نگاهی به مجموعه داستان «سرم را چسباندم روی تن شان» نوشته‌ی شیرین ورچه
نازنین عظیمی


نگاهی به مجموعه داستان «سرم را چسباندم روی تن  شان» نوشته‌ی شیرین ورچه
نازنین عظیمی نویسنده : نازنین عظیمی
تاریخ ارسال :‌ 3 خرداد 00
بخش : اندیشه و نقد

 

 

هندسه‌‌ای که قرینه نشد
نگاهی به مجموعه داستان «سرم را چسباندم روی تن  شان» نوشته‌ی شیرین ورچه

نازنین عظیمی
 
 داستان‌های مجموعه‌ی «سرم را چسباندم روی تن‌شان» ماجرای هندسه‌ای است که قرینه نمی‌شود. داستان تقابل آدم‌ها با خودشان است. ماجرای روح سردرگمی که دست و پا می‌زند تا شاید به ساحل هوشیاری برسد اما مسیری اریب را در پیش می‌گیرد. می‌خواهد به بقیه بپیوندد اما تنهایی را می‌یابد. در رویاهایش به دنبال آب‌های تمییز و بکری است که بتواند سرخوشانه مثل خانوادۀ دلفین‌ها شاد باشد و بخندد. اما آب سنگین است و زمان کشدار. هر ثانیه به ساعتی می‌ماند. دیگرانی وجود دارند اما حواس هیچ‌کس به او نیست. افتاده است توی دریای زندگی، آب روی سینه‌اش سنگینی می‌کند، زیر پایش گه‌گاه خالی می‌شود و جریان زندگی،  او را به هر سو می‌کشاند. زورش به کشش آب نمی‌رسد. توی دلش خالی می‌شود اما با تلاشی جانفرسا به دنبال امید می‌گردد و با خود می‌اندیشد که آب و آفتاب و عزیزانش به او لبخند می‌زنند و جای نگرانی نیست. با تمام این تفاسیر فاصله‌اش هر روز و هر روز از بقیه بیشتر می‌شود، بی‌خیال  به‌دنبال ساحل نجات می‌گردد و ترجیح می‌دهد از دور به تماشا بنشیند و صرفا گاهی دستی تکان بدهد و ادای آدم‌های خوشحال را دربیاورد. دلش نمی‌خواهد بی‌گدار به آب بزند اما به رغم تلاش‌هایی که می‌کند، این فاصله کم نمی‌شود. ترس برش می‌دارد و می‌داند که نباید اجازه بدهد ترس بر او چیره شود. پس دوباره و دوباره خود را به آب می‌سپارد اما آن قدر سنگین و خسته است که حتی هوا هم روی دوشش سنگینی می‌کند و درست زمانی که تسلیم می‌شود جریان آب هُلش می‌دهد به ساحل نجات و آرام می‌گیرد.
ماجرای آقای قاف نیز به همین شکل است. تصورات او با دنیای واقعی جور در نمی‌آید. داستان «پای جدید آقای قاف» این گونه آغاز می‌شود:
«آقای قاف حکم بازنشستگی‌اش را که گرفت، به اندازۀ کافی وقت داشت هر کاری که دلش می‌خواست انجام بدهد. مدیر و آقا بالاسری نبود که او را به کارهایی که دوست نداشت، وادار کند. سکان زندگی دست خودش بود.»
او که سعی دارد سکان زندگی را به دست بگیرد، از تعمیر وسایل خانه شروع می‌کند و ساعت‌ها وقت صرف راست و ریست کردن چیزهایی می‌کند که عمری فرصت رسیدگی به آن‌ها را نداشته است. اما این تغییر ناگهانی، زنش را بیشتر کلافه می‌کند. وجود آقای قافِ بازنشسته نه تنها در اداره، که در خانه نیز اضافه است. حتی جایی در داستان خطاب به زنش فریاد می‌زند: «عین مادرمی! اونم دائم ما رو می‌ریخت توی کوچه، از دست‌مون خلاص شه.» و او که در ابتدا تصور می‌کند دیگر بازنشسته شده و آقابالاسری ندارد، در انتها همسر و شرایط خانه و تغییرات فیزیکی بدن خویش را به عنوان آقابالاسرهای جدید زندگی می‌پذیرد.
«دو سه روز است که موفق شده بدون عصا، گشادگشاد و آهسته با دست‌هایی مراقب، توی خانه راه برود. به همسرش کمک می‌کند. ظرف می‌شوید. چای دم می‌کند. روی کابینت‌ها را برق می‌اندازد. حتی بعضی وقت‌ها کیسه زباله را خودش تا دم در خانه می‌برد. هنوز هر چه در خانه خراب می‌شود، با مهارت درست می‌کند... جعبه ابزارش تکمیل است. هرچه هم کم داشته باشد، یادداشت می‌کند و خانم قاف برایش می‌خرد. دعواهایشان کمتر شده. نه این که اصلا جر و بحث نکنند اما کسی از بیرون رفتن حرف نمی‌زند.»
 پرهیز از طرح‌‌های از پیش تعیین‌شده و گاهاً مخالف روند طبیعی جریان زندگی در این مجموعه از تمهیدات و عناصر کلیدی داستان‌ها است. در داستان «وقت بعدی» شخصیت اول داستان زنی است به نام فریفته که در حال صحبت با دکتر خود در اتاق مشاوره است. بنا به اندیشۀ حاکم بر دنیای امروز، خواننده در انتظار بهبود یا تغییر وضعیت بیمار است در حالی‌که این فریفته است که در نهایت دکتر را تغییر می‌دهد. فریفته و دکتر در طول یک ساعت مشاوره، خیلی خوب یکدیگر را بازی می‌دهند و خواننده یا ناظر ماجرا، نفر سوم بازی آن دو نفر است. بازی فریفته با واژه‌ها و طرز پوشش و حرکات بدنش در برابر بازی دکتر قرار می‌گیرد که تظاهر به دانایی می‌کند.
«رفتار حرفه‌ای ایجاب می‌کند از این به بعد، او را برای روانکاوی نپذیرد. به همکار دیگری معرفی‌اش کند. باید با دکتر اسدی هماهنگ کند و بفرستدش پیش او. باید به منشی بگوید فعلا برایش وقت تعیین نکند. تلفن اتاق زنگ می‌زند. گوشی را بر می‌دارد.
دکتر! برای هفتۀ دیگه همین ساعت چهار وقت بذارم برای خانم حسینی؟
دکتر که خودکار را دستش گرفته و دکمه‌اش را پشت سر هم فشار می‌دهد و تق تق صدا می‌کند، می‌گوید صبر کند. سر رسید را ورق می‌زند. چهارشنبۀ  دیگر ساعت سه و نیم با دکتر احمدی برای هماهنگی سمینار بین المللی روان شناسی و علوم اجتماعی قرار دارد. می‌گوید: نه. برنامه‌ای ندارم. وقت بذارید براشون.»

در این گونه داستان‌ها نوع نگرش ناظر یا خوانندۀ داستان از اهمیت زیادی برخوردار است. در ادبیات کلاسیک یا حتی داستان‌‌های کوتاه گذشته، این‌گونه تغییرات درونی و روان‌‌شناختی، تحول فرض نمی‌شدند. حتماً باید تحولی ملموس در نظام داستان رخ می‌داد تا طرح آن خوب و کارا فرض می‌‌شد. اما امروزه شاهد یک تفاوت اساسی در این نوع نگرش هستیم. در حقیقت امروزه با تغییر عملکرد سیستم مواجه‌‌ایم و ورودی‌‌ها خروجی‌‌های دیگری را در پی دارند.
حساسیت نویسنده به ورودی‌‌های داستان یا شخصیت‌ها از عواملی است که پرداختن به آن خالی از لطف نیست. از دید برخی نویسندگان هر کسی نمی‌‌تواند وارد داستان بشود مگر آن که ویژگی‌های خاصی داشته یا متعلق به دستۀ خاصی باشد. اما گروه دیگر روی شخصیت‌‌های داستان حساس نیستند و هر کسی می‌‌تواند وارد داستان بشود و به هر مسیری کشیده شود و این مسیر می‌‌تواند هر جایی باشد. به عبارتی به جز شخصیت اصلی، بقیه از درجۀ حساسیت به مراتب پایینی برخوردارند. دراین مجموعه نیز به استثنای راوی داستان، شخصیت‌های پررنگ  زیادی به چشم نمی‌خورد؛ راوی، اول شخص است و سایر شخصیت‌ ها معمولاً نام واضحی ندارند. به عنوان مثال آقای «قاف» در داستان «پای جدید آقای قاف» یا خانم «میم» و «کاف» در داستان «ایستگاهِ بی‌گاه» که همچنان تاکید می‌ کند راوی روی لبۀ خواب ایستاده است و فقط خودش مهم است و فرقی نمی‌¬کند دیگران اسم‌شان چیست یا چه‌کار می‌ کنند و کجا می‌روند. البته ناگفته نماند که همین حضور مبهم و گفتگوی کوتاه میان آن‌ها سبب تغییر بزرگ خروجی داستان یا همان شخصیت اصلی می‌‌شود و شاید او در انتها به مقصد مشخصی نرسد اما دست‌ کم از برزخ تصمیم گیری نجات می‌یابد و تکلیفش تا حدودی با خودش روشن می‌شود.
«با خانم «میم» و «کاف» قبل از سفر آشنا نبودم. فکر کردیم این ‌طوری امن‌تر است. چسبیده‌ایم به هم و راه افتاده‌¬ایم. دل‌مان گرم است توی غربت تنها نیستیم. امنیت داریم. چه بی معنی!»
«دور و برمان خلوت شده. تک و توک مانده‌اند. من، میم و کاف، دو سه مسافر و چهار پلیس هندی که سرگرم ورق‌بازی هستند.»
جریان کُند داستان‌ ها درست به جریان کُند زندگی شخصیت اصلی داستان‌ها می‌ماند. برای نمونه در داستان «ایستگاه بی‌گاه» که اتفاقاً نخستین داستان این مجموعه است می‌خوانیم «پنجرۀ قطارِ بی‌حرکت، زورش به دود بالای سر آن ها نمی‌رسد» و این آهستگی و گم‌شدگی، بر خلاف سایر آدم‌های همراه، برای او لذت‌بخش است و گویی خودش هم دوست ندارد به هیچ کجا برسد. زندگی از نظر او مسیری است که مقصدش نامعلوم است و با مرگ توفیری ندارد.
«مگر اهمیتی دارد چه بر سر من گذشته یا چه به سرم می‌‌آید؟ حالا که درست همین جا نشسته‌ام و هیچ تهدیدی هم در کار نیست. اصلاً این قطار راه بیفتد که به کجا برسد؟ حلزون‌‌ها خوبند. هرجا عشق‌شان بکشد، می‌‌ایستند و می‌‌چپند توی لاک. خانه زندگی روی کول‌شان است. وای عقب ماندم و آخ دیر می‌رسم، ندارند.»

