نگاهی به داستان «کوکو» به قلم «نگار داودی»
نوشتۀ نازنین عظیمی


نگاهی به داستان «کوکو» به قلم «نگار داودی»
نوشتۀ نازنین عظیمی نویسنده : نازنین عظیمی
تاریخ ارسال :‌ 28 مرداد 01
بخش : اندیشه و نقد

نگاهی به داستان «کوکو» به قلم «نگار داودی»
نوشتۀ نازنین عظیمی

«زن و مرد که زیاد حراف می شن یا زیاد ساکت، حتما یه چیزی شون هست.» مامان می گفت.

داستان کوکو، داستان سکوت است. سکوتی که در نهایت طغیان می کند و به تلافی و انتقام می انجامد.
این سکوت از دو  جهت قابل بررسی است. از یک سو از ذهن و زبان راویِ اول شخص داستان به خواننده القا می شود و از سوی دیگر، این خواننده است که براي درك معناي پاره گفتارها، سعی می کند جاهاي خالی یا شکاف ها را پرکند و به دریافت خود سامان ببخشد. بنا به نظریۀ سکوت گفتمانی، حضور گفته ها و غیاب آن ها بر روی هم به انسجام روایی متن می انجامد. در واقع سکوت بخشی از کلام است و همۀ داستان ها داراي برخی از انواع سکوت هستند. بنابراین، خواننده در تکمیل متن، نقش مهمی برعهده دارد و این نقش به واسطۀ وجود سکوت در متن است که فعال می شود.
«تا شب حرف نمی زنم. ولی یه کسی مدام توی سرم سوال و جواب می کنه. خودش می بُره. خودش می دوزه. ولی من ساکتم.»
 تاکید به صبوری که مامان یا همان فرهنگِ غالب و مریض جامعه به خوردِ زن داده غالبا با سکوت اشتباه گرفته می شود و در نهایت به طغیان زن می انجامد و او را وادار به تلافی و انتقام می کند. انتقام از خود، از همه و از زندگی. «نوبت من هم می شد ولی دلم خنک نمی شد.»، «مهیار وقت هایی که می گفت (نوبت من هم می شه)، نوبتش نمی شد.»، «مامان اگه بود این طوری نمی شد. نوبت من هم می شه.»، پا میکوبید، قسم می خورد تلافی کنه. فحش می داد. ولی کاری نمی کرد. مامان می گفت «طبلِ توخالیه.»
انتقام می گیرد اما به شیوه ای کودکانه. کارهایی که گلناز، مادرِ عصبانی داستان برای  تنبیه دخترها می کند دست کمی از لجبازی-های کودکانۀ دوقلوهایش ندارد. مثل وقتی کارنامۀ دخترها را می چسباند به آینۀ آسانسور تا اشکشان را در بیاورد.
از جلوی دخترها که رد می شم می پرسن «کجا؟» جواب نمی دم. درِ خونه رو باز می ذارم. می رم تو آسانسور و می چسبونم شون روی آینه. عکس دخترها می افته روی آینه. دارن گریه می کنن. گریه شون بیشتر صدا داره تا اشک. می آم تو و در رو می بندم. می دونن حق کندنش رو ندارن.
یا زمانی که کادوی تولد دخترها را که پدرشان خریده خراب می کند.
تولد دخترها رسیده... روزبه دو تا پری دریایی سبز خریده براشون... دخترها سرشون به کادوها گرمه... بالاخره مسواک می زنن، لباس می پوشن و می خوابن... قبل از این که بخوابم با ماژیک روی پری دریایی ها می نویسم «از طرف مامان.» می دونم به این راحتی از روی پارچه پاک نمی شه... صبح از صدای گریۀ دخترها از خواب می پرم. ولی از جام بلند نمی شم. لابد نوشتۀ روی پری دریایی ها رو دوست ندارن...
یا وقتی برای انتقام از شوهرش تمام لباس های او را با قیچی پاره می کند و بی سر و صدا آن ها را سر جایشان می گذارد. حس می کند تمام دنیا در برابر او ایستاده و مدام تکرار می کند «نوبت من هم می شه.» غافل از این که «اگر حس می کنید که در مقابل دنیا قرار گرفته اید، احتمالا فقط در مقابل خودتان قرار گرفته اید.» مارک مَنسِن می گفت!
گویی پیوسته منتظر فرصت است تا از همه انتقام بگیرد. حتی وقت هایی که به بهانۀ شیردادن اهورا از حرص، زیاده خوری می کند نیز به نحوی از خود انتقام می گیرد. «زن که غصه داره هرچی بخوره باز ته دلش خالیه.» مامان می گفت. از خودش بیشتر از همه عصبانی است اما زورش به خودش نمی رسد. از پانچوی تکراری که هر بار در وضعیت اضطرار برای بیرون رفتن به تن می کند تا چاق شدن و بدهیکل شدنش، پر شدن ابروها و موهای سفید سرش تا احساس ناتوانی از مادر و همسر بودنش همه و همه او را وادار به رفتارهایی می کند که در ظاهر باعث حیرت خواننده اما در واقع، خودِ شخصیت داستان است.
می ره با دوغ و ماست و کره و پنیر و شیر برمی گرده. وقتی می ذارشون روی میز می گه «دیگه از گاو چیزی نمی خوای که؟» میاد به دهنم که بگم «چرا» بگم «پوستش» بگم «گوشتش» بگم «موهای سرش که دارن می ریزن. استخون هاش که تق و تق می کنن یا دندون هاش که تیر می کشن بس شیر داده.» ولی چیزی نمی گم. نوبت من هم می شه.
دایما خواب می بیند و این خواب ها بی هیچ علامت نگارشی، نقش عاطفی کلام را از زاویۀ اول شخص مفرد برای خواننده پررنگ تر و حس گم شدگی گلنار را به خواننده منتقل می کنند.
همه سیاه پوشیده ن تو یه مهمونی ام می رقصن با لباس های عزا می رقصن چراغ ها خاموشه و یه کم بیشتر نور نیست یکی دستم رو می کشه توی شلوغی و زیر گوشم می گه برقص صداش توی گوشم کش میاد می گه عادت می کنی می خوام برم صدای گریۀ اهورا رو می شنوم می گم باید برم هر طرف می چرخم همه وادارم می کنن برقصم صدای گریۀ اهورا میاد من دارم می رقصم با صدای گریه دارم می رقصم...
داستان گلنار، ماجرای دختری است که باورهای والدی فرهنگ و جامعه، خرده خرده از کودکی و از زبان مامان با جملات «مامان می گفت» ناخودآگاه دست و پایش را بسته و چنان به خورد روح و روانش رفته که جایی برای «لذتِ مادری و همسری» باقی نگذاشته است.
توی مطبم. مامان و روزبه توی اتاق انتظار نشستن. دکتر دور بخیه رو فشار می ده، چنگ می زنم به ملافۀ تخت. «درد که داشتی چنگ بزن به بالشی، ملافه ای، چیزی... داد و بیدادِ زیادی مرد رو زده می کنه» مامان می گفت.
جملات و ذهنیاتی که در سخت ترین شرایط، در عوضِ کمک، بار سنگین تری بر ذهن خستۀ گلنار اضافه می کند. گویی مامِ این فرهنگ، از بچگی رسالت خویش را به پایان برده و در نهایت موفق شده در منِ دختر جاری شود. از نسلی به نسل بعد و حالا دیگر نیازی به تاکید و تذکره نیست.
«اصلا زن و شوهر یه چند سالی که با هم باشن شکل هم می شن.»... تو فکرم همۀ زن و شوهرهایی رو که می شناسم و چند ساله باهم زندگی می کنن، ردیف می کنم. می پیچشمشون به هم، مثل خمیر، که شکل هم رو بگیرن. بعضی ها رو ولی هرچقدر تابشون بدی و بازشون کنی شکل هم نمی شن. عینهو کاغذ و چوب.
دنیای مردسالاری که مامان یا به عبارتی فرهنگ مریض جامعه با هدف راضی نگه داشتن مرد ساخته است با لیدوکایین خوب نمی شود. نقش توصیه های مامان به دخترش در روند مردسالارانۀ زندگی، پررنگ تر از نقش مرد خانه یا همان شوهر منفعلِ زنِ داستان است. زن و شوهری که هر دو به دنبال مقصر می گردند و جملات «تقصیر تو بود» «تقصیر تو بود» در موقعیت های حساس داستان از زبان دخترها مابین دعواهایشان اول به رخ شخصیت اصلی داستان کشیده می شود و بعد به خواننده متذکر می گردد.
تا قبل از اومدن دخترا سه بار دوش می گیرم. ولی هنوز تنم بوی مرد می ده. درست مثل بوی چربی پوست مرغ که وقتی می شوریش می ره زیر ناخن هات و هر چقدر صابون بزنی باز هر بار بو بکشی تا مغز سرت رو پر می کنه... روی تخت دراز می کشم. احساس می کنم بالش زیر سرم هم بو گرفته. بوی چربی سر مردونه. ملافه ش رو می کَنم و می رم یه بالش دیگه میارم، همون بو رو می ده. لابد سرش رو روی این ها هم گذاشته. تمام رو بالشی ها رو می کَنم و می اندازم توی ماشین.
از قربانی شدن بیزار است. نیاز به کمک دارد اما از ترحم فراری است. مثل وقت هایی که به گفتۀ بی بی باید برای شوهرش صورتش را با سیلی سرخ کند و دریغ که صورت رنگ پریده اش با این چیزها گل نمی اندازد. تنها صبر می کند و فکر می کند که صبر کردن را خوب بلد است.
آنقدر شاش دارم که فکر می کنم اگه تکون بخورم می ریزه. تکون نمی خورم. صبرم زیاده. صبر می کنم دلم درد بگیره. صبر می کنم درد بپیچه توی تنم...
دلم می خواد الان خودم اونی باشم که در رو می کوبه. اونی باشم که زن هیچ کس نیست، مادر هیچ کس نیست... دلم می خواد همون مانتوی پانچوی گل و گشادم رو تنم کنم و راه بیفتم توی خیابون. اصلا هم نگران نباشم کی برمی گردم، چقدر می خوام برم، چقدر دور بشم. نگران نباشم وقتی برگردم چقدر خسته م، که منتظرم ن، که اگه من نباشم کسی ممکنه بترسه یا گرسنه بمونه. مثل روزبه که الان نیست و باز من، هستم. همین جام.
در آخر هرچه به انتهای داستان نزدیک می شویم با ترک اعضای منفعل خانواده و تنها ماندن گلنار، بار سکوت خانه کمر شخصیت داستان را می شکند و او را از پا درمی آورد. برای درک پُر بودن باید معنی خالی را درک کرد و این خالی از سنگینی سکوتِ غیاب روزبه و دخترها تفسیر می شود. به گفتۀ دریدا، «هرچیزی که غایب باشد ردی از حضور بر جا می گذارد.» در حقیقت، سکوتِ گلنار و دیگران بلندترین فریادی است که نقطۀ اوج داستانِ کوکو را رقم می زند و قلب خواننده را به تپش و همدردی با مادر جوان و مستأصل خانواده وا می دارد.
این چند روز بعضی وقت ها با اهورا می ریم توی اتاق شون (اتاق دخترها). بعد به نوبت دراز می کشیم روی تخت هاشون. الان هم داریم همین کار رو می کنیم... یکی داره در می زنه. نمی تونم پاشم. نمی تونم برم پشت در. ازهمون جا می گم «کیه؟» کسی جواب نمی ده. آروم آروم خودم رو می کشونم پشت در. قلبم می زنه. می گم «کیه؟» باز جواب نمی ده. در رو باز می کنم. هیچ کس نیست. فقط یه کاسه فرنی پشت دره. برش می دارم و زیر لبی می گم «مرسی.»
داستان «کوکو» را «نگار داودی» نوشته و نشر «تا و نونوشت» آن را منتشر کرده است.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :