی تواند چنین کند . پس آنچه مسموع است ( به گوش می رسد ) وجه تغییر ناپذیر محتوم ندارد . این تفسیر گیفورد ، هرچند ممکن است با نظریۀ ارسطو در رسالۀ « دربارۀ حس و محسوس » وفق داشته باشد اما ارسطو در رسالۀ ((دربـاره نفس)) می گوید : و « به طور کلی ، دربارۀ هر حسی ، این نکته را باید دریافت که احساس، پذیرندۀ صور حسی بدون ماده آنها است . » ( « دربارۀ نفس » اثر ارسطو ، انتشارات حکمت ، چاپ دوم ، پائیز 1366 ، ص 170 ) و استیون در بند بعدی همین فصل از "وجه محتوم مسموعات"  سخن می گوید و از این لحاظ بین چیزهای مبصر و مسموع فرقی نمی گذارد و ظاهراً هر دو را « محتوم » می داند . بنابراین احتمال می رود استیون فقط با به یاد آوردن رسالۀ « دربارۀ نفس » ارسطو این عبارت ها را در ذهن خود می گوید نه رسالۀ « دربارۀ حس و محسوس » . « تیندال » می نویسد : « واقعیتی که ظاهر می شود مرکب است از صور مرئی و مسموع که محتوم اما موقت هستند . صورت مرئی ، که به چشم می رسد ، مکان یا nebeneinander[ چیزهایی در کنار یکدیگر ] است . صورت مسموع ، که به گوش می رسد ، زمان یا nacheinander[ چیزی پس از دیگری ] است . و در حاشیه با اشاره به  « تعارض بین گوش و چشم » که در رمان بعدی جویس یعنی « شب زنده داری فینگنها » ادامه می یابد ، خواننده را متوجه می سازد که در نخستین سطرهای این قسمت نوعی مقایسه بین شنیدن و دیدن صورت گرفته است . یکی دیگر از شارحان « اولیس » ( ج . میچل مورس در کتاب « هارت ـ هیمن ») معتقد است که این عبارت هرچند که در نظر اول چنین می نماید که معنای دقیقی دارد اما در واقع چنین نیست بلکه می توان گفت نظریۀ شناخت افلاطون و بارکلی نیز در این عبارت خلاصه شده است ".

[4]امضای همه چیزها : در سال 1622 عالِمِ الهیاتِ لوتِرانِ آلمانی، یاکوب بومه، کتابی انتشار داد به نام De Signatura Rerum   "درباره امضای اشیاء". او در جوانی شهود عرفانی را تجربه کرده بود، از جمله وقتی که در سال 1600 دید که پرتو نوری در بشقابی فلزی افتاده و در آن زیبایی همه جهان را باز شناخت. او معتقد بود که خداوند همچون هنرمندی، همه آفریده های خود را امضا کرده است و به جا آوردن و شناخت آن امضا در پدیده ها از ضروریات ایمان واقعی است.این در تقابل با آرای کلیسا است که آیات طبیعت در مقایسه با آیات کتاب مقدس در مرتبه دوم اهمیت قرار دارند. این ته مزه نو افلاطونی در نوشته های بومه باعث شد علمای لوتران با او مخالفت کنند...در فاصله پایان فصل قبل و آغاز این فصل، استیون به ساحل دریا آمده و بی هدف قدم می زند و امضای خدا را در اشیای ساحلی جستجو می کند. بر اساس جداول جزر و مد در روز 16 ژوئن،  مدّ دریا در ساعت 1 بعد از ظهر کامل می شود و در این فصل بر اساس شِمای گیلبرت ساعت 11 است بنابراین مد در حال پیش آمدن است. در ادامه فصل وقتی استیون از همان راهی که آمده باز می گردد، مدّ آب او را تعقیب می کند.

[5]دیافنه : تعبیری یونانی به معنی شفافیت و قابلیت عبور دادن نور در زبان فنّی ارسطو است- نشانه ها یا امضای رنگین: گیفورد گفته این اشاره ای است به نظرات بِرکلی، اسقف و فیلسوف ایرلندی که معتقد بود ما نه اشیاء بلکه صرفا نشانه های رنگین آنها را می بینیم.

[6]سخن از ارسطو و دو رساله اوست: "درباره نفس" و "درباره حس و محسوس". در آن جا ارسطو بیان می دارد که رنگ و درجه شفافیت از ویژگی های ذاتی اجسام هستند و رنگ نتیجه درجه مقاومت اشیاء در برابر عبور نور است. سپس این سوال برای استیون پیش می آید که قبل از صحبت درباره رنگ و شفافیت، ارسطو چگونه پذیرفته بود که اشیاء اصلا وجود خارجی دارند؟ و در اینجا استدلال ساموئل جانسون در برابر اسقف بِرکلیِ منکرِ وجودِ خارجیِ اشیاء به یادش می آید : برکلی به جانسون گفته بود چطور استدلال مرا رد می کنی؟ و جانسون محکم پایش را به تخته سنگی کوبیده بود و به این ترتیب می خواست اثبات کند که جهانِ خارج حقیقتا وجود دارد. استیون هم با خود فکر می کند که ارسطو پیشانی اش "کلّه اش" را به اشیاء کوبیده و اینطوری وجود خارجی اشیاء بر او ثابت شده است.

[7]به معنی: "استاد آنان که می دانند": دانته در کمدی الهی، در کتاب اول (دوزخ) در اَعراف به ارواح بلند مرتبه ای بر می خورد که گناهی ندارند اما چون پیش از مسیح زیسته اند و به آیین مشرکان مرده اند، نجات نیافته اند و به بهشت نرفته اند ولی به سبب شرافت و بی گناهی عذابی نمی بینند جز دوری از بارگاه خدا. در آن میان ارسطو است و البته ویرژیل که راهنمای دانته در سفردوزخ و برزخ است. دانته در آنجا ارسطو را به نام "استاد آنان که می دانند"، وصف کرده است. در قرون وسطی، ارسطو را طاس و ثروتمند می دانستند. شاید تصور صحنه کوبیده شدن طاقچه پیشانی ارسطو به اشیاء استیون را به یاد طاس بودن او انداخته باشد. سیر تداعی معانی در طولِ روایتِ سیلانِ ذهن بسیار جالب توجه است. بهترین نظیر آن در ادبیات فارسی، شاید مثنوی معنوی باشد که فکر کردن به موضوعی، مولوی را به یاد داستان دیگری می اندازد و مثنوی همینطور بی وقفه پیش می رود.

 

متضاد[8]شفــاف،کدِر

 کنایه ای به طرز تعریف تجربی واژه ها در بعضی لغتنامه ها در بیان اختلاف عبارات. به طور مثال در و دروازه[9]

[10]یکی پس از دیگری: به زبان آلمانی

[11]A very short space of time through very short times of space     آقای منوچهر بدیعی این عبارت را اینطور ترجمه کرده اند : "از میان گاه های بسیار کوتاهِ جای به جایِ بسیار کوتاهِ گاه". سپس گفته اند که:  "این عبارت در نظر اول به شطحیات بیشتر می ماند تا حتی به « جریان سیال ذهن » قالب شارحان هیچ اشاره ای به آن نکرده اند و سپس آقای بدیعی توضیح داده اند که یکی از آنان ( میچل مورس ) می نویسد که این عبارت اگر هم معنایی داشته بر من مخفی است اما از لحاظ درهم پیچیده بودن و قرینه داشتن و به خود بازگشتن به علامت بی نهایت ( ∞ ) شبیه است . استیون اکنون زمانی را که برای برداشتن هرگام صرف می کند با اندازه گیری مکان ( فاصله مکانی دوگام ) و مکانی را که طی می کند با اندازه گیری زمان ( فاصله زمان دو گام ) تعیین می کند . اما بعید نیست که این عبارت اشاره ای باشد به پیوستگی اندازه گیری زمان و مکان با یکدیگر که یکی از تبعات نظریۀ نسبیت است . این پیوستگی را با مفهوم جاگاه نمایش می دهند که در ابتدا به آن « بعد چهارم » می گفتند . البته اینشتین نظریۀ نسبیت را در سال 1905 ( یک سال پس از سال وقایع « اولیس » ) منتشر کرد اما با توجه به اینکه جویس نوشتن اولیس را در 1914 آغاز کرده است اشاره به آن در « اولیس » بعید نیست هرچند که در 1904 نظریۀ نسبیت انتشار نیافته بود ( از این گونه اشاره ها به اموری که بعد از سال 1904 رخ داده است در چند مورد دیگر نیز در اولیس دیده می شود . ) از طرف دیگر می توان گفت که نطفۀ مفهوم « جاگاه » قبل از انتشار نظریۀ نسبیت نیز به صورت غیر علمی در اذهان و افواه وجود داشته است ." به نظر مترجم "ایمان فانی" حتی قبل از همه این توضیحات مفید، نمی توان آن عبارت را در ردیف شطحیات محسوب کرد، زیرا time  در زبان انگلیسی، گاهی "موقع مکانی" معنا می دهد و به همین دلیل در قسمت دوم عبارت من آن را "موقع" معنا کرده ام که در فارسی مفهوم مکانی و زمانی هر دو را شامل می شود و space  نیز در زبان انگلیسی گاه "مدت معین" و فاصله کوتاه زمانی معنا می دهد و در کل این عبارت همانطور که شرح داده شد به وضوح به جدایی ناپذیری مفهوم حرکت از زمان اشاره می کند و اینکه زمان بدون حرکت بی معنی است و می توان مکان و زمان را جایگزین هم کرد و به نمایندگی از هم بکار برد.

[12]. در واقع استیون در اینجا دارد شک فلسفی خود نسبت به وجود داشتن جهان مرئی را مسخره می کند.  Nebeneinanderبه معنای همزمانی  یا هم مکانی–کنایه از تصادم اشیاء و تصریح در وجود داشتن آنها. وقتی دو چیز هم مکان و همزمان می شوند یعنی که به هم کوبیده شده اند!!!

[13]استیون به ماهیت گامها که "یکی پس از دیگری و در توالی زمان" با چشمِ بسته برداشته می شوند فکر می کند. بعد به طرزی کنایه آمیز یادش می آید که قلباً منکر وجود اشیاء نیست و می داند که با بستن چشم اشیاء نابود نمی شوند و ممکن است بیافتد و بدنش با صخره ها "همزمان و هم مکان" شود و به این ترتیب نظریه ارسطو به نحوی انکار ناپذیر بر او ثابت شود، همانطور که جانسون با کوفتن پایش به صخره آن را ثابت کرد. این دو واژه آلمانی Nacheinander( یکی پس از دیگری ) ... Nebeneinander( در کنار همدیگر/هم مکانی و همزمانی )،در مقاله ای از گوتهولد اِفرائیم لِسینگ ( 1729 -1781 ) نمایشنامه نویس و منتقد آلمانی آمده است . این مقاله "لائوکون" نام دارد و درباره محدودیت های نقاشی و شعر است. لسینگ در نظریۀ هنری خود آورده است که فرق شعر از یکسو و نقاشی و مجسمه سازی از سوی دیگر در این است که شعر به امور و موضوع هایی می پردازد که « یکی پس از دیگری » ( در زمان ) می آیند و نقاشی و مجسمه سازی به چیزهای می پردازد که «در کنار همدیگر» (در مکان) قرار دارند. زمان مفهومی است که از توالی امور حاصل می شود یعنی از اینکه امور « یکی پس از دیگری » حادث می گردند مکان مفهومی است که از هم جواری اشیاء حاصل می شود یعنی از اینکه اشیاء « در کنار همدیگر » باشند...در مورد "صخره ای که بر پایه اش افراشته است، اشاره به جملات شکسپیر در مورد کاخ اِلسینور در تراژدی هملت (فصل اول) را به یاد بیاورید.

[14]اشاره به عصای استیون که در فصل اول درباره آن صحبت شد و مفهومی نمادین و سحر آمیز دارد.

[15]عصای چوب زبان گنجشک را از نهال این درخت با بریدن آن از زیر سطح خاک درست می کنند. ریشه این درخت در زیر سطح زمین یکی دو وجب در جهت افقی رشد می کند و سپس در خاک پایین می رود. این موضوع دسته ای طبیعی برای یک عصا ایجاد می کند وقتی که آن را سر و ته دست بگیرند. در فصل یک استیون به صدای کشیده شدن عصایش روی صخره ها فکر می کندکه شبیه صدای آشنای یک حیوان یا صدایی فوق طبیعی است. در این فصل آن را به منزله شمشیری به کار می برد و کمی بعدتر آن را از "قبضه" می گیرد و به نرمی شمشیر میزند. در فصل  "سیرسه"، استیون فریاد می زند : "نوتانگ" که نام شمشیری جادویی در داستانهای حلقه و اُپرای واگنِر است، سپس عصا را دو دستی بالا می برد و چلچراغِ فاحشه خانه را سهواً می شکند. گیفورد گفته است که در دومین اپرا از چهار اپرا با نام "والکور" ، خدایی به نام "ووتان"، شمیرش را در دل یک درخت زبان گنجشک عظیم کاشته است.  زیگموند پدرِ زیگفرید شمشیر را از درخت بیرون می کشد زیگفرید به طور غیر عمدی از جادوی این شمشیر "نوتانگ" استفاده می کند تا هوا را گرگ و میش کند. این مضامین واگنری توضیح می دهد که چگونه عصای استیون با مفاهیم جادویی مرتبط می شود.استیون وقتی چلچراغ را می شکند که در خیال در حال ردّ دعوتِ روح مادرش برای توبه کردن است. نابود شدن چراغ با نابودی زمان و مکان در فصل "نستور" ارتباط پیدا می کند. آوازه خوانهای باستانی ایرلند هم معمولا عصایی همراه داشته اند که نمادی از مقام منیع آنان و قدرتهای پیشگویی بود. در این فصل و "سیرسه" استیون عصایش را "چوب غیب گو" می خواند...استیون می گوید: "آنها هم با ته عصا ضربه می زنند." منظور شاید افراد کور باشد که با صدای ضربه عصا راه خود را پیدا می کنند ولی شاید هم اشاره ای باشد به آوازه خوانهای ایرلندی باستانی. در فصل "آدم خور ها" بلوم به نوجوان کوری می رسد که با عصا سر خیابان ایستاده و می خواهد رد شود. پس از آن بلوم سعی می کند تا با لامسه و بستن چشمها، حسی پیدا کند از دنیای آدمهای کور و این یکی از رشته های پیوند استیون و بلوم در طی داستان است. بسیاری از آوازه خوانهای باستانی ایرلند که در رتبه و مقام تنها نسبت به رئیس قبیله در مرتبه دوم بودند، نزدیک بین یا نابینا هم بودند و با ضربه عصا راه خود را پیدا می کردند.

[16]در کنار همدیگر-استیون شلوار و کفش کهنه مولیگان را به تن دارد. نزدیک به پایان فصل استیون دوباره به دور انداخته های باک نگاه می کند. در فصل تلماکوس باک به استیون پیشنهاد شلوارهای دست دوم می دهد. در فصل نستور استیون یادش می آید که "سه جفت جوراب،یک جفت پوتین و کراوات به مولیگان بدهکار است. در پایین تنه گویا استیون چیزی که مال خودش باشد به تن ندارد و شاید به همین دلیل گویا خود را با استیون بیگانه می انگارد. دیالوگ بین مغز و پاهایش آنجا آشکار می شود که استیون متوجه می شود قرار نیست به خاله و شوهر خاله اش سری بزند! پاهای استیون از انتهای ساقهای باک مولیگان شروع می شود که درون چکمه های باک قرار دارد. مثال دیگری از "هم مکانی اشیاء"

[17]« لوس » یکی از نمادهایی است که ویلیام بلیک در « کتاب لوس » به کار برده است و مظهر تخیل خلاق است . « دومیورگوس » نامی است که افلاطون در رسالۀ « تیمائوس » خدای جهان آفرین را بدان نامیده است . افلاطون صانع متعال را غیر از خدایان فرو دست می داند . صانع متعال خالق نفس عالم است و هم اوست که خدایان دیگر را آفریده و مأمور خلق موجودات فناپذیر ساخته است » ( از فرهنگ فلسفی لالاند نقل شده در ترجمۀ فارسی رسالۀ « دربارۀ نفس » پانویس ص 34 ) . اما شارحان دیگر معتقدند که دومیورگوس در فلسفۀ افلاطونی و نوافلاطونی و گنوستیک صانع عالم مادی است . جویس دربارۀ بلیک گفته است : « در نظر او هر فضایی که از گلبول قرمز خون انسان بزرگ تر باشد تخیلی است و چکش لوس آن را ساخته است . » ، زیرا بلیک خود در شعر « میلتون » می گوید : « زیرا که هر فضایی بزرگ تر از گلبول قرمز خون بشر / خیالی است و با چکش لوس خلق گشته است . »

[18]در فصل نستور استیون صدفهای آقای دیزی را وارسی می کند و به ویژه به صدف دو کفه ای سنت جیمز توجه می کند و آنها را گنج یک زائر پیر می نامد. گنجی مرده. خالی بودنشان را با پول مقایسه می کند که ارزش ذاتی ندارد.  هر دو را نماد هایی فریبنده از زیبایی و قدرت می شمارد. نمادهایی آلوده به حرص و نکبت. در انتهای فصلِ نستور هم "پولکِ نور" بر شانه های آقای دیزی پاشیده می شود. در این فصل هم وقتی روی صدفها راه می رود، آنها را پولِ دریایی می نامد. شاید حتی بتوان رشته ارتباطی یافت با دانش آموز "سارجنت" که دنیا قرار است او را مثل حلزونی/صدفی زیر پایش له کند.

[19]Dominie Deasy kens them a’  این جمله در لهجه اسکاتلندی یعنی " آقا مدیر دیزی یا آ مُلّا دیزی همشونو میشناسه" که منظور همه انواع صدفهای دریایی است. دومینه اصطلاحی است که برای مدیر مدرسه های زیر نظر کلیسای اسکاتلند به کار می بردند. "جناب معلم" یا "آمُلّا" که در مکتبخانه های ایران به کار می رفته را به جای آن گذاشتم. اما چرا ناگهان استیون به لهجه اسکات می پرد؟ جواب احتمالی آن است که همانطور که در فصل قبلی گفته شد، آقای دیزی اهلِ اولستِر است که در قرن 17 اسکاتلندی ها ساکن آن شدند. به عنوان یک پروتستانِ شمالی و طرفدار انگلستان، استیون او را یک اسکات می شمارد که طرفدار ثروت اندوزی است و گفتیم که صدفها نمادی از پول هستند. این نام "دیزی" در قسمت هایی از اسکاتلند نام شایعی بوده است.}

 

[20]نمایشِ بَصَریِ  مصراعِ زیر در سه جزء یا وَتَد : نمیای به سندی مونت؟

[21]مادلنِ مادیان یا مادلن دریا؟

[22]نمایش بصری مصراع  در دو وتد.

[23]در این مورد شارحان اولیس می نویسند :در انگلیسی به مادیان می گویند « مِر» ( با کسر «میم » ) و احتمال می رود استیون با بازی با این واژه قصد اشاره به مادلن لومر ( 1845-1928 ) نقاش فرانسوی را داشته یا به فیلیپ ژوزف هانری لومر ( 1798-1880 ) مجسمه ساز فرانسوی اشاده کرده  که صحنۀ روز قیامت را در کلیسای مادلن پاریس کنده کاری کرده است . اگر این نکته صحیح باشد ، می توان گفت که استیون که تازه از جلوی کلیسای حضرت مریم در کوی « لی هی » گذشته است از روی تداعی معانی هانری لومر را در ذهن خود فرا میخواند تا به سندی مونت بیابد و در آن کلیسا نیز همان کار را بکند .

[24]منظور از "ببین" در اینجا متوجه بودن است اما استیون یکبار هم آن را تحت اللفظی می گیرد و چون چشمش بسته است به خودش می گوید نمی توانم ببینم ولی به جایش می شنوم.

[25]{دلینِ مادیان یا دلینِ دریا-کسانی که با علم عَروض یا وزن و موسیقی شعر آشنا هستند، متوجهند که استیون در مورد چه چیزی حرف می زند. چند لحظه پیش استیون دو مصراعِ بند تنبانی سروده که حالا دارد آن را تحلیل می کند.

 

[26]نمایشِ بَصَریِ این مصراع در سه جزء یا وَتَد

[27]مادلنِ مادیان یا مادلن دریا؟

[28]نمایش بصری این مصراع در دو وتد."وَتدِ مجموع" در علم عروض به معنی یک هجای بلند و یک هجای کوتاه است. مثال: دِلین. مثال دیگر: دِمر.  وقتی از یک "مصراعِ چهار وتدیِ محذوف" حرف می زنیم منظور آن است که یکی از وتد ها حذف شده است، مثال: مصراع اول (نمیای به سندی مونت). در مصراع دوم (مادلین دِ مِر) دو تا از وتد ها حذف شده و دو تا مانده است. از نظر معنا چون صحبت از مادیان است،حالتِ قدم رو و چهار نعل رفتن اسب تداعی می شود و چون در ساحل دریا هستیم، واژه دریا از آن بر می آید.

[29]از آن زمان که چشم بستی

[30]آدیافنه واژه من در آوردی استیون و معکوسِ دیافنه است که بنابراین "کدِر" معنا می دهد.

[31]به ایتالیایی یعنی: بس است

[32]در این فصل بی هیچ اصراری در یکنواختی زبان، استیون از یونانی، لاتین، فرانسه، آلمانی، کمی اسکاتلندی، ایرلندی و اسپانیایی استفاده می کند. نیم دوجین عبارت ایتالیایی در این فصل داریم، زبانی که جویس به دلیل زندگی در "تریسته" به آن مسلط بود. در فصل "صخره های سرگردان" استیون به استادش آلمیدانو آرتیفونی بر می خورد و با هم ایتالیایی حرف می زنند. در این فصل استیون از قول دانته به ایتالیایی، ارسطو را "استاد آنان که می دانند"، می نامد و در پایان این آزمایش ارسطویی، وقتی می خواهد چشمهایش را باز کند باز به ایتالیایی می گوید"بس".

[33]در فصل گذشته گفته شد که این عبارت قسمتی از یک دعای کاتولیک است به نام "شکوه و جلال پدر". در اینجا آزمایش کودکانه استیون تمام می شود با این نتیجه که جهان، واقعی است و با بستن چشم ها غیب نمی شود! ازلی بودن و بنابراین بی پایان بودن جهان مادی هم از عقاید ارسطو است. کمی بعد در همین فصل از خَلق السّاعه "خلقت از عدم" صحبت می شود که معکوس عقیده ارسطو است. در شِمای لیناتی، "جدولی که جویس برای دوستش لیناتی تهیه کرد تا اولیس را بهتر بفهمد"، جویس متناظر با فصل سوم،  مادّه اولی "prima materia" را قرار می دهد. این اصطلاحی است که کیمیاگران به کار می بردند و منشا این عبارت را هم به ارسطو نسبت می دهند. جهانی بی پایان با اشکال متنوعِ حیات که از ماده ازلیِ اولی جسمیت یافته است.

 

[34]با اشاره به نام این خیابان و پلکان، موقعیت مکانی استیون در فصل سوم دقیقا مشخص می شود و از طرفی او را با موقعیت بلوم در فصل "نوسیکا" ارتباط میدهد. لیهیز تراس "بر وزن شیمی"، جاده ای است در جنوب شرقی سندی مونت که به شمال شرقی کشیده شده و به ساحل سندی مونت ختم می شود. استیون در ساحل از غرب به شرق روی شن ها قدم می زند که دو زن را می بیند که از پله هایی که جاده را به ساحل وصل می کنند، پایین می آیند. در خیابان لیهی، کلیسایی قرار دارد به نام  "ستاره دریا" که در فصل نوسیکا از آن صحبت می شود. بنابراین وقتی استیون این دو پیرزن را می بیند، بلوم و گِرتی مک داوِل از او فاصله زیادی ندارند.

[35]آبجی شلخته- همانطور که عبارت دانته در مورد ارسطو که به زبان ایتالیایی آمده،  رشته افکاری ایتالیایی به ذهن استیون تداعی می کند، دو عبارت آلمانی از لِسینگ :Nacheinanderو Nebeneinander، اصطلاحات آلمانی دیگری را با خود می آورد. جویس در حال آموختن آلمانی بود تا نمایشنامه های هوتمان را بخواند ولی هرگز در آن زبان به استادی فرانسه و ایتالیایی نشد. این اصطلاح که استیون به دو پیرزن در حال پایین آمدن از پلکان نسبت می دهد، به معنای زن شلخته، هردمبیل، هرزه یا فاحشه است. با توجه به پیر بودن آنها و عضویت در انجمن خیریه راهبگان کلیسا که بعداً به آن اشاره می شود و احتمالا بی توجهی به سر و وضعشان و قدم های محتاط و ناشیانه شان در پایین آمدن از پله ها، من آن را "آبجی شلخته" ترجمه کردم. آقای بدیعی آن را "پتیاره خانم" ترجمه کرده اند.

[36]اَلگرنون سویینبورن :شاعری که در فصل نخست دریا را به مادری شیرین و قادر تشبیه کرد و نام شاعر تداعی کننده خزه و جلبک دریا است.

[37]دریا

[38]liberties  محله ای بود محقّر و بد نام و فقیر نشین در جنوب غربی دوبلین. خیابان براید، خیابانی در این محله بود. رمانِ اولیس چند بار به این محله سر می زند. دفعه اول در ارتباط با دو زنی که می آیند تا در ساحل قدم بزنند و سپس در ارتباط با میگساری سالیانه یباب دوُران. گیفورد در مورد علت نامگذاری آن گفته است که این محله از املاکِ کُنتِ میت و زمین های وقفی دو کلیسای قرون وسطایی پا گرفت و تشکیل یافت و بنابراین از سیستم قضایی و عوارض و مالیات شهر معاف بود. در قرن 18 این امتیازات، آن را مرکزی برای ساخت و ساز و تولیدِ منسوجات کرد ولی در عین حال تبدیل به کانونی برای قانون شکنی شد که کارگرانِ گانگسترِ پروتستان در آن نقش داشتند. خیابان براید در این محله، منطقه آپارتمانهای استیجاری بود. در این فصل استیون آدرسی را در این محله به خانم فلورانس مک کِیب نسبت می دهد. او زنی است فقیر اما محترم ولی باب دوران به سراغش میرود تا برایش معشوقه پیدا کند. در فصل "صخره های سرگردان" گفته می شود : بلِیز بویلان در کمین برادر زنِ جک مونی بود تا به آزاد محله بروند. راوی در فصلِ "سیکلوپس" شبی را به یاد می آورد که "نزدیک بود از پَدی لئونارد برای رفتن به آنجا عقب بیافتد. بی خبر از همه جا در یک پیاله فروشی در خیابان براید بعد از ساعتِ تعطیلی با دو تا فاحشه خوش گذرانی می کرد در حالیکه یک آدم قلچماق که در فنجان آبجو می خورد،   می پاییدشان. از دیدِ راوی فاحشه ها همانجور که با دوران ور می رفتند، جیب هایش را خالی می کردند...

[39]اشاره به آن که قابلگی در آن زمان از مشاغل مرسوم راهبگان بود

[40]در "سفر پیدایش" تورات مار یا همان شیطان به حوا می گوید که "آیا می خواهی که چون خدا عارف نیک و بد شوی؟"  و اینجا گویا که با مراقبه رازورانه بر روی ناف مثل تلفن می توان با "اصل خویش" تماس گرفت. شماره تلفن خیالی باغ عدن،  "همان بهشتِ واگذاشته آدمِ ابوالبشر" باید یک چنین چیزی باشد. زیرا در تورات آمده که من آلفا و اومگا هستم..."یک" نماد هستی است و nought  که من آن را نه به "صفر" که به "هیچ" ترجمه کردم، نماد عدم و نیستی و تهیِ پیش از خلقت است. اَلِف در زبانهای با ریشه سریانی  و آرامی( از جمله عبری و عربی)، بر آلفای یونانی به لحاظ تاریخ زبانشناسی مقدم است. در فصل "دوزخ" بلوم به این فکر می کند که باید در تابوت آدم ها تلفن گذاشت تا بشود با آنها تماس گرفت و آنگاه یک تماس تلفنی با جدّ بزرگ خودش را در ذهن تصوّر  می کند. این یکی دیگر از مواردی است که بلوم و ددالوس هر دو به یک چیز فکر می کنند.

[41]کادمون: آدم ابوالبشر. پیروان  کابالا   یا قباله، از رازوران یهودی معتقدند که آدم خاکی را، آدم کادمون که آدم آسمانی است و از ذات خدا نشأت گرفته، ساخته است. این آدم کادمون تقریباً معادل دومیورگوس است و به نظر می رسد که پیروان  کابال  معتقدند که آدم آسمانی یا آدم که در بهشت بود انسان کاملی بود که هبوط نکرد بلکه آدم خاکی را ( که هبوط کرد ) ساخت . اما در ذهن استیون این دو  آدم  با یکدیگر عجین می شوند و از این رو به  همسر و یاور آدم کادمون  اشاره می کند ، در حالی که حوا ، حتی در مسلک کابال ، همسر آدم خاکی است.

 Heva, naked eve: استیون نام حوا را یکبار به صورت عبری و یکبار انگلیسی به کار می برد که ناچار، هر دو را همان "حوا" ترجمه کردم. حوا چون از رحمی زاده نشده، ناف هم ندارد.

 کُپّه ای از گندم سپید: اشاره به بند 2 از باب هفتم کتاب غزل غزل های سلیمان در  عهد عتیق: ناف تو آن کاسه گرد است که شراب ممزوج در آن کم نباشد و بر [ شکم ] تو توده گندم است که سوسن ها آن را در میان گرفته اند.

از همیشه تا همیشه برقرار:  تامس تراهرن ( 1637-1674 ) نویسنده و شاعر انگلیسی در آغاز وصف خیال های کودکانه دربارۀ بهشت نوشته است : دانۀ گندم تابان و جاودان بود که هرگز نباید دور شود و نه هرگز افشانده گردد . چنان دانستم که از همیشه تا همیشه بر قرار بود. ( قرن های تأمل ، قرن 3 ، بخش 3 ) عبارت « از همیشه تا همیشه برقرار » نیز در چند جای مزامیر داوود در عهد عتیق آمده است .

زهدان عصیان: شکم حوا نخست به گندم تشبیه می شود و گندم به روایتی آن گیاه گناه بود که آدم از آن خورد. استیون در این تعابیر، تعالیم کلیسا درباره زن را در ذهن دارد و در فصل نخست درباره "کشاله های ناپاک" زن که کشیشان آن را تدهین نمی کنند، فکر کرده است. درباره جسم زن که "نه به صورت خدا" آفریده شده فکر کرده است. ناپاکی کشاله زن در تورات در زمان فرزند آوری و حیض دیدن، مذکور است. از ترشحات بدن انسان که در تورات از آن نام برده می شود، از همه ناپاک تر حیض است. در آیین کاتولیکِ قرون وسطی همین مضامین زن ستیزانه و حوا گریزانه بارها تکرار می شود. در رمان قبلی جویس "چهره" هم چندان ملاطفتی هنگام ذکر زنان در میان نیست. جویس تا حدودی تحت تاثیر یا شاید صرفا تکرار کننده عقاید کلیسای کاتولیک ایرلند است که در میان کلیساهای اروپا از همه نسبت به جسم خاکی انسان فانی سخت گیر تر است. در رمان "چهره" استیون نهایتا تسلیم خواهش های جسم می شود اما ذهنش همچنان با تعالیم کاتولیک درگیر است. در عالم واقع، جیمز جویس تا با نورا بارناکل ملاقات نکرده بود، جسم را با گناه قرین و عجین می دانست. در  ششم ژوئن سال 1904 در قراری که با او داشت، نورا با دست او را ارضاء کرد و جویس سخت وحشت زده شد. او تا آن زمان فاحشه ها و دختران سنگین و رنگین طبقه متوسط را شناخته بود اما نورا نه این بود و نه آن. او یک زن معمولی بود که با جویس مانند یک مرد معمولی رفتار کرده بود. این رفتار جوهری و بی پیرایه و غریزی نورا که هیچ شرم و احساس گناهی در آن نبود، این سادگی، اساس رابطه آن دو نفر شد. شرح این واقعه در مقاله لوییز مِناند در مجله نیویورکر آمده است که ترجمه اینجانب را در مجله پیاده رو می توانید مطالعه بفرمایید.

[42]لطفا به رشته ظریف تداعی معانیِ "تاریکی" و "گناه" از فصل گذشته دقت بفرمایید.

[43]ساخته شدم، آورده نشدم: made, not begotten: این فعل beget  در ترجمه های انگلیسی تورات مفهوم فنی به خصوصی دارد. نخست آن که متعدی است نه لازم. یعنی به معنی زاده شدن نیست . در سِفر پیدایش آمده است که : Adam begot Abel and Caneیعنی آدم هابیل و قابیل را آورد و همینطور در مورد نسل های بعدی تا نوح و ابراهیم و پسران آنها از این فعل استفاده می شود. مفهوم جنسی تولید مثل و فرزند آوری در این کلمه به حداقل ممکن رسیده است و در عین حال اشاره می کند که پدر و مادر صرفا به نیابت از خدا فرزند را "می آورند" ولی "نمی آفرینند". وقتی که استیون می گوید "ساخته شدم، آورده نشدم"، از یک نظر می توان گفت که تلویحا دارد با این نظریه کتاب مقدس لجاج می کند که انسان آفریده با واسطه خداست نه والدین.

 استیون که در حال تفکر درباره اصل و منشاء خود است، نخست فروتنانه به آغاز حقیرانه خود به عنوان موجودی خاکی و ماجرای به زهدان شدن و جیغ کشان از زهدان بیرون شدن فکر می کند. سپس با نوعی خود بزرگ بینی به منشاء معنوی خود توجه می کند که همانگونه که خدا تمام خلقت را از هیچ آفرید، اورا هم از هیچ و با اراده شخص خود آفریده است. این دوگانگی جالب توجه است : از سویی او موجود مادی پستی است که در تاریکی گناه به زندان شده و از سویی به اراده خالق پیش از همه قرون و اعصار وجود داشته است. در آیه اول سفر پیدایش گفته می شود که خدا آسمانها و زمین را آفرید. صحبتی از ماده پیش از آسمان و زمین در میان نیست ولی وقتی به قرن دوم میلادی می رسیم، عالمان الهیات مسیحی، سخت درگیر این بحث هستند که خدای آنها جهان را از هیچ آفرید و یا از یک ماده بدوی و اولیه. در آیه ای  از "دو مَکابی" که کتابی مربوط به قرن دوم میلادی است و کلیسای کاتولیک آن را معتبر می شمارد، خدا می گوید : " پسرم از تو می خواهم که بر آسمانها و زمین بنگری و هر آنچه که در آنهاست، و بیاندیشی که خدا آنها را از چیزهایی آفرید که نبودند و نوع بشر هم اینگونه آفریده شد." از هیچ آفریده شدن انسان از طرف دیگر با آفریده شدن انسان از خاک منافات دارد. علمای بعدی رنج بسیار کشیدند تا داستان آفرینش از گِل و خاک را با خلقت از عدم منطبق سازند به این ترتیب که روحِ عاقل و ابدیِ انسان را خدا به اراده خود و بی واسطه از عدم آفریده و جسم خاکی را از خاک، پس در حقیقت انسان خلقتی دو گانه دارد. توماس آکویناس که استیون بسیار به او علاقه مند است در مدخل الهیات توضیح می دهد که : " که روح انسانی را تنها خدا می تواند بی واسطه خلق کند." در سرود بیست و پنجم کتاب "برزخ" از "کمدی الهی"، شخصیت "استاتیوس"، روایتی ماده گرایانه از رشد نباتی و حیوانی جنین در ماههای ابتدایی در رحم مادر ارائه می کند و اینکه نهایتا با دخالت مستقیم خدا در این جسم اولیه مادی، روح ابدی دمیده می شود. استیون که از این دیدگاه سنتی مطّلع است، تمایزی آشکار بین حیات جسمانی و روحانی قائل می شود. پدر و مادرش در طی رابطه جنسی تنها بدن او را تولید کرده اند. بدنی که تنها شباهتش به پدرش، چشمها و صدای اوست. جفت گیری آنها اراده خالقی است که در سفر پیدایش به ازدیاد موالید فرمان می دهد. به این معنی استیون بر خلاف عیسی مسیح در مرام نامه نیقیه، "ساخته" شده و از عدم "آفریده" نشده است. پس از آن استیون سراغ وجه روحانی خود می رود که : "پیش از قرون و اعصار وجود داشته است و به نعمت قانون ابدی خداوند که وجودش از وجود خدا جدا نیست، خدایی که او را اراده کرده، خلق شده و آن خدا دیگر نمی تواند او را "نااراده" کند. He may not will me away or ever.  این استدلال شیطنت آمیز و کفرگویانه قدیمی که اگر قانونی لایزال وجود داشته باشد که خدا نتواند از آن تخطی کند، پس خدا قادر مطلق نیست، خود بزرگ بینیِ روحِ ابدیِ انسانی که مخلوق خداست را دو چندان می کند. سرگردانی میان جسم و روح و حقارت و عظمت در سراسر رمان ادامه پیدا می کند. آنجا که خود را نه "Godsbodyفعال مایشاء" که " فعله سگ Dogsbody"  می بیند و آنجا هستی را روان به سوی هدفی بزرگ می بیند یا برعکس خدا را فریادی بی هدف در خیابان می پندارد یا خدا را قاتل مادرش فرض می کند و در فصول بعدی که شکسپیر را خدا و خالقی فرض می کند که از ناکامی های جنسی اش سرخورده شده، در تمام "این سو کشان و آن سو کشان" های روانیِ استیون، این نکته پنهان است که دو گانگی جسم و روح که مذهب یا مسیحیت به آن باور دارد، سخت فرساینده و بعید و گیج کننده است. تنها پس از ملاقات با بلوم است که مدلی هماهنگ و صلح آمیز پیش استیون گشوده می شود که این دو تجربه متضاد معنوی را با هم صلح می دهد. بلوم که به خدا باور ندارد، ذهن انسان را چون پدیده ای مادی توضیح می دهد که در جریان بی پایان زادن و ماندن و در گذشتنِ انسانها، خود چون حقیقتی ابدی و ازلی و مستمر جلوه می کند.

[44]استیون که تا کنون به همذات بودن پدر و پسر در سرشت و ماهیت اندیشیده است، در ادامه این پاراگراف ذهنش را متوجه آریوس می کند که در ابتدای قرن چهارم با ایده همذات بودن مسیح و خدای پدر می جنگید. در فصل نخست، استیون به آریوس اندیشیده است به عنوان یک نمونه از ملحدانِ بسیار. جماعتی از مسخره کنندگان که باک مولیگان هم در میان آنهاست. در این فصل با همدردی بیشتری به عنوان "آریوس عزیز بیچاره" از او یاد می کند. او را "ملحدِ اعظمِ شوم بخت" لقب می دهد.در سال 325 میلادی شورای اول نیقیه آموزه های آریوس را به عنوان بدعت محکوم کرد. پس از آن که کنستانتین در سال 310 فرمان داد تا مسیحیت، مذهب رسمی امپراطوری شود، شورای اول نیقیه یا نیکیا در سال 325 تشکیل شد تا آرای متفرق کلیساها را وحت بخشد. پس از این شورا امپراطور فرمان داد تا آریوس تبعید و کتابهایش گرد آورده و همه سوزانده شود و هر کس که کتابی از او را پنهان کرده باشد به مرگ محکوم گردد تا نه تنها شرارت او بر همگان آشکار شود بلکه حتی نامی از مسلک و عقاید او باقی نماند و همین طور هم شد و امروز هر چه از او می دانیم از اسقفهای دشمنش و اظهار نظر های مخالفینش به ما رسیده است. در قرون بعدی کلیساهای آریان که در سراسر امپراطوری رم و حتی قلمروهای ژرمنی پراکنده بودند، یکی یکی با حجت کلام یا شمشیر، "راست آیین" شدند. شوم بختی دیگر آریوس در ماجرای مرگش بود. پس از چند سال که در تبعید گذراند، امپراطور به شرط توبه او را عفو کرد و فرمان داد تا باز گردد. در سال 336 قرار بود اسقف قسطنطنیه او را دوباره در میان کشیشان پذیرا شود. آن مراسم می توانست شاهدی باشد بر آنکه آریوس دیگر مطرود و مرتد در جامعه مسیحی نیست اما او کمی پیش از اجرای مراسم درگذشت. یکی از دشمنانش می نویسد که او روز پیش از مراسم از کاخ امپراطوری خارج شد و با غرور و سر افرازی در حلقه طرفدارانش در خیابانهای شهر گردش می کرد که وحشتی ناشی از عذاب وجدان بر او مستولی شد و در اثر آن وحشت نیاز به اجابت مزاج پیدا کرد و به یک مستراح عمومی راهنمایی شد، به دنبال دفع، روده هایش بیرون زد و خونریزی کرد و قسمتهایی از طحال و جگرش هم خارج شد و در اثر این خونریزی تقریبا بلافاصله مرد. دفع جگر و طحال شرح حالی است که در علم پزشکی امکان رخداد ندارد و بیشتر با زندگی نامه نویسی مرسوم برای دشمنان جور در می آید. صرفنظر از چیزی که در بدن آریوس رخ داد، مرگ او حجت جاودانی دشمنانش شد تا او را بدعتگزار و ملحد و منفور خداوند معرفی کنند. استیون به این فکر می کند که : در یک مستراح یونانی نفس آخرش را کشید. اوتانازی : این واژه در یونانی "مرگ خوب یا آسان" معنی میدهد. که مسلماً ریشخند و تمسخر است. از طرفی امروزه اوتانازی در مفهوم خود کشی به کمک پزشک هم به کار می رود که می تواند کنایه ای به احتمال قتل آریوس باشد. کنایه دیگر اشاره به تخت و مسند اسقفی است که استیون آن را به جای سکوی مستراح به کار می برد. شاید داستان حقیقی مرگ آریوس این نباشد اما استیون او را اینطور به یاد می آورد. در فصل "سیرسه" استیون دوباره صحنه تخیلی مرگ آریوس را در خاطر می آورد.

[45]نور چشمش را بیوه گذارده: اشاره به کلیسای اسکندریه که آریوس اسقف آن بود و مقامش را دوست می داشت ولی به فرمان امپراطور معزول شد و آن نور چشم را بیوه گذاشت. درباره توالت یونانی باید گفت که شبیه توالت فرنگی امروزی، سکویی سنگی برای نشستن و سوراخی در وسط داشته است، نمونه های فراوانی در خرابه های دولت شهر های یونانی از دوران باستان به جا مانده است. قسطنطنیه مرکز دولت شهر های هِلِنیک و یونانی زبان بود و به همین دلیل استیون توالت را یونانی می نامد.

[46]بازگشت افکار استیون به ساحلی که در آن قدم می زند. هوای گزنده و پرسوز :در ابتدای صحنۀ چهارم پردۀ اول نمایشنامۀ هملت ، هوراشیو به هملت می گوید : " هوای گزنده و پر سوزی است". دوباره به سیلان ذهن استیون در مسیری متفاوت وارد می شویم : در تناظر با منظومه اودیسه هومر، پروتئوس، خدایی که به هر شکل در می آید و خدای دریاست، اینبار در صورت موجهای خروشان و کف آلود و سفید به شکل اسب در می آید. منعنان مَک لیر: در اساطیر ایرلند خدای دریاهاست که گاه همچون پوسایدون به تصویر کشیده می شود که اسبها یا تک اسبی به نام "اِنبار" ارابه اش را می کشند. منعنان را با جزیره "مان" که در شمال شرق دوبلین در دریای ایرلند واقع است، مرتبط می دانند و احتمالا نام او از این جزیره گرفته شده و خدای حامی ساکنان جزیره است. استیون به موجهایی نگاه می کند که از شرق می آیند و این رابطه تداعی می شود. در انگلستان هم هنوز موجهای کف آلود را اسب سفید می نامند.

[47]میخانه ship  و قراری که با مولیگان دارد به یاد استیون می آید

 

[48]استیون در ذهن خطابِ فرضیِ پدرش به برادران و خواهرانش را تصور می کند

[49]استراسبورگ تراس، محله ای نسبتا شیک و مد روز در شهرک ایرلندی ها بود. منطقه ای ساحلی در شمال سَندی مونت که زن دایی سارا که همان "سالی" است، با داییِ استیون "ریچی گولدینگ" و بچه هایشان در آن زندگی می کردند. نام شهرک ایرلندی ها به قرن پانزده بر می گردد. زمانی که  انگلیسی ها از ترس بیشتر بودن شمار افراد بومی ایرلندی در دوبلین، قانونی وضع کردند که بر طبق آن بومی ها حق نداشتند در دوبلین زندگی کنند یا پس از غروب آفتاب در شهر رفت و آمد و داد و ستد و گردش کنند. بنابراین ایرلندی ها خانه های خود را خارج از دیوار های شهر ساختند و آنجا شهرک ایرلندی ها لقب گرفت. در سال 1904 استراسبورگ تراس نزدیک ساحل بود و کافی بود استیون در ساحل به جهت شمال غرب برود تا به خانه دایی اش برسد.

[50]کنایه به افسانۀ ددالوس و ایکاروس در اساطیر یونان . قبلا گفته شد که مرگ ایکاروس بدان سبب بود که آن قدر بلند پرواز کرد که خورشید موم بال هایی را که پدرش ددالوس درست کرده بود، آب کرد و بال ها افتاد و او نیز سقوط کرد.  در اینجا این سوال از زبان پدر استیون درباره استیون بیان می شود به این معنی که چرا استیون همیشه به خانه زن دایی اش می رود و همتِ بلند تری ندارد؟

[51]این جمله با لهجه ایرلندی ادا شده است. در شمال اروپا انبار علوفه را برای حفاظت از رطوبت و کپک در طبقه دوم انبار یا اسطبل می ساختندو به همین دلیل گفته می شود : "اون بالا"

[52]کنایه به دایی استیون

[53]پدر استیون که از خانواده ای مرفه و متمول بود، از خانواده همسرش خجالت می کشد و دایی استیون (ریچی گولدینگ که به او دایی سای یا دایی ریچی می گویند) و پسرهایش (از جمله والترِ لوچ) را دست می اندازد. عیسای گریان و "عیسی گریست":  جمله معروف انجیل که کوتاهترین جمله انجیل انگلیسی هم هست. عیسی وقتی از مرگ لازاروس یا همان ایلعازر مطلع شد و با خواهرانش بر سر گور او رسید گریه کرد و سپس در طی آن معجزه معروف، لازاروس را زنده کرد. ربط دادن گریه عیسی به چنین موقعیتی بی انصافی پدر استیون را آشکارتر می کند.

[54]تصورات استیون از برخورد با خانواده دایی ریچی

[55]کنج امن و عافیت: اشاره ای است به نمایشنامه مکبث شکسپیر، آنجا که بانکو وارد قصر مکبث می شود و به پرستوها اشاره می کند که به دلیل خوش آب و هوا بودن آن منطقه، در هر بر آمدگی و کتیبه و اِفریز و هر کنجِ امن و عافیتِ قصر لانه ساخته اند.

[56]Duces Tecum به معنی :همراه بیاورید

[57]ترجمه اینجانب از مرثیه از اُسکار وایلد چنین است :

به نرمی سخن برانید که آن بانو

نزدیک است و می شنود

آهسته پا بگذارید که زیر برفها،

گل مروارید می روید.

 

 

 

آن خرمن گیسوان طلا

کنون زنگار می بندد

آن  خوبروی برنای رعنا

کنون با خاک می پیوندد

 

 

سپید همچو برف

چون سوسن سپید

بالید  و ندانست

که وقتش به سر رسید

 

تخته تابوت و سنگ سخت

به سینه اش نشسته است

دلم تنها به سوگ ودرد و او،

تنها و آرام  خفته است

 

 

سکوت، سکوت که دیگراو

خریدار آواز چنگ نیست

جانم به خاک مدفون است

جانی که بر آن جز سنگ نیست

 

وایلد این شعر را در رثای خواهرش سرود.لطافت این اشعار با سر طاس و دستان درشت دایی ریچی سخت در تضاد است اما شاید مناسبت آن این باشد که دایی ریچی هم از پدر استیون خوشش نمی آید و ازدواج خواهرش با او را در عمل به منزله مرگ خواهر عزیزش می داند. پدر جیمز جویس نیز با میخوارگی و ولخرجی ثروت و رفاه مالی خانواده اش را نابود کرد.

[58]صحبتهای دایی ریچی آنطور که استیون تصور می کنم.

[59]مشهورترین مبلساز و قفسه ساز انگلیسی در قرن هجدهم توماس چیپن دیل بوده است . مبل چیپن دیل در سال 1904 بسیار گران و تقریباً جزء اشیای عتیقه بود . دایی ریچی در ذهن استیون به پسرش طعنه می زند.

[60]به ایتالیایی: به هوش باشید، این عبارت در اُپرای"Il Trovatore"جوزِپِه وِردی آهنگساز ایتالیایی(1813-1901) از زبان شخصی با نام فِراندو شنیده می شود. سرود یا نغمه ای که هر شخصیت با خواندن آن، وارد صحنه نمایش اُپرا می شود را aria di sortitaمی نامند. برای کاراکترِ فِراندو، عبارت ایتالیایی All’ertaبه منزله "سرودِ ورود" یا همان aria di sortitaاست.در این قسمت از اپرا، داستانِ توطئه ها و انتقام در خانواده فراندو روایت می شود تا زمینه کُنش داستانی در قسمتهای بعدی اپرا فراهم شود. در خانواده ای رو به زوال، فراندو محافظ وفادار سنتها و اموال است. خانواده ای که اعضایش چون هابیل و قابیل با هم درگیرند و تنها وقتی برادری خود را در می یابند که بسیار دیر شده است.

[61]در چند پاراگراف پیشتر گفتیم که در ساحل "جریان هوا بر گرد استیون هیاهو می کند" و استیون را به یاد بلندی های بادگیر قصر مکبث در داستان شکسپیر می اندازد و سپس اینکه هوای آن قصر خوشامدگویانه پرندگان را به لانه سازی دعوت می کند و در پادشاه که میهمان مکبث است حس خوبی بر می انگیزد. غافل از آنکه مکبث قرار است مهمان خود را بکشد. در مقابل استیون پس از تصور منظره ای که در خانه دایی ریچی با آن روبرو می شود، به این نتیجه می رسد که باد ساحلی از بادی که از میان لبهای دایی ریچیِ در حال سوت زدن خارج می شود خوش تر است و تا حدودی از رفتن به خانه دایی ریچی منصرف می شود. ارتباط ظریفی میان سرنوشت بانکو و شاه دانکن در خانه مکبث و استیون در خانه خویشانش وجود دارد. نوعی بدبینی و پارانویا در تداعی های استیون و به تبع جویس دیده می شود هر چند که دایی ریچی قرار نیست استیون را بکشد!

[62]کتابخانه قدیس سِپالکِر در صحن کلیسای "سَن پاتریک" در جنوب دوبلین واقع است. اسقف اعظم کلیسای ایرلند،نارسیسوس مارش در 1707 آن را بنیاد گذاشت و قدیمی ترین کتابخانه عمومی در ایرلند است. کتابهای آن عموما درباره الهیات، طب، تاریخ باستان، عبری، سریانی، یونانی، لاتین و ادبیات فرانسه است. و اما چرا خندق راکد؟ در 1907 هنوز فضای داخلی کتابخانه همانند زمان ساختش بود. در مورد کتابهای قیمتی و کمیاب خوانندگان را هنگام مطالعه در قرفه های میله دار محبوس می کردند. و گاه دستنوشته ها و کتابها را با زنجیر می بستند. اکثر کتب راهنمای دوبلین، این کتابخانه را فریبنده و دلربا توصیف کرده اند. یوآخیم عباس : پدر یواخیم از فلوریس(1145-1202) رازور و عارف ایتالیایی که روشن بینی هایش مشخصا آخر الزمانی است. چنین پیش گویی کرد که تاریخ بشر را در سه دوره سلطنت می توان جمع آورد: سلطنت پدر: از زمان خلقت تا تولد مسیح. سلطنت پسر از تولد مسیح تا 1260. و دوره پس از آن : دوره روح القدس. چنین تقسیم بندی این نتیجه را در پی داشت که می بایست انجیل جدیدی جای عهد عتیق و جدید را بگیرد که به ترتیب به پدر و پسر تعلق داشتند. ظاهرا جویس با خواندن داستان کوتاهی از یِیتس با نام "جداول قانون" ،در 22 و 23 اکتبر 1902 سری به کتابخانه مارش /سپالکر) زد تا متنی منتصب به یوآخیم به ایتالیایی و لاتین و همچنین بیوگرافی او را ببیند که البته در صحت آن بیوگرافی بحث است.

[63]در جمله آغازینِ "روز توده ها" نوشته به سال 1901، جویس از جیوردانو برونو چیزی را نقل قول می کند که خود به آن "اصل اساسی اقتصاد هنری" می گوید و آن نقل قول چنین است : " هیچ انسانی نمی تواند دوستدار خوبی و حقیقت باشد مگر آنکه از تکثّر و توده ها بیزار باشد و هنرمند هرچند ممکن است از جمعیت بهره گیرد سخت مراقب است تا خود را بر کنار و دور دارد." در آغاز قرن بیستم صحن کلیسای سن پاتریک در مرکز محله ای کثیف و پر ازدحام و آکنده از رجّاله ها و عوام بود.

[64]اشاره به جاناتان سوییفت نویسنده سفرهای گالیور، (1667-1745)، که از 1713 مدیر کلیسای جامع سن پاتریک بود. وی را در آخر قرن 19 و اوایل قرن بیستم به عنوان یک انسان گریز می شناختند. نفرت او را حاصل ذهنی بیمار می دانستند که عاقبت به جنون او انجامید. اما چنین برداشتی چندان درست نیست. او در نامه ای به پاپ نوشت که اشخاص را دوست دارد ولی نوع بشر را به آن دلیل بد می دارد که انسانها حیوانهایی هستند که استدلال می کنند ولی منطقی نیستند. او دیوانه هم نبود. از بیماری گوش داخلی رنج می برد که منجر به حمله های ناشنوایی، تهوع و سرگیجه می شود و این بیماری به همراه پیری زودرس، باعث قطع ارتباط او با دنیای پیرامون شد. استیون این انزوا طلبی و بدبینی سوییفت را در ذهن با روحیات خود مشابه می انگارد. چشمانی همچون ستارگان تداعی است با روباهی که مادر بزرگ خود را دفن می کند : همان پریشانی و همان بی احساسی!

[65]Houyhnhm  که من آن را اسب-آدم ترجمه کردم، در بخش چهارم سفرهای گالیور، موجوداتی هستند با ظاهر اسب ولی رفتار منطقی و انسانی در تقابل با یاهو ها که ظاهر انسان و رفتاری اسب مانند دارند.  در قرن نوزده، تلقی خوانندگان از اسب-آدمها، آرمانشهری منطقی بود که جاناتان سوییفت آرزویش را داشت و برعکس یاهوها را دلیلی بر انسان گریزی او می دانستند. خوانندگان مدرن، اسب-آدمها را تصویر سوییفت از دنیای بی روحی می دانند که تنها منطق و استدلال بر آن حاکم است. در فصل نخست اولیس، استیون، مولیگان را فردی با چانه ای دراز چون اسب می خواند که تنها با استدلال، دین را مسخره می کند. چانه دراز و کمپل روباه نامی است که استیون در رمان "چهره مرد هنرمند در جوانی" به یکی از معلمین در کالج "بِلوِدِره" پدر روحانی ریچارد کمپبل داده بود. و اما مدیر خشمگین کلیسا، جاناتان سوییفت است نه یوآخیم عباس!  ارتباط سوییفت و عباس همانطور که گفتیم به داستانی از یِیتس به نام "جداول قانون" باز می گردد: در این داستان، فردی به نام اُوِن آهِرن که به پیش گوییهای عباس باور دارد، به دنبال آن قانون سرّی می گردد که قرار است در دوره سوم تاریخ بشر(دوره روح القدس) جایگزین قانون عیسی شود (قانون عیسی آن بود که همسایه ات را چون خود دوست بدار و این قانون خود جایگزین ده فرمان موسی در دوره اول شده بود.) در آنجا گفته می شود که جاناتان سوییفت از همسایه اش نفرت داشت، آنگونه که از خودش. تمپل یکی از اشراف و سیاستمداران انگلیس بود که جاناتان سویفیت مدتی منشی او بود. همه این افراد در عقلگرایی بی احساس مثل اسب ادمها مشترک شمرده می شوند.

[66]جمله ای به لاتین: پایین بیا، ای کچل، مبادا که بیش از این کچل شوی. این عبارت، دخل و تصرفی است در جمله ای از کتاب vaticinia pontificum. این کتاب را به غلط به یوآخیم عباس نسبت داده اند و مجموعه ای است از دست نوشته ها و پیش گویی هایی درباره پاپهای مختلف که احتمالا با مقاصد سیاسی در انتخاب پاپها در قرنهای سیزده و چهارده میلادی تهیه شده است. در این کتاب چنین آمده: "ای مرد طاس بالا برو تا بیش ازین بی مو نشوی. تویی که از قربانی کردن موی همسرت هراسی نداری تا شکم ماده خرس ها را سیر کنی." و این کنایه ای است به آیه ای در عهد عتیق، کتاب پادشاهان که در آن" الیشع از آنجا به بیت ثیل رفت و همانطور که در جاده بالا می رفت، کودکان از شهر بیرون آمدند و مسخره اش می کردند و گفتند: کچل برو بالا، کچل برو بالا...و  او به پشت سر نگاه کرد و آن کودکان را نفرین کرد و دو ماده خرس از جنگل بیرون آمدند و چهل و دو کودک را دریدند."

[67]در فصل نخست گفتیم که کلمه استیون و استفانوس اشاره به گاوی است که در مراسم قربانی تاج گلی به گردنش می اندازند. در همان فصل کشیشی که پس از شنا کردن از آب در می آید، حلقه ای از موی جو گندمی دور سر طاسش را گرفته و اشاره ای است به رابطه او و رسالت او از جانب خدایان. در اینجا هم استیون با یوآخیم که گویا او هم طاس است همذات پنداری می کند و در یک عشای احتمالا شیطانی و نامبارک(اشاره به پایین رفتن به جای بالا رفتن و چشمان اژدها وش) شرکت می کنند. یوآخیم عبّاس هرگز از رسما سوی کلیسا تکفیر و لعنت نشد اما در دوره هایی نوشته هایش سانسور  و پیروانش تحت پیگرد قرار گرفتند. دایره المعارف کاتولیک او را مردی زاهد معرفی می کند که زندگی مقدسی داشته است.

[68]این قربانگاهی یهودی است که یهوه در سفر خروج  در تورات در باره اش فرمان می دهد: " از خون گاو نر اخته برگیر و با انگشت به شاخهای قربانگاه بکش و همه آنچه مانده را در پای قربانگاه بریز." و در سَلم می گوید که قربانی را به شاخهای قربانگاه ببندید...در عین حال کشیشان متظاهر و فربه و حقه باز با پیچ و تاب دادنِ اذکار لاتین و حمایت همسرایان، صحنه ای تاثیر گذار و خیالی خلق می کنند. چربی مغز گندم یا آنطور که در متن آمده، "قلوه" گندم، اشاره ای است به آیاتی در سفر تثنیه در تورات که در آن موسی نعمات داده شده به یعقوب از سوی یهوه را به بنی اسرائیل یادآوری می کند: شهد و عسل در دل صخره ها و روغن و خون انگور و غیره را بر می شمارد و از آن جمله به دانه های بزرگ و چرب گندم اشاره می کند که در مغذّی بودن مانند قلوه حیوانات است.

[69]استیون سه بار کشیش های مختلف در کلیساهای مختلف را تصور می کند که با کمی پس و پیش در زمان، مشغول اجرای عشای ربانی هستند. درینگ درینگ صدای زنگ مقدسی است که در مراسم نواخته می شود. زنگ در هنگامی نواخته می شود که کشیش ظرف مقدس نان را بالای سر می برد و زانو می زند. و نمادی است از اعلام آنکه نان به جسم مسیح تبدیل شده است. سپس او به نظریه و صغرا و کبرای عالِمِ نکته سنج و خرده بین الهیات، ویلیام اهلِ اوکام (ملقب به شکست ناپذیر بی همتا) می اندیشد که چطور در یک زمان جسم مسیح به تکه های مختلف نان تبدیل می شود یا برعکس و در عین حال ذات واحدی از جسم و روح باقی می ماند و متکثّر نمی شود. این بحث با مقایسه و قرینه یابی در روند تبدیل نان به مسیح با صدای زنگ ادامه پیدا می کند. خوانندگان نکته سنج توجه دارند استفاده از لحن محاوره ای یا کتابی و رسمی در ترجمه همگام و متناسب با لحن استون و جریان فکر او صورت گرفته و خود سرانه نیست. در بعضی موارد استیون گویا دارد خطابه ای را در ذهن ایراد می کند یا نثری ادبی را می سراید. در مواقع دیگر خودمانی با خودش حرف می زند یا یک محاوره خودمانی را با کس دیگری در ذهن مجسم می کند. این تغییر لحن در متن ناگهانی و بی هیچ اخطار قبلی صورت می گیرد و طبیعتا لحن ترجمه نیز متناسب خواهد بود.

[70]کل این لفاظی طولانی و تو در تو شاید کنایه ای باشد به پوچی و بیهودگی بحث های کلامی و منطقی در مسائلی که به ایمان و عقیده مربوط می شود. در ادامه استیون از لودگی ذهن خودش عذاب وجدان می گیرد و به این می اندیشد که با چنین طرز فکری نخواهد توانست قدیس شود. در مورد "صبح روزی مه آلود در انگلیس"، استیون از شعر عامیانه ای الهام می گیرد که می گوید: صب یه روز مرطوب/وقتی که ابر و مه بود/شانسی یه پیر رو دیدم/ لباسش یه دست چرمی بود/شروع کرد به خوش و بش/منم پوزخند زدم بهش/احوال شما؟ احوال شما؟/و باز، حال شما خوش هستش؟

[71]پسر عمه استیون...: کنایه ای است به این جمله جان درایدِن که به جاناتان سوییفت گفته بود : "پسر عمه سوییفت شما هرگز شاعر نخواهید شد." در باره نسبت این دو شاعر باید گفت که الیزابت (درایدن) سوییفت، مادر بزرگ جاناتان سوییفت، برادر زاده سِر اراسموس درایدن بود که پدر بزرگ جان درایدن می شود. بنابراین لفظ "پسر عمه" بیشتر برای تحبیب و تاکید بر قوم و خویشی استفاده شده تا معنای عینی آن. در مورد استیون هم این جمله فرضی را پسرِ دایی ریچی می گوید که استیون پسر عمه اوست. جزیره قدیسان لقبی است که در قرون وسطی و پس از سقوط رم به ایرلند داده بودند که مردان زیادی را به کلیسا فرستاد و در مسیحیت اروپای غربی نقش مهمی بازی کرد.-خیابان سرپنتاین که به معنی "به شکل مار" هم هست، خیابانی است در سندی مونت در حومه جنوب شرقی دوبلین. نام خیابان برای راز و نیاز با شیطان مناسب است! استیون در نوجوانی و دوره بلوغ آنطور که در کتاب "چهره" می خوانیم از یک سو با آرزوی نام آور شدن در مذهب و از سوی دیگر با وسوسه های جنسی دوران بلوغ دست به گریبان است.

[72]تغییر لحن از محاوره ای به ادبی، بعید نیست که این جمله را جویس از یکی از متون ادبی گرفته باشد، هر چند یادداشتهای گیفورد و پروژه جویس  اشاره ای به آن نکرده اند.

[73]Howth  :شبه جزیره هاوث، ده مایل دور از شهر دوبلین به سمت شمال شرق قرار دارد. تراموای هاوث در فاصله سالهای 1901 تا 1959 در مسیر خود از فینگال که درست بیرون دوبلین بود حرکت می کرد و از مناطق خوش منظره هاوث می گذشت، ترامواها دو طبقه بودند و طبقه بالا برای استفاده از منظره بهتر، سقف نداشت. تخلیه تمنیات جنسی در محیطی نزدیک به طبیعت در ادامه داستان در مورد بلوم و همسرش نیز اتفاق می افتد. فریاد ناامیدانه استیون زیر باران که بازتاب خواهش جنسی سرکوب شده توام با احساس گناه و حس زن ستیزی همزمان او است، با شرایطی که بلوم و همسرش در آن در آغوش طبیعت آمیزش می کنند، در تقابل است و رقت انگیز به نظر می رسد اما تمام این صحنه ها ارتباط سکس و طبیعت را باز می تابند.

[74]{کتابهای ششم و هفتم موسی گروهی از جادونامه‌ها هستند که ادعا می‌شود توسط موسی نبی نوشته شده‌اند و اضافه بر پنج کتاب اصلی موسی (تورات) می‌باشند. بر اساس نوشته این کتابها، روش انجام معجزاتی که موسی انجام داده بود به وسیله طلسمها و جادوهای این کتابها است. نسخه‌های این کتاب در قرن ۱۸ و ۱۹ در اروپا پدیدار شد.}

[75]استیون/جویس تلاش ادبی خود را چون نوعی اجرا بر صحنه تجسم می کند و یا شاید خود را در مراسم اهدای یک جایزه ادبی تصور می کند ولی در زمانی که این رویدادها رخ می دهند، او هنوز محصول ادبی زیادی تولید نکرده است. او این تواضعِ تصنعی ِخودِ جوان و جویای نامش را به مسخره می گیرد. در فصل "سیرسه" تایید می کند که هنوز راه درازی در پیش دارد. در آن فصل استیون به "زویی" می گوید که در یک روز پنج شنبه به دنیا آمده است و او به یادش می اندازد که متولدین پنج شنبه راه درازی در پیش رو دارند.البته توانایی به سخره گرفتن غرور و خود بینی از آن صفاتی است که در نهایت جویس را قادر می سازد تا اثری چنین عظیم خلق کند. زمانی جویس گفته بود: "هرگز کسی را با عزمی راسخ چون خودم ملاقات نکردم."

[76]در کتاب " استیونِ قهرمان " نوشته جویس، استیون " تجلی " را یک " آشکار سازی ناگهانی معنوی " تعریف می کند که با آن " روح " یا " چیستیِ " هر چیز  از حجاب ظاهری آن به سوی ما بیرون می جهد " و، به عبارت دیگر، قوۀ استعاری هر چیز ( یا هر لحظه ، اشاره یا عبارت و غیره ) به فعل در می آید. کتابخانه اسکندریه مصر: نام کتابخانه‌ای است قدیمی در شهر اسکندریه مصر و یکی از مهمترین کتابخانه های دوران باستان است. این کتابخانه را نخستین بار بطلمیوس یکم از جانشینان اسکندر مقدونی در ۲۲۸ پ.م. بنیاد کرد و در سال ۱۹۹۲ کتابخانهٔ مدرن و جدیدی با همان نام کتابخانه اسکندریه در اسکندریه گشایش یافت. به گفته دانشنامه بریتانیکا، این کتابخانه طی دو مرحله، یکی هنگام جنگ داخلی در زمان امپراطور روم، اورِلیانوس، در اواخر قرن سوم میلادی و دیگری در سال ۳۹۱ میلادی به دست مسیحیان تخریب شد. بر اساس روایتی که اکثر مورخین امروزی آن را جعلی میدانند بقایای کتابخانه اسکندریه مصر در حمله اعراب نابود شد. این روایت می‌گوید "در حمله اعراب به مصر به رهبری سعد بن ابی وقاص، سعد بن ابی وقاص در نامه‌ای به خلیفه عمر بن خطاب درباره این کتابخانه کسب تکلیف کرد و عمر این پاسخ مشهور را به سعد داد: " این کتاب‌ها یا با قران مغایرت دارد که درین صورت کفر به شمار می آیند، یا با قران مطابقت دارند که درین صورت بی فایده اند زیرا تمامی دانش‌ها در قران یافت می‌شود." سپس سعد دستور به آتش زدن همه کتاب‌ها داد، و این چنین گزارش شده که گرمابه اسکندریه تا شش ماه با این کتاب‌ها گرم می‌شد." ویل دورانت، این نقل را «افسانه» می‌نامد اما گیفورد نابودی نهایی آن را در سال 641 میلادی و به دست اعراب مسلمان ذکر کرده است. دانشنامه ویکی پدیای انگلیسی در میان نابودگران احتمالی این کتابخانه  به جولیوس سزار، اورلیان و پاپ تئوفیلوس اشاره می کند و هیچ نامی از اعراب یا مسلمانان نمی برد.

[77] " ماهامان وانتارا " واژۀ هندو به معنی " سال بزرگ " و برابر یک روز برهمایی یا هزار " ماهایوگاس " است . ماهایوگاس 4320000 سال است ، پس هر ماهامان وانتارا " روز برهمایی " برابر با چهار میلیارد و سیصد و بیست میلیون سال است.  پیکو دِلامیراندولا ـ پیکو ( 1463-1494 ) فیلسوف اومانیست (انسانگرا) و محقق ایتالیایی که به زبان های یونانی و لاتینی و عبری و عربی مسلط و به کیمیا و  قباله یا کابالا علاقه مند بود . بسیار مغرور بود و این غرور از عنوان یکی از کتابهایش "دربارۀ هر چه که می توان دانست" معلوم می شود . ادعاهای استیون به لاف و گزاف های پیکو دلامیراندولا می ماند که در شرح حال او نوشته اند در بیست و سه سالگی با سری پر از باد غرور به رم رفت و قصد داشت با دانش خود همگان را شگفت زده کند و در آنجا تحقیر شد و شکست خورد.

[78]در نمایشنامه هملت، پولونیوس که او را دیوانه می پندارد به سراغ او می رود و هملت که آگاه است که او را دیوانه می دانند، ابرها را اول به شتر تشبیه می کند و بعد به سنجاب و سپس به نهنگ و خود را دیوانه ای دمدمی نشان می دهد و پولونیوس که نمی خواهد با یک دیوانه بحث کند هر بار به راحتی موافقت می کند و به این ترتیب هملت و پولونیوس هر دو می پندارند که دیگری را بازی می دهند. استیون که همچون هملت سیاهپوش است، با او همذات پنداری می کند و از دیگر جهات نیز تا حدودی با هملت همدلی حس می کند و به این فکر می کند که در آینده دور وقتی دیگران تجلیات ذهنی اش را می خوانند با این تصور که با دیوانه ای روبرو هستند به راحتی هر چه را که او گفته تصدیق خواهند کرد و در اندیشه چون و چرا نخواهند بود.

[79]تقلید طنزآمیزی از جمله ای که والتر پیتر در مقاله ای دربارۀ پیکودلامیراندولا نوشته است . گفته اند که جملۀ اسکاروایلد دربارۀ یکی از آثار رودیارد کیپلینگ نیز به همین جمله شباهت دارد و ممکن است آن نیز به ذهن استیون آمده باشد و به این ترتیب استیون تصور می کند که وقتی نوشته های او را می خوانند درباره اش به فلسفه بافی خواهند پرداخت.

[80]" آن که ریگهای بیرون از شمار را می ساید" : مصراعی از شعری در تراژدی شاه لیر نوشته شکسپیر : گلوسِستر نا امید و خسته و نابینا می خواهد با انداختن خود از صخره ها خود کشی کند اما پسرش او را می فریبد و زمین مسطح را چنان توصیف می کند که گویی بر بلندای صخره ای ایستاده اند :

ماهیگیرانِ رونده بر ساحل،

 چون موشهایی به چشم می آیند.

و بس دورتر، کشتی به لنگر گاه

از آن جز دکلی شناور نمایان نیست،

به سختی در دیدرس.

و آن موجِ ساینده ی ریگهای بیشمار ،

 از بلندا چون همهمه ای دور به گوش می رسد...

گلوسِستر با شنیدن این توصیفات خود را می اندازد اما با صورت به زمینِ جلوی پایش می خورد. شاید توجیه این تداعی در ذهن استیون آن باشد که در ابتدای این فصل استیون با چشم بسته بر ساحل راه می رود و نگران است که بیافتد.

ناوگان مغلوب : در سال 1588 ناوگان اسپانیا در "کانال انگلستان" از نیروی دریایی بریتانیا شکست خورد و برای فرار رو به شمال بادبان کشید تا جزایر انگستان را دور بزند و به اسپانیا برگردد ولی طوفان آن را در هم کوبید و تخته پاره های آن ناوگان بعدتر به سواحل ایرلند و اسکاتلند افتادند. این واقعه انگلستان را فرمانروای بلامنازع دریاها کرد.

[81]آب رودخانه لیفی که به دریا می ریخت در آن زمان سخت به فاضلاب شهرآلوده بود.

[82]جزیرۀ تشنگی ترسناک ـ کنایه ای است به ایرلند و عادات مردم آن در نوشیدن الکل. در سرود چهارم اودیسه هومر منلائوس و مردانش به جزیرۀ فاروس "جزیرۀ گرسنگی ترسناک"می رسند و در آنجا آذوقه شان تمام می شود.در این هنگام دخترِ پروتئوس به آنها بر می خورد و منلائوس را راهنمایی می کند تا به سراغ پدرش برود و از قدرتهای ماورا طبیعی او استفاده کند. چنین جزایر خالی از سکنه در دریای مدیترانه فراوان و معضلی برای دریانوردان باستان به ویژه مصری ها و فنیقی ها بوده است.

[83]استیون صحنه ای از گذشته و تاریخ ایرلند را در ساحل تجسم می کند

[84]کومه ها و آلاچیق ها که خانه انسان است به پوسته صدف که خانه این نرم تن است تشبیه شده و از سویی دیگر همانطور که در فصل گذشته گفته شد صدفهای انسانی نمادی از پول است که ارزشی نسبی و نه مطلق دارند.

[85]به فرانسه: کی تو رو به این خفّت و خواری انداخت؟

[86]پاسخ مریم مادر عیسی به فرانسه : همون کفتره، یوسف...    این مکالمه از کتاب کفر آمیز "زندگی عیسی" نوشته لئو تاکسیل نویسنده فرانسوی اقتباس شده است. در فصل پنجم این کتاب : "اعتراض یوسف در پی کشف تباهی"، یوسف ساده دل که پی به بارداری مریم برده، نمی تواند خود را راضی کند که تنها یک کبوتر (روح القدس) رقیب اوست و ادعای مریم که هیچ مردی او را لمس نکرده برایش غریب است و به مریم می گوید: "نُچ نچ نچ، من بادکنک و فانوس را با هم عوضی نمی گیرم. کدام موجود در جهان، اگر نه یک مرد، تو را به این خفت و خواری انداخته است؟ و مریم پاسخ می دهد "همان کبوتر". لئو تاکسیل ادعا می کند که اشاره به این اتهام در انجیل مَتی بوده است و از آن حذف شده است.  استیون در اینجا با فکر کردن به برج کبوتر به یاد این داستان و زاده شدن عیسی مسیح می افتد.

[87]کافه ی مک ماهون : این کافه به نام یکی از اَخلاف معروف غازهای وحشی (مک ماهون)، دوکِ ماژِنتا نام گذاری شده است که یک مارشال فرانسوی و دومین رئیس جمهور از سومین جمهوری فرانسه میباشد. او در جنگ های فرانسه با امپراطوری پروس شکست های سنگینی خورد در نهایت مورد انتقاد هم جمهوری خواهان و هم سلطنت طلبان قرار گرفت.

[88]غاز وحشی به ایرلندی هایی می گویند که جلای وطن را به زندگی در ایرلند تحت سیطره انگلستان ترجیح دادند. این نام نخست در مورد ایرلندی های شورشی به کار رفت که با انگیزه های اِستوارت (جیمز دوم) همراهی می کردند. پس از آنکه جیمز دوم از ویلیام سوم شکست خورد، این افراد تبعید را انتخاب کردند و عمدتا به خاک اصلی اروپا رفتند. در سال 1691 قرار دادی میان فاتحین و مغلوبین امضا شده بود. در سال 1867 در منچستر دو مبارز مسلح ایرلندی (فنیان) از دست پلیس انگلستان نجات داده شدند که در این ماجرا یک پلیس کشته شد.  مسوول این واقعه فردی به نام جوزف کِیسی بود که در اینجا با نام کِوین ایگان به ما معرفی شده است. او به زندان افتاد و تلاش چریکهای ایرلندی برای نجات او ناکام ماند. دوازده ساکن لندن در انفجار دیوار زندان کشته و سی نفر زخمی شدند که باعث خشم و انزجار عمومی شد. نزدیکی به برج کبوتر یا کبوتر خان استیون را به یاد کتاب لئو تاکسیل می اندازد که در آن از کبوتر به منزله روح القدس و بارداری مریم صحبت می شود. از آنجا استیون به یاد مرد جوانی به نام پاتریس ایگان می افتد که این کتاب را به او توصیه کرده بود و باز از "کبوتر" برای او "غاز" تداعی می شود زیرا پدرِ پاتریس (کوین ایگان) که خود در فرانسه به دنیا آمده وطن پرست جلای وطن کرده و بنابراین غاز وحشی بوده است! کوین ایگان یا همان جوزف کِیسی پس از آزادی از زندان به پاریس می رود و در چاپخانه کار می کند و او پدر پاتریس یا پاتریک ایگان است. سیر تداعی های استیون ادامه پیدا می کند. استیون در این فصل چندین مرتبه به یاد خاطرات دوران اقامت و دانشجویی در پاریس می افتد.

[89]"پدرم پرنده ای و مادر از تبار یهود": استیون به یاد شعر "عیسای مزّه پران" در فصل اول میفتد که توهینی است به عقاید کاتولیک هم از این نظر که پدر عیسی را پرنده میداند و هم آنکه به تبار یهودی مریم اشاره میکند این موضوع با عقاید لئوتاکسیل و کتاب کفرآمیز او نیز مطابقت دارد. در هنر کاتولیک همیشه روح القدس را به شکل کبوتر تصویر میکنند

[90]به فرانسه: شیر گرم

[91]lapin به فرانسه: خرگوش و lap به انگلیسی به معنی با سر و صدا و شلپ شلپ سر کشیدن و لیس زدن است جناس آوایی این دو واژه در فارسی به سادگی قابل ترجمه نیست. تصور زبانِ صورتیِ خرگوش موقع شیر خوردن پیوند معنایی و تداعی استیون را کامل می کند. آقای بدیعی این دو واژه را "لیس، لیسه" ترجمه کرده اند هر چند معنی خرگوش از آن به روشنی بر نمی آید و به گوش آشنا نیست. به تبدیل و تطور واژه ها از کبوتر به غاز و سپس خرگوش دقت کنید. این خاطرات مربوط به زمانی است که استیون در پاریس دانشجوی دوره مقدماتی پزشکی بود و در محله "لاتَن" در فقر زندگی می کرد. او با شنیدن خبر بیماری مادرش به ایرلند بازگشت و مدتی پس از مرگ مادر در همراهی نورا بارناکِل مجددا به اروپا رفت و اینبار ابتدا در شهر تریسته اقامت گزید.

[92]gros lotبه فرانسه: جایزه اول بخت آزمایی

[93]درباره طبیعت زنان در میشله خوانده بود: ژول میشله یک تاریخنگار فرانسوی بود که کتاب هایی با این عناوین نگاشت: "زن"، "زنان انقلاب"، "عشق" و یک کتاب چند جلدی درباره تاریخ فرانسه که مهم ترین اثر اوست. او به مکتب رمانتیزم تعلق داشت و به خاطر نثر دقیق و عینی و در عین حال توصیفات و تصویر سازی های با احساس شهرت دارد از جمله های اوست که گفته است: "زن یک مذهب است" و "وظیفه زن ایجاد تعادل و هماهنگی در مذهب است" و "مهم ترین شغل او عشق است و فریبندگیِ جدایی ناپذیر او بازتاب دادن عشق در آیینه خلوص است" و "در نور چنین آرمانی نهایتا زنان از مردان برتر خواهند بود تا آنجا که مرد قوی است ولی زن خدای گونه است... عملگرا و در عین حال معنوی..." "بَربطی با توانایی نواختن طیف وسیعی از آواها"، احتمالا پاتریس کتاب "زن" از میشله را مطالعه می کرده است. طبیعتا عقاید استیون و یا جویس با او تفاوت دارد که زن را موجودی ضعیف می دانست. به گفتگوهای استیون و دوستش کرانلی در بخش آخر رمان "چهره مرد هنرمند در جوانی" و پاورقی های فصل اول اولیس مراجعه کنید.

[94]زندگی عیسی : لحن این کتاب عیب جویی خشمگینانه نیست بلکه طنزی سبک است که پوچی عقاید سنتی درباره ی زندگی عیسی را نشان میدهد کتاب با سه موضوع سروکار دارد: 1- عیسی خدایی بود که مدتی را در صورت انسان بر زمین سپری کرد. 2- او توسط کسانی که عقاید آزادی اجتماعی او را پذیرفته بودند تا حد یک خدا بالا برده شد. 3- او هرگز وجود نداشته و افسانه او توسط سواستفاده گران خلق شده است. کتاب های او چنان ضد روحانیت تلقی میشد که او را مجبور کردند نوشته های خود را رسما در محضر پاپ تکذیب کند و به روم برود تا در انظار عمومی توسط پاپ آمرزیده شود.

[95]به فرانسه ابتدا از زبان پاتریس :

- می دونی، مضحکه. من سوسیالیست هستم. به وجود خدا اعتقادی ندارم . ولی به پدرم نگید.

- اون اعتقاد داره؟

- پدرم ، آره

بنابراین پاتریس سوسیالیست و طرفدار برتری معنوی زنان است و به خدا اعتقاد ندارد.

در برابر پدرش که وطن پرست و خداپرست و طرفدار مبارزه مسلحانه است و بعدا خواهیم دید که به جای شیر ابسنت می نوشد.

[96]به آلمانی : بسه یا دیگه کافیه

[97]در مورد کلاه استیون رجوع کنید به پاورقی های فصل اوّل

[98]یادآوری دیالوگ مولیگان در فصل اول در حالیکه برای خروج از برج آماده می شد. رجوع کنید به پاورقی های فصل اول

 

[99]این دروس را جیمز جویس در پاریس در دوره پیش نیاز یا مقدماتی رشته پزشکی تحصیل می کرد. ولی به دلیل فقر و همزمان عدم علاقه این مسیر را ادامه نداد. او در نوجوانی و پیش از عزیمت به پاریس برای پیگیری حرفه طبابت نمایشنامه ای نوشت با عنوان " حرفه درخشان". در این نمایشنامه او خود را در آینده تصویر می کند که پزشک حاذقی شده ولی به دلیل آن که هنر و ادبیات را ادامه نداده است از خود و زندگی اش راضی نیست.

[100]mou en civet: گفته شد که جویس در آن زمان در مضیقه شدید مالی بود و در رستوران های پاریس غذایی چهار پنسی سفارش می داد که سوپی بود که از جوشانده ریه احشام به دست می آمد و ارزان ترین غذای رستوران های پاریس بود. دیگ های پر از گوشت در مصر: در تورات آمده است که بنی اسرائیل پس از آنکه بدنبال موسی مصر را ترک کردند مدام غُر می زدند و ناله می کردند که : ما در مصر در کنار دیگهای پر از گوشت می نشستیم و نان داشتیم.به نظر می رسد علیرغم فقر و گرسنگی استیون زندگی در پاریس را نماد تموّل و خوشبختی می داند و آن را با مصر مقایسه می کند و برای آن دلتنگی و ناله می کند! عکس این برداشت هم می تواند به همان اندازه درست باشد.

[101]بول میش : خلاصه شده و اصطلاح عامیانه ایست که در پاریس درباره ی "بولوار سَن میشل" به کار میرود که خیابانی است در ساحل غربی رودخانه ی سِن و مرکز کافه ها و زندگی بوهِمیایی برای دانشجویان پاریسی بود. آرتور سیمونز در کتابش از جوانان پر سرو صدا و سبُک مغزی صحبت میکند که به آبجو فروشی های بولوار سن میشل رفت و آمد داشته اند و نبوغشان را با فلسفه بافی در مورد کتاب هایی که نمیتوانستند بنویسند میفرسودند. استیون باز فخرفروشی خیالی خود به زندگی در پاریس را مسخره می کند.

[102]شاید این هراس وسواس گونه اشاره ای باشد به دستگیری تصادفی جویس در زوریخ وقتی که در یک دعوای خیابانی سعی کرده بود میانجی گری کند!

[103]در شب هفدهم فوریه... : روزنامه آیریش تایمز در روز جمعه نوزدهم فوریه 1904 نوشت : "اتهام قتل". دیروز در قرارگاه جنوبی پلیس آقای مک کارتی که به بازداشت برگردانده شده بود به قتل عامدانه ی همسرش ترزا متهم شد و اینکه به او در خانه شان حمله کرده است. دو شاهد به دادگاه فراخوانده شدند که نتوانستند او را شناسایی کنند در عوض آنها تاریخچه ی بلندی از دعواهای زن و شوهری آن دو دادند که به قتل قربانی در دهم فوریه منتهی شده بود. روزنامه آیریش تایمز ادامه میدهد : دکتر اوهِر از بیمارستان هالیز بیان داشت که متوفی را در حال اغما به آن بیمارستان آوردند و او در روز نهم فرزندش را سقط کرد و یک روز پس از آن درگذشت. مطالعات پس از مرگ آشکار ساخت که یک آبسه بر روی غشاهای مغز بوده است. امکان دارد که ضرب و شتم عامل این آبسه باشد. زندانی در جلسه بعدی دادگاهی شد. استیون تیتر اخبار و مطالب روزنامه ها درباره قتل و عدالت را به خاطر می آورد.

[104]به فرانسه : من او هستم

[105]تکه هایی از ماجرای دستگیری و اتهام و ادلّه برای رهایی و حرفهای پلیس به خاطر استیون و جویس می رسد.

 

[106]به فرانسه : هنوز دو دقیقه مانده

[107]به فرانسه : بسته است

[108]ماجرای بسته شدن در پستخانه به روی جویس در پاریس که سخت محتاج حواله پول مادر است، و چانه زدن با دربانِ زبان نفهم به انگلیسی و فرانسه شکسته و بسته، حقیقی است

[109]کولومبانوس، فیاکِر و اِسکُتوس: سه نفر از معروف ترین مبلغان ایرلندی که به خاک اروپا رفتند. در مورد کولومبانوس به پاورقی های فصل دوم رجوع کنید. قدیس فیاکِر در نیمه دوم قرن شانزده متولد شد و به فرانسه رفت جایی که حجره ی کوچک گوشه نشینی او بعدها به یک صومعه و آرامگاه تبدیل شد. به انجام معجزه شهرت داشت. جان اسکوتوس فقیهِ مطرحِ مَدرَسی به عنوان "مجتهد ظریف" شناخته میشد. جویس او را خصم بدنام توماس آکویناس میدانست درباره ی ریشه ایرلندی او بحث است زیرا انگلستان و اسکاتلند هم او را اهل آنجا میدانند.

[110] : creepie stool  چهار پایه تاشو :کوتاه و چوبی است و قطعات آن از هم جدا می شود. می توان از آن به عنوان میز درس و بحث در مکتبخانه هم استفاده کرد و پشت آن نشست. در قرن نوزدهم در کلیساها استفاده بیشتری داشت.از همان نوعی که در اتاق توبه در شهر کرک در اسکاتلند استفاده می شود. اما جویس به جای آن creepy stool  را بکار می برد که به معنای سه پایه یا عسلی چندش آور است. از طرفی creepy  شبیه کلمه crap  هم هست که به معنی "گُه" و مدفوع و دری وری و چرند و پرند است. و خود stool  هم علاوه بر سه پایه و عسلی و چهار پایه به معنی مدفوع است. بنابراین کشیشانی که بر creepy stool خود نشسته اند که از جامهای جادارشانpintpot  سرریز کرده، این معنای موازی را دارد که بر سر فضولات خود نشسته اند یا دری وری می بافند یا مشغول افاضات چرند هستند. ترکیب مشابه در فارسی که مقصود جویس را تداعی کند می تواند اینطور باشد : چاپاله تاشو به جای چهارپایه تاشو...یادآورِ تپاله...

 

[111]Euge! Euge!   به زبان لاتین : احسنت! احسنت!در متون کتاب مقدس این عبارت چندین بار با کنایه توسط مسخره کنندگان استفاده شده است که عتاب و عذاب خداوند را در پی داشته است.

[112]افکار استیون که می خواسته روزی معجزه کند از عرش با آن فریادهای تعریف و تمجید قدیسین خود نما به فرش نزول می کند. زمانی که جویس با تلگراف پدر از وخامت حال مادرش خبردار شد با فلاکت پول بازگشت به ایرلند را جور کرد و در راه در بندر نیوهیون در انگلستان آنچنان بی پول بود که وقتی بابرها با مزد سه پنس دوره اش کرده بودند تا چمدانش را بیاورند، برای آنکه پول باربر ندهد وانمود می کرد انگلیسی بلد نیست! نیوهیون : بندر و کانالی است در ساحل جنوبی انگلستان که پایانه خط آهن به آن میرسد و کشتی های باری بین این بندر و بندر دیپ در فرانسه رفت و آمد میکنند.

[113]به فرانسه : چی؟

[114]استیون اقلام داخل چمدانش را بر می شمرد او با وجود فقر ولخرج هم بود :بعد از چکمه، لوُتوتو، دامن کوتاه رقص باله، همچنین نام یک هفته نامه پاریسی است.

[115]به زبان فرانسه: شلوار سفید و شلوارک یا تنبان قرمز. همانطور که تورنتون اشاره کرده است این عبارت شکل تغییر یافته ایست از مجله پاریسی با نام La Vie en Culotte Rouge"زندگی شلوار قرمزها" اینها قسمتی از پیاده نظام یا افسران جزء بودند. مجله فکاهی و تا حدودی اِروتیک به ماجراها و عیاشی های این افسران می پردازد.

[116]کنایه و اشاره ایست به شعری عامیانه از آهنگ ساز ایرلندی پرسی فرنچ با نام عمّه ی ماتیو هانیگان. بخش اول این شعر چنین است : مات هانیگان، یه عمه داشت/ با یه عمو، شکلِ همون/که این سرود، ستایشِ عمّه هه بود/ اونروزی که، میومدن، سراغ اون/تا ببَرن، با خودشون / عمه ی مات، نشونه رفت، همّشونو / با هفت تیرش، از پله ها، انداخت پایین، کُلّشونو/ (سرود دسته جمعی : به سلامتی، عمّه مات) آخه واسه چی؟ چونکه واسه، هر آدمی، غذا می ریخت، با آبجو /عمه مات میخونه /دیگه چِته؟ آهای یارو/ سوپ میخوری، با آبجو/ چه مرگته؟ بذار برو.

[117]یک دیوار دریایی که از ساحل جنوبی رودخانه لیفی به درون خلیج دوبلین امتداد می یابد. استیون در ساحل سندی مونت در امتداد دیوار جنوبی رودخانه لیفی در مسیر غرب به شرق پیش می رود تا جایی که رودخانه به دریا می ریزد و دیوار تمام می شود. در نیمه مسیر این دیوار هتلی قدیمی قرار داشته به نام "پیجِن هاوس" که بعدها ابتدا به سربازخانه و سپس به نیروگاه برق تبدیل می شود. دیوار های رودخانه لیفی در چندین داستان جویس از جمله "یک برخورد" و "شب زنده داری فینیگان" حضور دارند. در انتهای دیوار جنوبی جایی که رودخانه لیفی به دریا میریزد یک فانوس دریایی به نام "پولبِگ" قرار دارد و به کل این منطقه هم پولبگ گفته می شود. استیون سپس فکر می کند که به اندازه کافی به سمت دریا و به سمت شرق پیش رفته و در نهایت در امتداد رد پاهایش دوباره برمیگردد.

[118]farl در ایرلند و اسکاتلند به کلوچه یا کیک های کوچکی گفته میشود که با چای میخورند و یا نان چهار تکه ایرلندی که مغزی خمیری دارد. در مورد افسنطین یا گولهَنگ که گیاهی دارویی است که برای دفع کرم روده و به دلیل خواص روانگردان در انواع نوشیدنی های الکلی با نام "فرشته سبز" استفاده می شود، در میان دانشجویان و جوانان و هنرمندان در پاریس طرفدار داشته است. به احتمال زیاد جویس هم مشتری آن بوده است. عده ای حتی معتقدند که جویس "شب زنده داری فینیگان" را تحت تاثیر روانگردان "اَبسنت" نوشته است. همینگوی و فاکنر از نویسندگان معروف ابسنت نوش بوده اند.

[119]Belluomoبه ایتالیایی به معنی "بچه خوش تیپ" یا اصطلاحی عوامانه برای کسی که شوخی های زننده میکند.

[120]اسید استیک از درمانها و یا پیشگیری عفونت های باکتریایی واژن پس از مقاربت است. همچنین با اسیدی کردن محیط مهبل از برخی عفونتهای قارچی ممکن است جلوگیری کند.

[121]نام یک شیرینی فروشی به آدرس شماره نه بلوار سن میشل در پاریس.

[122]نام خاص دو زن فاحشه یا کنایه کلی به زنان پاریسی

[123]شاید هیچ زبانی به اندازه فرانسه اصطلاحات تخصصی برای شیرینی نداشته باشد. شوسون نوعی شیرینی یا کلوچه پفدار فرانسوی است که قبل از پختن با شکلات یا انواع کِرِم ها پر می شود. فلان برتون نوعی کاستارد یا فرنی است که پوسته تُردِ بیرونی آن را می پوشاند و اسلایسهای مثلثی از آن می بُرند.

[124]Conquistador به معنی فاتح و کشور گشا است و در پاریس اوایل قرن بیستم به مردان دختر بازوجذاب گفته می شد

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : داود - آدرس اینترنتی : http://

با سلام، آیا از فصول بعدی خبری هست یا ترجمه متوقف شده؟