در آخر، حال‌ و هوای داستان¬‌های این مجموعه، خاکستری است و همچون داستان «چهارُمین»، «بی‌تابی کلاغ‌¬ها دل راوی را آشوب کرده» و گویی برای التیام جراحت‌ها و سرگشتگی‌ها واژه‌¬ها در تنشی مدام درهم و برهم  پرتاب شده‌اند  بر روی کاغذ و ماجراها و فضاها درست مثل یک نقاشی آبستره برهم فروغلتیده‌اند. به قول شخصیت یکی از داستان‌ها، درست «مثل موتور جستجوی گوگل است؛ بی‌ ربط‌ ترین چیزها را هم که بزنی، بالاخره ربطی برایشان پیدا می کنی».
«فکر کنم  امروز می‌ خواهد سر به سرم بگذارد. اولین قاتل زنجیره‌ای شناخته شده در ایران. قاتل سی و سه پسر خردسال و نوجوان. سه و سه می شود شش. روز ششم تیرماه هزار و سیصد و سیزده به دار آویخته  شد. هزار و سیصد و سیزده را جمع می‌کنم، می‌ شود هشت. هشت نفر را در ایران به قتل رسانده است.»

سرم را چسباندم روی تن‌‌‌شان، شیرین ورچه، نشر تا و نونوشت
 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :