نگاهی به ژنومِ آدمِ نامرئی نوشته بهرام روحانی
هاشم مجدی


نگاهی به ژنومِ آدمِ نامرئی نوشته بهرام روحانی
هاشم مجدی نویسنده : هاشم مجدی
تاریخ ارسال :‌ 20 مهر 98
بخش : اندیشه و نقد

نگاهی به ژنومِ آدمِ نامرئی نوشته بهرام روحانی


اگر نقطه ی شروع را به "لوکاچ" برگردانیم و بحثِ مدرن را با وی ابتدا کنیم، در آنصورت می بایستی معیار "تکه تکه بودن" در برابر "یکپارچگی" دنیای قدیم را به عنوانِ نقطه ی عزیمت، یا سمپتومِ اصلی، در نظر بگیریم؛ پس پرسشِ مرکزیِ این نقد را چنین فرض کنیم: آیا رمانِ "ژنومِ آدمِ نامرئی" پدیدار شده است؟ یا پدیدارشناسیِ زبانِ آدمِ نامرئی چگونه است؟
ادبیات، به عنوانِ دیسپلینِ نه کمتر عقلانی، نسبت به سایر دیسپلین ها، نه مدعای حقیقت را می پروراند و نه کمتر مهم است. ادبیات، به این معنا، یک دیسپلینِ ذاتاً دیکانکستراشن است، چرا که پیشاپیش، حقیقت زدایی میکند؛ و "دروغ" می گوید. این دروغ، معنای اخلاقی ندارد. بلکه مفهومی دیکانکستراکشن دارد؛ و بینِ آنچه می گوید و آنچه حقیقت است، مدیای "تخیل" را وارد می کند. "ژنومِ آدمِ نامرئی" روایتِ مونولوگی دارد، که بیشتر از آنکه خطِ ماجراییِ داستان را پدیدار کند، پیشاپیش، شکستِ یک پدیدار شناسیِ سنتی را در دل، می پروراند. رمان، پدیدار نمی شود؛ چرا که اساساً در دنیای جدید، روی داده است؛ دنیایی که به جای پدیدار کردنِ کلیت ها و تمامیت ها، شکست ها و گسست ها را پدیدار می کند. اگر دنیای قدیم، با مفهوم «حقیقت» تنظیم و تفهیم می شود،  دنیای جدید، با مفهوم «ناحقیقت» فهمیده می شود. «ناحقیقت» یک مفهومِ دیکانستراکشن است و به جای پدیدار شناسیِ سنتیِ کلیت و حقیقت، ضد پدیدار شناسیِ تاریخی است. رمان "ژنومِ آدمِ نامرئی" ابتدا و انتها یا نقطه آغاز و پایان ندارد. خطِ سیرِ داستان، خواننده را روی یک خط، قانع نمی کند. در این نوع نوشتار، به جای کشفِ نقطه ی آغاز، باید نقطه مرکزی فهمیده شود. در این فرم، پدیدار شناسی آغاز و پایان جای خود را به پدیدار شناسی مرکز می دهد؛ یعنی به جای پیدا کردن نقطه ی آغاز، و خطِ سیر، و نقطه پایان، خواننده به دنبال نقطه ی مرکزی می گردد. در این فرم از نوشتار، نقطه ی مرکزی، الزاماً واجدِ محتوای آگاهی نیست. یعنی نقطه مرکزی، زمان مند نیست. چرا که زمان مندی، ما را همواره به سمتِ نوعی فهمِ خطیِ تاریخی می کشاند. اما نقطه ی مرکزی، ضمنِ ردِ زمان مندیِ خطی، از یک دایره یا یک مارپیچ صحبت می کند. همین جا باید به "مالارمه" برگردیم. مارپیچِ مالارمه ای، مفهومِ مرکزیِ شعر تاس انداختنِ وی است. این مارپیچ، آگاهی را در یک هزارتوی تراسندنتال، دنبال می کند. لذا برای فهمیدنِ این فرم بیان، فرض نقطه ی مرکزی، یا خطِ وسط، یا خطِ سیر، کار گشاست. نویسنده، یا دورِ یک مرکز، سیر می کند، یا خطِ وسط را دور می زند. اساساً این وسط یا مرکز، تماتیک نیست، بلکه یک "فرض" است. این "فرض" اساساً چیزی ست که خواننده سعی می کند آن را بفهمد. در فهمِ قدیم، یا اسکولاستیک، این فرض «حقیقت» نامیده می شود. اما در سبک های دیکانستراکشن یا سبکی از نوع رمان "ژنومِ آدمِ نامرئی" این فرض، حقیقتاً وجود ندارد، بلکه "ناحقیقتی" است که خواننده را مجاب می کند تا تداومِ خوانش را، بدونِ انتظارِ پاسخِ حقیقت، دنبال کند.
همانطور که "ژنومِ آدمِ نامرئی" طرح می کند، تکه تکه شدن، سمپتوم فهمیدنِ دنیای جدید است. این تکه تکه شدن، باعثِ "کلیت زدایی" شده و لذا پدیدار شناسیِ هگلی یا پدیدار شناسیِ رمان را به تعویق می اندازد؛ و یا با شکست مواجه می کند. ترم «شکست» یا «گسست» معنای منفی ندارد؛ و بیشتر بر این امر دلالت دارد که به جای تاریخِ پیوستگی، می بایستی به تاریخِ ناپیوستگی دقت کرد. اگر به درونِ رمان "ژنومِ آدمِ نامرئی" برگردیم باید اشاره کنیم، که این مونولوگ، هر چند محتوای "آگاهی" تولید می کند (فارغ از اینکه صدق و کذب آن ها چگونه است) اما این محتوا توسطِ خودِ نوشتار، مورد تشکیک واقع می شود. تکه تکه شدن، به عنوان سمپتومِ فهمِ جدید، خواننده را فرا می خواند، تا پیش فرض های "کلیت" و "حقیقت" را کنار بگذارد، و اجازه دهد سخن ها و فهم ها طرح شود، بدون اینکه لازم باشد تحتِ صدق و کذب قرار گیرد. «زبان از خودش می گوید» این گزاره را پل دومان، فیلسوف و زبان شناس دیکانستراکشنِ آمریکایی برای فهمِ نوشتارهای معاصر مطرح کرد. زبان از خودش درباره ی جهان می گوید. در اینجا، رؤیای زبان، کارکردِ نوالستیک دارد؛ یعنی فرد، با فیلترِ «خیال» جهان را می فهمد. لذا جهان، همواره خیالین خواهد بود.
در این فهمِ جدید، جهان، یک فرض است. این فرض، در زبان، حالتِ "ژنوم" دارد: ساختاری کلی، که در افراد، تشخیص می یابد. هرچند ساختارِ کلی یا "ژنوم" مسئله است، اما مصداق یا فهمِ واقعی شده ی آن، فردی می باشد. بدین ترتیب، از یک ژنومِ نامرئی، نوعی از فرم های تکثر، تولید می شود.
اگر به فرمِ رمان "ژنومِ آدمِ نامرئی" بر گردیم، ممکن است رمان را بخاطر تأکیداتِ محتوایی، نقد کنیم. هر چند این نقد، می تواند مطرح شود که رمان، مرزهای ادبیات را به مرزهای آگاهیِ فلسفی کشانده است. اما از این نقد، می گذرم و سعی می کنم این نقد را نه بیشتر از این، طرح کنم و نه توجیه.
فرم هایی از نوع "ژنومِ آدمِ نامرئی" بین مرز های ادبیات و فلسفه حرکت می کند. تا زمانی که یک نوشتار، ادعای ارائه ی حقیقت را نداشته باشد، می توان آن را هنوز درون ادبیات فهمید. دیگری که می توان به رمان "ژنومِ آدمِ نامرئی" انداخت، از منظر طرحِ دغدغه های اگزیستانسیل است‌؛ نقاطِ مرزی مرگ، زندگی، اضطراب، تنهایی، دیگری، سکوت، امیدواری، ناامیدی، انتظار، پرسش های انتولوژیک، زبان، تخیل و غیره.
می توان گفت "ژنومِ آدمِ نامرئی" از اصطکاکِ تنهاییِ یک آگاهی، با اگزیستانسیل بوجود آمده است. آگاهی یا نظمِ خیالینی که دنبالِ نقاطِ اگزیستانس است؛ و می خواهد در مرزِ بینِ اگزیستانسِ خود و دیگری، "ژنومِ آدمِ نامرئی" را طرح کند؛ فضایی خالی با جریانِ آزاد، که بطورِ دلبخواهی، نادلبخواهی هستند. مناسباتِ بینِ آنچه انتخاب می شود، و پرسش هایی که مطرح می شود، تکوین و تکون این رمان را رقم می زند. هرچند نهایتاً این رمان، اتفاق نمی افتد، و ژنوم، به نحوِ کلی و دلبخواهی، اما اگزیستانسیل باقی می ماند.
نگاهِ دیگری که با احتیاط می توان طرح کرد، از منظرِ مناسباتِ ژنتیک و اپی ژنتیک است. هویتِ مادیِ ارگانیسم، با انتخاب های زیستی اش رقم می خورد. بسته به اینکه چه چیزهایی و یا چه مجموعه هایی انتخاب می شوند، ماهیتِ ارگانیسم را تشکیل می دهند. این انتخاب ها، "فرهنگی" و "محیطی" اند و نشان دهنده ی این امر است که "ما" اساساً ساخته می شویم. البته این موضوعِ مطروح در رمان نیست، بلکه به فراخورِ رمان، و در یک برداشتِ موسع امکان طرح دارد.
در پایان می توان گفت:

"هیچ روزنه یا شکافی روی در و یا حتی در اطراف آن وجود نداشت تا بتوانم از آن طریق، آن طرف در را ببینم. کلافه شده بودم. دوباره گوش دادم. صدایی نمی آمد. هیچ صدایی و هیچ نشانه ای نبود." (بخش هایی از رمان)

همانطور که در رمان نیز اشاره شده، نشانه ها از یک سمانتیک تفسیر برخوردار نیستند و:

 "شاید آنهایی که هیچ وقت چیزی ندیده اند، از خودِ تاریکی برای عبور از تاریکی استفاده کنند"! (بخش هایی از رمان)

لذا مناسب می بینم تا رمان را از همان عنوانش یعنی "ژنومِ آدمِ نامرئی" شروع کنم، نه با چند نشانه ی انتهایی که توسط نویسنده ارائه شده است. "ژنوم" و "نامرئی بودن" ، اولین سمپتوم های ایستادن در آستانه ی این رمان است؛ رمانی با ساختارِ ژنومی که فهمِ آناتومی اش کافی نخواهد بود، تا مقصودِ نویسنده، تحصیل شود. این فرم از نوشتن، مانند نوشتارِ مالارمه ای، خواننده را درگیرِ یک مارپیچِ آگاهی می کند، که هرچند تماتیک نیست، اما ژنومی را تدارک می بیند که درون اش، خواننده، تجربه ی افتادن درونِ "مخمصه ی آگاهی" را تجربه می کند؛ این مخمصه، می تواند به عنوان یک امرِ کلی و ژنریک طرح شود، اما تجربه ی تکینِ افراد از این مخمصه، مانع از پدیدار شناسیِ رمان می شود؛ اما به طرحی دیگر می انجامد، که با آنچه "لوکاچ" درباره ی اقتضائاتِ رمانِ مدرن، طرح می کرد منطبق است.
رمان "ژنومِ آدمِ نامرئی" رمانی موفق است، که تلاش کرده ضمن ارائه ی یک رمان، اما همچنان "تکه تکه" باقی بماند، و بدونِ پدیدار کردنِ یک رمان، با ویژگی های "تمامیت" و "کلیت" ، نوع دیگری از پدیدار شناسی را بازنمایی کند.

هاشم مجدی
پژوهشگر فلسفه و ادبیات و منتقد ادبی

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :