نگاهی به کتاب اکنون مجموعه‌ی شعر فاضل نظری
مهدی حیدری


نگاهی به کتاب اکنون مجموعه‌ی شعر فاضل نظری
مهدی حیدری نویسنده : مهدی حیدری
تاریخ ارسال :‌ 21 آبان 98
بخش : اندیشه و نقد

 

 

 

 

چهل پیمانه تکرار در چهل‌سالگیِ ساقیِ محافظه‌کار

نگاهی به کتاب "اکنون"- تازه‌ترین مجموعه‌ی شعر فاضل نظری

نویسنده :مهدی حیدری (عضو هیأت علمی دانشگاه یزد)

«اگر هیچ آگاهی ابدی در انسان نبود، اگر در بنیاد همه چیز تنها نیروی وحشی جوشانی نهفته بود که با پیچ و تاب در هیجانات ظلمانی، هر چیز بزرگ و هرچیز بی‌مقدار را خلق می‌کرد، اگر در بنیاد همه چیز خلائی بی‌انتها و سیری‌ناپذیر پنهان بود، زندگی جز نومیدی چه بود؟ اگر چنین بود، اگر هیچ پیوند مقدّسی که بشریت را یگانه کند در میان نبود» .

با جمله‌ی آغازین ترس و لرز کیرکگور این یادداشت را آغاز کردم، زیرا از نگاه من، فاضل نظری در بن‌مایه‌های فکری بیش از هرچیز یک شبه‌اگزیستانسیالیست دینی است. او تلخی حیات را درک کرده و در همه‌ی مجموعه‌هایش در میان ظلمات ناگزیر وجود بشری، با نگاهی فیلسوفانه و عارفانه حقیقت پیدای نور را جستجو می‌کند. پوزخندهای شاعرانه و طنز تلخ هستی‌شناسانه‌ای که در مجموعه‌های اشعار وی به چشم می‌آید، برخاسته از همین رویکرد است. از این منظر تجربه‌ی حیات روزمره‌ی آدمی، برای حقیقت‌بینان که به منازل والاتری دست یافته‌اند، چیزی نیست جز پوچی و تلخی که به نوعی طنز و کمدی می‌انجامد:

«زنده‌ایم اما از این رنجی که نامش زندگی است / غیر تکراری ملال‌آور چه باقی مانده است» (اکنون، ص 87).

روزگار جائر و بی‌ترحّم است و بدکرداری او نیز از سر آگاهی نیست که این نکته به سرگردانی بشر می‌افزاید. منطق دنیا با عمرکاهی و رنج‌افزایی مداوم، نوعی بی‌منطقی و فلسفه‌اش گونه‌ای زیان‌کاری است:

«از جور روزگار کسی بی‌نصیب نیست / دیوانه‌ای گرفته به کف تازیانه‌ای» (اکنون، ص 85).

«از عمر گران کاست و جز رنج نیفزود / این منطق دنیاست، زیان، فلسفه‌ی اوست» (اکنون، ص 73).

انسان در میان جبرهای چهارگانه‌ی وجودشناسانه، اگر دمی هم رنگ خوشی ببیند، چون آب طلب‌نکرد‌ه‌ی قربانی و شاخه‌گل مزار، سرنوشت غمباری در پی دارد که عیش و طیش او را ناچارانه جلوه می‌دهد. شادی جاودانه‌ای در این عالم نیست و آنچه هست، مستی یا همان «خودفراموشی» است. به بیان دیگر بازار دنیا پر از خبرِ بی‌خبری و هیاهوی هیچ و پوچ است. در این جهان‌بینی، انسان در محدوده‌ی کاربست اراده‌ی خویش مختار است، اما رضایت به بازی تقدیر، حکم نهایی اوست، هرچند ممکن است این حکم را عادلانه نپندارد. در واقع، مکر گیتیِ غدّار است که از دشت و صنوبر، مزار و تابوت می‌سازد و هر بهارش فقط نویددهنده‌ی پاییزی پیرکننده است:

«دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار / درختی مثل من هر سال ناچار از شکوفایی‌ست» (اکنون، ص 83).

«خنده‌های عیش ما جز خودفراموشی نبود / این هم از مستی که فرمودی، بگو شادی کجاست» (اکنون، ص 45).

«بر سردر بازارچه‌ی عمر نوشته‌ست / اینجا خبری نیست، اگر هست هیاهوست» (اکنون، ص 73).

«با این که فکر می‌کنم انسان مخیّر است / راضی شدن به بازی تقدیر بهتر است» (اکنون، ص 45).

«زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی‌آداب نیست / من به قسمت راضی‌ام، اما تو عادل نیستی» (اکنون، ص 39).

«مزار از دشت می‌سازند و تابوت از صنوبرها / خدایا کی به پایان می‌بریم این مرگ‌سالی را؟» (اکنون، ص 53).

«به غیر از وعده‌ی پاییز معنایی نخواهد داشت / برای باغ پیغام بهاری دیگر آوردن» (اکنون، ص 49).

بدین معنی پرواز آدمی نیز قفسی برای اوست. هر قدر دورتر بپرد، فقط فکر اسارت را از خود دور کرده و ناگزیر به شناخت بیشتری از حجم قفس رسیده است. این مضمون در مجموعه‌های پیشین فاضل نیز بسیار پررنگ بود به حدّی که محمدکاظم کاظمی در نقد خود بر سه‌گانه‌ی فاضل او را «استاد پرواز در قفس» نامید. در این دفتر نیز بدون نوآوری و ابتکار ویژه‌ای، زندگی برای پرنده‌ای که بالَش قفس او محسوب می‌شود، همان تصویری از زندان تلخ‌زیست انسانی است. پرنده دیگر اعتراضی به قفس ندارد چون جبر محتوم خویش را پذیرفته است اما گاهی روزنه‌های امیدی در دلش جرقّه می‌زند و هوای پرواز به سرش می‌افتد :

«به کجا پر بکشد در هوس آزادی / آنکه از بال و پرش ساخته باشد قفسی» (اکنون، ص 81).

«طاووسی و حُسنت قفس پر زدن توست / ای مرغ گرفتار! چه سود از پر و بالت» (اکنون، ص 63).

«به قفس راضی‌ام فقط گاهی / فکر پرواز می‌زند به سرم» (اکنون، ص 55).

شاعر از اینکه غافلان به خوی خائن گیتی دل می‌سپارند و نقاب‌های آن را از صمیم دل به چهره می‌زنند، اندوهگین است و وظیفه‌ی خود را آیینه‌وار، نمودنِ راز بیهودگیِ وجودی این‌چنینی می‌داند:

«به آنچه دیده‌ام از خلق اعتمادی نیست / که می‌زنند در این شهر بر نقاب، نقاب» (اکنون، ص35).

«آیینه را ببخش که با راست‌گویی‌اش / آزرده کرد خاطر عالی‌جناب را

از بس که خلق پشت نقاب ایستاده‌اند / باور نمی‌کنند من بی‌نقاب را» (اکنون، ص 37).

این‌جاست که آدمی از سنگینی بار هستی بر شانه‌ی خود به ستوه می‌آید و ضمن پیوند این رویکرد با عرفان، تبعید روح بی‌نهایت به تنف، علّت اصلی رنج همیشگی بشر تلقّی می‌گردد. بنابراین مرگ برای آدمی راه نجات از دوزخ دنیا فرض می‌شود؛ دوزخی که از جهنّم اخروی هم سوزنده‌تر است و شاعر از این به آن پناه می‌برد، هرچند این همراهی از سر بی‌حوصلگی و ناچاری است. اساساً مرگ در این بینش، وظیفه‌ی انتقام گرفتن از هستی ملال‌انگیز و تکراری را بر عهده دارد. آدمی گاه با دیدن نتیجه‌ی بی‌حاصل تلاشهایش از تقلّا دست برمی‌دارد و این مقدّمه‌ی بینش عمیق آتی است:

«به تن تبعید شد روح عدم‌پیمای من ای عمر! / بگو بر شانه باید بُرد تا کی بار هستی را» (اکنون، ص 17).

«نمی‌خواهم بسوزم بیش از این در کوره‌ی دنیا / مرا تبعید کن ای مرگ از این دوزخ به آن دوزخ» (اکنون، ص 71).

«عاقبت با تو هم ای مرگ سفر خواهم کرد / خواه‌ناخواه ولی از سر بی‌حوصلگی» (اکنون، ص 47).

«محتاج آب و دانه شدن حقّ من نبود / ای مرگ! انتقام مرا از قفس بگیر» (اکنون، ص 51).

«از کوشش بیهوده‌ی خود دست کشیدم / در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست؟» (اکنون، ص 23).

اما چه در شاخه‌ی دینی اگزیستانسیالیسم و چه در شاخه‌ی غیر دینی آن، آدمی نباید تن بدین پوچی بدهد و باید با مرگ به مقابله برخیزد و همواره در صیرورت و سفر باشد، هر چند رهیدنی و رسیدنی در نوبت عمر حاصل نشود و این کوشش قهرمانانه جز دست و پا زدنی سیزیف‌وار نباشد. بشر باید تا هست مثل باد از تکاپو و بی‌قراری دست برندارد حتی اگر این سعی هیچ‌گاه روی آرامش نبیند و آزادی، جز توهّمی نباشد که خود چون زندان، هستی آدمی را در حصار کشد. در حقیقت این عمل، کوشش برای گریز از خویشتن است؛ یعنی دوری باطل، اما مثل برگ و باد و دیگر عناصر سیّال طبیعت باید پذیرفت که هستی حقیقی آدمی در گرو دل سپردن به همین شدن‌هاست:

«گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود؟ / خوش باش که یک‌چند در این راه دویدی» (اکنون، ص 69).

«نباید سرنوشت صبر من بیهودگی باشد / مرا پروانه کن هرچند از پرواز مأیوسم» (اکنون، ص 65).

«رود و دریا و ابر و بارانم / که به پایان نمی‌رسد سفرم» (اکنون، ص 55).

«باد در فکر رهایی روی آرامش ندید / راه بیرون رفتن از زندان آزادی کجاست؟» (اکنون، ص 43).

«در کوشش گریختن از دست خویشتن / چون برگ بی‌مزارم و چون باد بی‌وطن» (اکنون، ص 15).

این رنج‌آور بودن زندگی و ناگزیری از آن در همه‌ی عناصر طبیعت نیز با نگاهی شاعرانه و طنزآمیز بازخوانی می‌شود. برگ به تمنّا دامن درخت را به کف می‌گیرد و طوفان در این ماجرا تقاضای دادرسی دارد؛ حادثه‌ی افتادن شاخه، بهانه‌ای برای اجاق سوزان می‌شود تا قربانیان را یک به یک، به مسلخ خود وارد کند و چشم شمع با هر پروانه‌ی متولّد شده، روشن‌تر می‌شود:

«برگی درخت را به تمنّا گرفته بود / طوفان به برگ گفت مرا دادرس بگیر» (اکنون، ص 51).

«همین که شاخه‌ای از اتّفاق می‌افتد / بهانه باز به دست اجاق می‌افتد» (اکنون، ص 59).

«یکی از پیله‌ها لرزید، چشم شمع‌ها روشن / مبارک باد! از پروانه‌ها خاکستر آوردن» (اکنون، ص 49).

با این نگاه، حیات مجموعه‌ای از تضادهاست. تضادهای عناصر شعری این دفتر نیز بیش از این که ناشی از تقابل‌های دوگانه‌ی فرمالیستی باشد، در نگاه تلخ فلسفی شاعر ریشه دارد. تقابل تکراری و غم‌انگیز موتیف‌های «موج و صخره»، «کوه و دریا» و «ماه و مرداب» که در مجموعه‌های پیشین فاضل نیز بسامد قابل توجهّی داشت، در فضای کلی اشعار این دفتر هم در جریان است. این تناقض‌ها و تضادها با ترکیبات، عبارات و تصاویری چون «زهر در جام طلا» (ص 73)، «مسلخ سربلندی» (ص 71)، «نعمت آشفته‌حالی» (ص 21)، «غنای تنگدستی» (ص 17)، «زندان آزادی» (ص 43)، «گریه‌ی گل و گلاب تلخ» (ص 67)، «سقف آگاهی و ستون فراموشی»، «همراهی هابیل و قابیل» (ص 59)، «سکوت، ساده‌ترین راه گفتگو» (ص 57)، «دست کشیدن ز جستجو، راه وصال» (همان)، «شادمانی خود غم دنیاست» (ص 29)، «خیانت تو، وفاداری‌ست» (ص 19)،  «خضر واقف از غیب و موسای بی‌صبر» (ص 49)، «بی‌وطنی در عین کوچ نکردن» (ص 41)، «گریزِ ناگزیر موج از ساحل» (ص 39) و «وفاداری غم» (ص 39)، در این مجموعه نیز تکرار می‌شود.

آنچه در پس همه‌ی این تناقض‌ها شاعر را از پوچی می‌رهاند و او را مانند وجودگرایانِ شاخة مسیحی، به مرحله‌ی بالاتر پرتاب می‌کند، عشق است. عشق؛ این گدازه‌ی آتشفشان در فوران (ص 9)، فریادهای عاشق ناکام؛ این جنگل در حال سوختن (ص 15) را به آسمان می‌رساند، هرچند نهایتاً معشوق چه در وجه اثیری‌اش که یک‌دریا زلالی (ص 21) است و چه در وجه زمینی‌اش که دلّال اعتماد (ص 79)، بی‌اعتنا از واقعه می‌گذرد و آبی بر این آتش نمی‌نشاند. حقیقت عشق، شاعرِ متمایل به ابزوردیسم را از منجلاب کثرات نجات می‌دهد و او را به آبشخور وحدت می‌رساند، این‌جاست که تضادها در چشم او رنگ می‌بازد و پذیرش آنها در جهان وی ابراهیم‌وار آسان می‌گردد. با این نگاهِ تازه که در قلّه‌ی هرم معرفت حاصل می‌گردد، شاعر بیدهای سربه‌زیر و سروهای سربلند را در افق آسمان خویش، هم‌ریشه می‌بیند و به لطف عشق در خلق غیر از یار، کسی را نمی‌بیند. بدین ترتیب نگاه وجودگرایانه‌ی اگزیستانسیالیستی با وحدت وجود عرفانی آن هم از نوع ابن‌عربی‌وارش درمی‌آمیزد و شاعر از شوق تجلّی و آفتاب شدنِ وجودِ سایه‌وار خویش سخن می‌گوید و چون مولانا از ملّت عشق دم می‌زند:

«آسمانی شو که از یک خاک سر برمی‌کنند / بیدهای سربه‌زیر و سروهای سربلند» (اکنون، ص 29).

«نمی‌آید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی / به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را» (اکنون، ص 17).

«گر چشم دوختم به تماشای این و آن / می‌خواستم که از تو بیابم نشانه‌ای

هرجا که خیره می‌شوم انگار عکس توست / ما را کشانده‌ای به چه تاریک‌خانه‌ای» (اکنون، ص 85).

«من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم / چون سایه عدم بود سراپای وجودم» (اکنون، ص 33).

«اگر در اصل دین حبّ است و حب در اصل، دین، بی‌شک / به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است» (اکنون، ص 27).

این تلاش وقتی به حقیقت عشق و ایمان دیندارانه متصل شود، تنها راه خوش‌نمودنِ رنج هستی را پیش روی وجودشناس الهی می‌گذارد. حقیقتِ بودن، همان رنج است و عشق هم در لذّات خود نهایتاً دستاوردی جز آزار ندارد، با این همه تنها پدیده‌ای است که می‌تواند اتلاف عمر آدمی را پذیرفتنی کند و هدفی برای زندگی تلقّی شود. فرقی نمی‌کند که عشق جان ببخشد یا جان بکاهد، مهم این است که توانسته میان مرگ و زندگی آدمی و فلسفه‌ی وجودی‌اش پلی بزند و آه عاشقانه بسی هدفمند‌تر از ناله‌ی ناامیدی‌ست:

«هزار حیف که عمرم به غم گذشت ولی / هزار شکر که از عشق بی‌نصیب نبود» (اکنون، ص 25).

«عشق جانکاه است یا جان‌بخش؟ حالا هرچه هست / عشق‌بازان بین مرگ و زندگی پل ساختند» (اکنون، ص 67).

«خدا را شکر، آهم گرچه جان‌سوز است، از عشق است / شبیه این و آن از ناامیدی نیست افسوسم» (اکنون، ص 65).

محمدکاظم کاظمی در نقد خود بر سه‌گانه‌ی فاضل نوشته بود: «قفسی که فاضل از آن سخن می‌گوید، سه دیوارش عشق است و یک دیوارش مرگ». با این توضیحات مشخص شد که کاظمی با تأملات دقیق خود به نحوی روشنگر، برجستگی عشق و مرگ و جنبه‌های هستی‌شناختی آن را در شعر فاضل کشف کرده است. علاوه بر مطالب پیش‌گفته، نگاهی آماری به مناداهای مجموعه‌ی اکنون نیز از این حقیقت پرده برمی‌دارد. شاعر در سرتاسر این دفتر 36 منادا به کار برده که «ای عشق» با 6 مرتبه تکرار، بیش‌ترین سهم را از آن خود کرده است (ر.ک ص 23، 49، 51، 63، 81، 85). «ای دوست»، «ای دل»، «ای عمر» و «ای مرگ» هم هر کدام با 3 بار تکرار در رده‌های بعدی قرار می‌گیرند (ر.ک ص 13، 69، 73 و 63، 65، 69 و 17، 39، 47 و 47، 51، 71). این نحوه استعمال منادا خود گواهی بر برجستگی عشق و مرگ در جهان‌بینی فاضل نظری است.

البتّه باید متوجّه بود هرگونه سخن گفتن از عشق و مرگ بدون جهت فکری مشخّص، به نوعی وجود‌گرایی نمی‌انجامد که با فرض مذکور، شاعرانی نظیر تولّلی و نادرپور و رحمانی هم باید در این دسته قرار گیرند. در حقیقت پشتوانه‌ی وجودگرایی دینی، نوعی گفتمان غالب یأس فلسفی از روزمرگی، نگاه طنزآمیز به مرگ و سپس جستجوی بارقه‌هایی از عشق و ایمان در این فضای تنگ و تلخ است.

در خصوص ویژگی‌های فنّی این اثر چون آثار پیشین، می‌توان با محمدکاظم کاظمی هم‌نظر بود. مضمون‌اندیشی‌های لطیف، فاصله‌گیری از عناصر تازه و تجربه‌های زندگی امروز، غور در عناصر میخانه‌ای، کلّی‌گویی و نداشتن موقعیّت خاص در رویکردهای اجتماعی، پرهیز از تسرّی یک حالت عاطفی یا تأثیری واحد به یک غزل، تهدید‌های ادیبانه‌ی معشوق و واسوخت فاضلانه، بی‌توجّهی به روایت و فضاسازی و به تبع آن پریشانی در محور عمودی، نظم مضامین تکراری مبتی بر تضادی ساده، قرینه‌سازیِ زبانی و تکرار مفید واژگان، محافظه‌کاری در بهره‌وری از موسیقی شعر، از ویژگی‌های اشعار این دفتر فاضل نظری نیز هست که حتّی از مجموعه‌های قبلی هم پررنگ‌تر شده است.

زبان شعری این دفتر نیز کهنه است و نخستین مصراع این مجموعه، خود شاهد صادقی در تأیید این معنی است: «مرا تو راحت جانی و من تو را نگران» (اکنون، ص 9). با این همه فاضل هم‌چون مجموعه‌های پیشین هنرمندانه به سراغ بافتار زبان مردم نیز می‌رود و انطباق زبان ادیبانه با ساختار زبان عامیانه‌ی امروز همچنان از محاسن زبانی اشعار فاضل نظری است. برای نمونه:

«این بار اگر اصرار کنی، وای به حالت!» (ص 63)، «درباره‌ی ما هرچه شنیدی، نشنیدی» (ص 69)، «خیر شما رسیده به ما، مرحمت زیاد» (ص 11)، «دل به رفتن می‌سپاری گرچه مایل نیستی» (ص 39)، «چون من برای بوسه‌ی آخر نفس بگیر» (ص 51)، «فقط برای شما اتّفاق می‌افتد» (ص 59)، «سرمایه‌ام کم است و بدهکاری‌ام زیاد» (ص 79).

 قوّت دیگر شعر فاضل در این مجموعه هم نگاه متفاوت به عناصر مستعمل شعر دیروز و امروز است. عناصر مستعملی که البته کاربرد آنها در شعر فاضل نیز رو به کهنگی است؛ برای نمونه این بیت‌ها را با مضمون تقابل عشق و عقل در سه کتاب گریه‌های امپراتور، آن‌ها و اکنون مقایسه کنید:

«با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید / آری خبر از بی‌خبری خواسته بودم» (گریه‌های امپراتور، ص 67).

«در راه عشق، تکیه به تدبیر عقل خویش / با چتر زیر سایه‌ی بهمن نشستن است» (آن‌ها ص 45).

«از عشق همین بس که معمّای شگفتی‌ست / ای عقل بگو با من از این مسئله‌ها کم» (اکنون، ص 41).

رابطه‌ی کوه و رود و دریا نیز در این دو بیت از مجموعه‌ی آن‌ها و اکنون هرچند از قدرت خلّاقیّت شاعر در تازه کردن عناصر مستعمل با بار عاطفی جدید حکایت دارد، همچنان بر پایه‌ی کهن‌ترین الگوها استوار است:

«رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت / می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌ترست» (آن‌ها، ص 102).

«چو کوه دید غرض دریاست، به رود اجازه‌ی رفتن داد / ز دوست دست کشیدن گاه، غرور نیست؛ فداکاری‌ست» (اکنون، ص 19).

در اشعار فاضل، پایان مسیر رود، به هر تقدیر آبشار است، اما شاعر در هر دفتر از منظری تازه این فروافتادن را به تماشا می‌نشیند و تغییر نگرش، بار عاطفی ویژه‌ای به شعر می‌بخشد. به طور کلّی این زاویه‌ی دید از آرمان‌گرایی به واقع‌گرایی میل می‌کند. در «گریه‌های امپراتور»، زورقِ شاعرِ خیال‌پرداز در رود جاری است و او از درون واقعه، این مضمون هیجان‌انگیز را روایت می‌کند و در «اکنون»، شاعر از واقعه بیرون جَسته است و آرامش بی‌دغدغه‌ی رود را از افقی دور می‌بیند و سقوط پایانی آن را هشدار می‌دهد:

«مگیر زورق فرسوده‌ی مرا ای رود! / که از خیال رسیدن به آبشار پرم» (گریه‌های امپراتور، ص 79).

«اگر یک عمر هم در بستر آرامشت باشی / بدان ای رود! در پایان راهت آبشاری هست» (اکنون، ص 31).

چشمدیدهای عینی در این مجموعه نیز به عناصری از قبیل سنگ زدن به قطارِ در حال حرکت، حک کردن نام با چاقو بر روی چوب، خنده‌ی گل در محفل عزا و عروسی و نخ به پای بادبادک بستن محدود شده است. برای نمونه، مقایسه‌ی تکرار مضامین در این دو بیت از مجموعه‌ی گریه‌های امپراتور و اکنون کفایت می‌کند:

« نام تو را می‌کند روی میزها هر وقت / در دست این دیوانه می‌افتاد چاقویی»  (گریه‌های امپراتور، ص 13).

«درختی‌ام که بر آن حک شده‌ست نام کسی / غمت مباد که یاد تو با من است هنوز» (اکنون، ص 75).

به نظر می‌رسد سبک انتخابی فاضل برای شاعرانگی هرچند نشانه‌ی هویّت و استقلال فردی وی بوده و تأثیر فراوانی بر غزل‌سرایان امروز داشته است، در مجموعه‌های اخیر رو به تکرار می‌رود و شاعر برای فرار از انجماد باید با زبان تازه و عناصر روز نیز پیوند برقرار کند. باید اذعان کرد که فاضل با همین مجموعه‌ها نیز به خوبی جایگاه خود را در شعر امروز تثبیت کرده، اما بی‌شک نگرش آفاقی، مکمّلی برای جهان‌بینی و تخیّل سرشار شاعر است. این مهم نیز شاید در گرو آشتی او با محافل شعر و بیرون خزیدن از کنج خانقاه مدیریت باشد. به نظر می‌آید «اکنون»، زمان بیرون جستن این پروانه از پیله‌ی تاریک تنهایی برای سیر در مسیر تکامل است.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :