نگاهی به داستان کوتاه جویس کارول اوتس
نازنین عظیمی


نگاهی به داستان کوتاه جویس کارول اوتس
نازنین عظیمی نویسنده : نازنین عظیمی
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 00
بخش : اندیشه و نقد

 

 

نگاهی به داستان کوتاه
«من پسرتان نیستم، من کسی نیستم که بشناسید»
نوشتۀ جویس کارول اوتس(1)

 

- نازنین عظیمی

داستان کوتاه «من پسرتان نیستم، من کسی نیستم که بشناسید» داستان پاییز است. فصل خزان، فصل مرگ، فصل بازنشسته شدن و به انتظار زمستانِ زندگی، روزها را سپری کردن. فضا پر از صدای تمنا است. کسی، کسی را نمی شناسد. ترس، حاکم است. ترسِ غریزیِ چشم-در چشم شدن با آینه، با آینده، با خود. «نه ما شما را می بینیم، نه شما ما را.» مانُر، ایستگاه آخر است. روزی نوبت به تو نیز خواهد رسید.
ماجرای دو برادر که به ملاقات پدرشان می روند. پدری که از آلزایمر رنج می برد و به خانۀ سالمندان سپرده شده است. به روال معمولِ داستان های اوتس، ماجرا به آرامی با دیدارهای عجیب و دردناک آن دو با آدم های آسایشگاه مانُر آغاز می شود و به عصبانیت برادر بزرگ تر از ملاقات معلم ریاضی دبیرستانی کشیده می شود که در جوانی، شاگردان ضعیف تر را مورد آزار جنسی قرار می داد. این کیفیت دو قطبی را در اکثر داستان های جویس اوتس می توان دید. داستان ها معمولا با یک  پیش آگاهیِ فریبنده و آرام آغاز می شوند.
«آرام آرام به یاد می آورم: این مرد سینه قیفیِ سوخته رو آقای میم است، هم او که ریاضی اول دبیرستان را درس می داد. شاگردش بودم، برادر کوچک ترم هم. بیش از سی سال از آن زمان می گذشت. آقای میم نامی نبود که دلم بخواهد به یاد بیاورم، برادرم هم دلش نمی خواست آقای میم را به خاطر بیاورد.»
یک نوع فراموشیِ خودخواسته. به استثنای نام آسایشگاه، مانُر، آدم های قصه نام ندارند، برادرم، برادر کوچک ترم، پسرم و آقای میم. همه چیز به عمد در این فراموش خانه به دست فراموشی سپرده شده است.
«فراموش کرده بودم که زمان مانند بتون، پایدار نیست و راستی که روان است مانند شن. همچون آب. فراموش کرده بودم که رنج هم گذرا است.»
فضای داستان سرد است و این سردی را با هیچ چیز نمی توان گرم کرد. دیگر از دست گرمای کم جانِ ماه اوت کاری ساخته نیست.گذر زمان آدم ها را سرد و بی روح کرده. آقای میم، جایش را به همان پسرهایی داده که طعمه اش بودند، پسرهای کم هوش، پسرهای درمانده، پسرهای خجالتی. و حالا خودش، «مثل بچه های لاغر و استخوانی چروکیده شده بود، صورتش دیگر تپل نبود، گونه هایش به نازکی کاغذ و رنگشان سرخ، انگار که تب داشته باشند.»
«پسر سر به هوایی بودم که نمره ام باید نود و هشت می شد و حالا شده بود چهل و هشت... چشمم پر آب شد. به فین فین افتادم. آقای میم با انزجاردستمالی سمتم انداخت، از آن دستمال های استفاده شده ای که در جیب شلوار گشادش می گذاشت. گفت، پاک کن دماغت رو. صاف وایسا، پسرۀ سر به هوا! اون قدرها هم که فکر می کردم باهوش نیستی! دیگه شناختمت!»
و دری که روی یک پاشنه نمی چرخد؛ حالا نوبت به آقای میم رسیده.
«دقیقا جلومان پیرمرد سینه قیفی سوخته رویی بود که تکیه داده بود به عصایش و عینک ته استکانی را گذاشته بود بالای سرش. دیگه شناختمت!... دندان های مصنوعی اش مانند چینی های ارزان برق می زنند... با دستی لرزان کورمالانه پی بازویم بود، پسرا، منم با خودتون می-برین؟ دستش را پس زدم، نفس بدبویش به صورتم خورد و حالم را بد کرد... تو جات همین جاست، همین جا باید بمیری.»
در انتهای این داستان نیز، همچون سایر داستان های کوتاه این نویسنده، اوتس، خواننده را در ورطه ای رها می کند که نمی داند آیا خشونتی انجام خواهد شد یا خیر. اگرچه ظاهرا اوتس کشش بیشتری به طرح زمینه های بد، فاسد یا خشونت آمیز - غالبأ با موتیف های جنسی - در داستان هایش دارد اما در نهایت با عناصری چون انعطاف پذیری و خوش بینی در شخصیت های داستان مواجه می شویم. اوتس از احساس گرایی و قربانی کردن شخصیت ها پرهیز می کند. هرچند در ابتدا ذهن جنایتکار را با جذابیتی آشکار کندوکاو می کند و از هیچ گونه انزجار و دلزدگی نمی گذرد.
شخصیت های داستان های او معمولا به طور کامل از تروما یا زخم های روان خویش بهبود نمی یابند اما در انتها به نوعی عقده گشایی و رهایی می رسند.
«نمی خواستم بپرسم بابا به خیالش کجا می خواسته فرار کند. خانۀ قدیمی که نبود دیگر. گذشته ای که بابا در آن زندگی می کرد هم نبود. تنها مردی سالمند و محکوم که شاید دلش بخواهد به سال هایی فرار کند که نه سالمند بوده و نه محکوم اما آن سال ها هم بر باد رفته اند. یک روز صبح بیدار می شوی و می بینی آن سال ها بر باد رفته اند.»
هر چه جلوتر می روی غبار زمان را بیشتر حس می کنی. باورت نمی شود. «برادرم که همیشه سه سال از من کوچک تر بود حالا دست کم سه سال پیرتر به نظر می آید.» به ناگاه غبار زمان را می بینی که بر چشم هایش نشسته. پدرت را دیگر نمی شناسی. نمی توانی به او نگاه کنی، می-ترسی. تاب رویارویی با نگاه برادرت را هم نداری.  «نمی دانیم شبیه چه هستیم. بابا دیگر خودش را هم نمی¬شناسد. این دیگر بابا نیست... پس ما هم برادر نیستیم، چون دیگر پدری نداریم.»
تنها حسن ماجرا این است که دیگر عجله ای در کار نیست چرا که در این مکان، زمان عملا ایستاده است. هر آن، میان یک ضربان و ضربان بعدی قلب، زمان احتمال دارد بایستد. آرامش وهم اک این فضا، به لبخندِ شخصیتِ پلید مرگ به آدم های زندۀ داستان می ماند.
 «این جا وزوز زنبورهای بی عسل هم به گوش می رسد... صدای سرزنده و سرخوش برادر بزرگتر آزاردهنده است... بابا یکی از بهترین باغبونای این¬جاست... به دست چپ بیمارهای بخش جانبی، مثل بابا، مچ بندهای بازنشدنی پلاک دار بود و اگر بدون اجازۀ ترخیص از گیت امنیتی می-گذشتند صدای زنگ هشدار ساختمان را بر می داشت... برادرم به من گفته بود این جا بهترین خانۀ سالمندان آن دور و بر است... از این جا بهتر برای بابا پیدا نمی شه. بابا نشونمون بده کدوم گل ها مال توئه. گل های زینیا... کلمۀ زینیا گیج کننده بود. کلمۀ زینیا هیچ پاسخ روشنی در پی نداشت... اون زینیاها رو ببین. زینیاهای باباست. اگر یک مچ بند حساس الکتریکی به  دستت می بود، فکری می شدی که زینیا حکمأ کلمۀ رمزی، چیزی است یا معنای چزاندن دارد.» تمام این پارادوکس ها نشان از آشفتگی ذهنی شخصیت های داستان است. این جا، همه چیز به آرامی درفضایی خاکستری آمادۀ مرگ است.
داستان های اخیر جویس اوتس، داستان های شادی نیستند اما اگر غیر از این بود نیز شاید چندان چنگی به دل نمی زدند. او معصومیت، غم، امید، عصبانیت و خیانت را در هم می آمیزد و شخصیت های پیچیده ای خلق می کند که هرچند همیشه درونمایه های تحسین برانگیزی ندارند اما همگی آشنا هستند.

 منبع داستان: فصلنامۀ فرهنگی هنری فرهنگ بان، شمارۀ 9 و 10
«من پسرتان نیستم، من کسی نیستم که بشناسید» نوشتۀ جویس کارول اوتس با ترجمۀ امیرمحمد شیرازیان


   Joyce Carol Oates. I Am No One You Know: Stories. “I’m Not Your Son, I Am No One You Know”. New York: PerfectBound. 2004(1)

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :