چند شعر از فخرالدین احمدی سوادکوهی
تاریخ ارسال : 11 بهمن 89
بخش : شعر امروز ایران
تقدیم به کسی که آنقدر شهامت دارد دروغ نگوید
كهنگي پنجره زوال همه چيز نيست
پشت آن شايد
تازگي دنيائي
پنهان باشد
**
گنجشک ها،
معنی مشت را می فهمند.
برای همین
هیچ وقت دست نمی دهند ،
تا دوست شوند.
**
کسی
خواندن را يادِ باد بدهد
تا اين ديوانه ي كج فهم
روي گلبرگ ها را بخواند،
كه نوشته اند:
- گل را نچينيد
**
احتیاجی نیست
گداییِ یک بغل گل ،
از بهاری که ناپیداست .
در همین روزگار ِ سرد
همان یک شاخه گلِ مصنوعی مانده در دستانت
به اندازه ی چند بهار،
شرف دارد.
**
آيه ايست كودك
از سوره هاي طبيعت
كه غريبانه
بي ترجمه مانده ست
**
حیف از آن همه آب
که در گلدان
به پایش ریختم
آخر!
قد نکشید تا هم قامتِ تو و
به قیامتِ تو باشد.
من
حرامت شدم
یا آن همه آب!!!
**
همه ي كولاكها
روزگاري سرشان
تو لاكِ خودشان بود
***
ایلی
از تایفهی یورش و کفر
حنجرهام را به آتش کشیدند
تا آوازم به خاکستر بشیند
2
بگذار ندانند
در زیر هر خاکستر،
آتشی سهمناک،
پنهان است.
***
زمین
برای عقابها کوچک است
برای همین ،
عاشق نمی شوند ،
تا زمینگیر شوند.
**
تو
به دنيا نيامدي
دنيا
با تو آمد
و ظلمات جهانم،
گم شد.
***
بغچه ام را
پر از كودكي هايت مي كنم.
حواسم به فردا هست ،
تاگم نشوي
***
چراغ ها را خاموش می کنم
براي روشنائيجهان
چشم هايت كافي ست
***
در بهار
حسرت آواز پرنده اي را نميخورم
صدايت
براي تمام بهار
كفايت ميكند.
***
ماه
یک آه بود
برخواسته از قلب خستهام
که سنجاق به آسماناش کردم
تا همیشه
پیش چشمانت باشد و
ببینی
کبودی دلم را.
***
پلک هایت
وقتی فرو می افتد
من ،
چقدر تاریک می شوم!!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه