"نگاهی به زندگی مطابق خواسته تو پیش می رود " امیر حسین خورشید فر ؛ الاهه دهنوی


 نویسنده : الاهه دهنوی
تاریخ ارسال :‌ 5 مهر 89
بخش : اندیشه و نقد

روایت خاکستری

 (نگاهی به مجموعه داستان زندگی مطابق خواسته­ی تو پیش می­رود)

نوشته ی امیرحسین خورشیدفر

مجموعه داستان کوتاه زندگی مطابق خواسته ی تو پیش می رود نوشته ی امیرحسین خورشیدفر از آن آثاری بود که با استقبال فراوان منتقدان روبه رو شد اما آن طور که شایسته بود بررسی و تحلیل نشد. داستان های این مجموعه که به تازگی به چاپ دوم رسیده، دارای چند ویژگی مشترک هستند: چندلایگی، روایت منسجم، فضاسازی های قوی و اجتناب از آفرینش دنیاهای مالیخولیایی و گسیخته. پرداختن مبسوط به تک تک این داستان ها نیاز به مقاله ای بلندبالا ندارد که اینجا مجالش نیست، به همین خاطر نگاهی خواهم داشت به اولین داستان مجموعه به نام «رنگ های گرم». در مبحث رنگ­شناسی، رنگ های گرم به طور کلی تداعی انرژی، حرکت و پویایی هستند، اما تصاویری که در این داستان ارائه می شوند، خاکستری اند و در آنها نشانی از رنگ های گرم نیست. این تضاد میان عنوان و فضای داستان، چیزی است که خودش را به رخ خواننده می کشد و دیگر تضادهای موجود در متن، از جمله تضاد طبقاتی و ستیز درونی راوی را برجسته تر می کند.

راوی که شخصیت اصلی داستان هم هست، به موقعیت خود آگاه است. به گمانم انتخاب روایت اول شخص برای این داستان گزینشی هوشمندانه بوده که به درک خواننده از میزان «آگاهی» راوی کمک می کند. روایت سوم شخص سبب می شد که خواننده  این نگاه متفاوت را به طور کامل نتیجه ی آگاهی شخصیت اصلی نداند.  راوی خود را در مرکز نمی بیند، اندازه ی واقعی خودش را می داند: «مادر به خاطر چیزهایی  گریه می کند که همه از دست رفته اند... من به اندازه ی همه آن چیزهای از دست رفته نمی ارزم» (2). تصویر مادر در ذهن او  تقدیس شده و آرمانی نیست؛ مادر انسانی است با ضعف های انسانی و جوانی رو به زوال. او به موقعیت اقتصادی وجایگاه اجتماعی اش آگاه است. شرایط اقتصادی او متاثر از جایگاهی است که به خاطر معادلات سیاسی حاکم بر جامعه از او سلب شده است. فردیت در این داستان رنگ نباخته اما بر خلاف دیدگاه اومانیستی، رفتار فردی و هویت شخصیت ها متاثر از موقعیت اجتماعی و اقتصادی آنهاست. به عبارت دیگر هویت فردی با طبقه اجنماعی رابطه مستقیم دارد. یکی از مفاهیم مهم در نظریه های مربوط به طبقه اجتماعی ایدئولوژی است. به باور منتقدان مارکسیست، ایدئولوژی که زیرساخت جامعه به حساب می آید، عبارت است از باورها و ارزش هایی که انسان ها بر اساس آن می اندیشند. ایدئولوژی غالب که به منافع طبقه مسلط مشروعیت می دهد، باعث ایجاد آگاهی کاذب در جامعه می شود. لویی آلتوسر، فیلسوف فرانسوی، با تعریف دو مفهوم «ابزارهای سرکوبگر حکومت» و «ابزارهای ایدئولوژیک حکومت» نشان می دهد که ایدئولوژی بی آنکه اکتریت جامعه از آن آگاه باشند،  مردم را تحت کنترل خود دارد. بنا به تعریف آلتوسر، «ابزارهای ایدئولوژیک حکومت» نهادهایی همچون نظام آموزشی، رسانه ها، عرف های فرهنگی و خانوادگی و غیره هستند که از درون جامعه می جوشند و طبیعی جلوه می کنند. این ابزارها رابطه مستقیمی با ساختار طبقاتی دارند. مثلا نظام آموزشی یا برخی عرف های فرهنگی روابط طبقاتی را امری عادی و طبیعی جلوه می دهند و این توهم را ایجاد می کنند که انسان ها به شکل های مختلف با هم برابرند و به این ترتیب نابرابری های اقتصادی و اجتماعی را پنهان می کنند. اما داستان «رنگ های گرم» نه به این نابرابری ها ناآگاه است و نه به دنبال  پنهان کردن و طبیعی نمایاندن شان است. راوی به جایگاه اقتصادی و اجتماعی خود آگاه است ولی از آن نفرت دارد. او همواره گرفتار ستیز درونی  و نوسان های پیاپی در برابر این موقعیت ناخواسته است. «ما متوسط مایل به خوب هستیم چون من بهترین مدادرنگی کلاس را دارم» (8)؛ «ما متوسط هستیم چون هر دو هفته یک بار شام می رویم بیرون» (9)؛ «از نظر مادر من هیچ وقت نمی توانم روی پایش بنشینم. من یک نفرم. ما پولداریم» (10)؛ «اما یک ساعت بعد این نمایش جذاب تمام می شود. مادر حلقه دردناک اتصال به فقر را از کیفش بیرون می آورد. چیزی که مشمئزم می کند. مادر... صورتحسابی را که با خودش تا خانه آورده لای دفترش می گذارد و مبلغش را جای دیگری یادداشت می­کند... دفترچه کوچکی که ما را به فقر وصل می کند.» (10)  او به رغم تلاش هایش برای فرار از این واقعیت، به این امر آگاه شده و نمی تواند از آن بگریزد. او به لحاظ اقتصادی به طبقه متوسط تعلق دارد ولی از آن بیزار است و آن را فاقد اصالت می داند «خانه مان پر از اسباب و اثاثیه بی ارزش و بنجل است... در خانه مان اثری از خلاقیتی فقیرانه یا اصالتی ولقعی نیست» (19-20).  

  همان طور که پیشتر اشاره کردم، هر جامعه ای در درون خود یک گروه غالب دارد که ایدئولوژی آن فرهنگ را تعیین می کند. همه افراد جامعه به طور خودآگاه یا ناخودگاه قرار است از نسخه ای که ایدئولوژی غالب تجویز می کند پیروی کنند. اما گاهی در درون همین ایدئولوژی، هستند افرادی که اندیشه ها و آرمان هایشان با آن کلیت تعریف شده همخوانی ندارد.  انتظار هژمونی در چنین مواقعی سکوت و تن دادن است. راوی داستان  یکی از این نمونه هاست که به موقعیت اجتماعی اش آگاه شده و افکارش به چارچوب تعیین شده  طبقه ای که در آن است، تعلق ندارد. او به ظاهر در سکوت است و نقشی را  ایفا می کند که از او انتظار می رود. اما در واقع به نقش بازی کردنش هم آگاه است و در آن گم نمی شود.  او وقتی آگاهی اش را با خواننده قسمت می کند، سکوت را شکسته است. در زندگی او ناگفته هایی وجود دارد که به ناگفته های متن تبدیل می شود، و این ناگفته ها مهم ترین دریچه ها برای ورود به دنیای متن هستند. اتفاقاتی در زندگی راوی رخ داده که در موقعیت های مختلف  اجتماعی مجبور شده در موردشان سکوت کند. یکی از ناگفته ها جایگاه متناقض مادر است. مادرش زنی تحصیلکرده است که ظاهرا به دلیل وقوع پاره ای تحولات اجتماعی سیاسی، شغلش را از دست داده و حالا برای گذران زندگی تن به کاری داده که هیچ هماهنگی یی با جایگاه پیشین او ندارد. البته ارتباط کنایی یی (ironic) که میان رشته تحصیلی او (نقاشی) و حرفه کنونی اش (آرایشگری) برقرار می شود، بر تاثیر تراژیک داستان می افزاید. مادر دانشگاه رفته است ولی در مدرسه  وقتی راوی در برگه می نویسد تحصیلات مادر: لیسانس، معلم او را صدا می زند و برایش توضیح می دهد «فقط آدم هایی که دانشگاه رفته اند لیسانس دارند». او که می ترسد رازش برملا شود، چیزی نمی گوید. «بعد تصمیم می گیریم که تحصیلات مادر را بکنیم دیپلم» (7).  یکی دیگر از این ناگفته ها پدر است. «می نویسم پدرم فوت شده. فقط همین» (7). اما چه ارتباطی هست میان مرگ پدر و اخراج مادر؟ شاید راوی از این ارتباط چیزی نمی گوید ولی رابطه ی میان نبود پدر ، فقر ، جایگاه مادر و تنهایی آنها چیزی است که در کل متن جاری است. او به چشم های نظاره گر و کنترل  کننده آگاه است: «از وسط دفترهایمان یک کاغذ دوبرگی می کنیم. جای منگنه مثل دو تا چشم سوراخ است. همان دو تا چشمی که می خواهد سر از زندگی مان درآورد.» او آن فرد مطلوب ایدئولوژی نیست چون به فراخوانش (interpellation) ایدئولوژی پاسخ  مثبت نمی دهد و به عامل نقش پذیر تبدیل نمی شود. او مثل بقیه سرش را پایین نمی اندازد. «به برگه ی  خط کشی شده ی بغل دستی ام نگاه می کنم. آن وقت حس می کنم که با همه ی بچه های دیگر فرق دارم چون مثل آنها سرم را نمی اندازم پایین، طوطی وار بنویسم» (7).

شرایط اقتصادی حاکم بر زندگی دست و پای او را بسته، اما ذهنی بلندپرواز و کمالگرا دارد. او می داند که شبیه بقیه نیست  و نمی خواهد باشد. روایت او از زندگی سیاه نیست، خاکستری است. گزاره هایی را که در اختیار او نیست ولی بر زندگی اش تاثیری پررنگ دارند، خوب می شناسد و تصویر می کند. ولی  به آینده امید دارد. با وجود تمام تلخی هایی که بوده و هست، آمدن آدم های تازه و عشق های نو شاید بتواند وجودمان را تازه کند. «می دانم که دوستمان طنین ترسناک مادر را با دلخوشی های نو خاموش می کند» (26).

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : مریم - آدرس اینترنتی : http://

مرسی. استفاده کردم.
کاش تحلیلی بر داستانهای دیگرش نیز داشتید.