نگاهی به «سرم را به شب تکیه دادم» بابک صحرانورد
مجتبی شاعری


نگاهی به «سرم را به شب تکیه دادم» بابک صحرانورد
مجتبی شاعری نویسنده : مجتبی شاعری
تاریخ ارسال :‌ 10 اسفند 98
بخش : اندیشه و نقد

نیم نگاهی به مجموعه شعر
«سرم را به شب تکیه دادم»
 از بابک صحرانورد
به بهانه ی چاپ دوم
چاپ اول، تهران، نشر پارسی نژاد:1382
چاپ دوم،کردستان،نشر ناوند:1398


نویسنده: مجتبی شاعری

عیسی بن مریم (علیه السلام) با حواریون، از جایی می گذشتند. مردار سگی کنار راه افتاده بود. با دیدن مردار متعفن، هر کدام از یاران حرفی زد در نکوهش بوی بد و تصویر آزاردهنده-اش. اما از میان آن همه زشتی، عیسی (علیه السلام) فرمودند: «چه دندان های سفیدی.» این شعر اقبال هم متضمّن همین حکایت است:
دو صد دانا، در این محفل سخن گفت            سخن، نازک تر از برگ سمن گفت
ولی با من بگو آن دیده ور کیست                که خاری دید و احوال چمن گفت
رنج  و سختی های زندگی آدمی، کم نیست. زشتی هایی که می شنویم و می بینیم هم همین طور. اما تأکید بر این شرایط، بدون تصویر کردن افق های روشنی که می تواند انسان و انسانیت را مراعات کند، بی فایده است. شعر محمل شوریدگی شاعر اس. و در اغلب موارد این شوریدگی بیانگر رنج های شاعر هم می شود. شاید برای همین است که مخاطب شعر در لحظات تنهایی و دردهایش بیشتر به سراغ شعر می رود. اما، این تمامیت شعر نیست. برای بیان موسیقی روحی که با کلمات مترنم می شود و ناگزیر از تزریق حس لطیف اش به مخاطب است، نیاز نیست به سراغ سیاهی ها و تلخی ها رفت. شعر بابک صحرانورد هم همین طور است، برای همسوکردن شنونده یا خواننده ی شعر و تبدیل¬کردن شنونده و خواننده به مخاطب، به تصویر سیاهی های بی امید، متوسل نمی شود. شاید از رنجی پنهان بگوید اما آن را صبورانه می پذیرد و این تکرار موکّد از سر شفقت را هم می شنوی که واژه های این تحمل، راز زلالی شعرت باشد:
«سکوت
دخترک زیبای افلیجی ست
دوستش بداریم
نگاه کن
چه فروتنانه در آن سوی برکه ی نشسته
و خزه های آستین تنهاییش
به سوی کلمات خدا فریاد می کشند.»
روانشناسی شعر صحرانورد، اسطوره طلبی بی نام و نشانی است که در پس تصمیمات زندگی نشسته است. آرام نظاره می کند. آرام زندگی می کند، آرام و تنها اما در پی کشف مقصر نیست. دردها و رنج ها را با نزاکت می گوید، مثل شاگردی که پس از سال ها به محضر استاد قدیمی اش شرف حضور می یابد، ولی پا روی پا نمی اندازد. هرچند که بسیار خوانده و دانسته، اما باز گوش می سپارد.
«نیمی از من این جا
نیمی دیگر هر جا که باشد، باشد
تو فصل آغاز جهانی
تو و آنچه که مرا به بر نشسته
به موازات شاخه ای از غروب سرد دنیا
رستگارم می کنید.»
بیم و امید شعر صحرانورد برای هر که هدف شعر باشد، سردر-گمی نمی¬آورد. جمع اضدادی است که ویژگی انسانیت است. انسانی که شاد است و درعین حال غمگین. در زندگی و شعر متعالی دلیل آن شادی و این غم مشخص است. آنچه برخی شعرها را بدون مخاطب می گذارد، غیرواقعی انتقال دادن این مفهوم است. به زور شاد کردن و به اجبار غمگین نمودن. با این که شادی و غم نوعی کنتراست سیاه روشن حالات چیره بر روح است.
«من احساس می کنم دوست داشتن
تلنگری است به زندگی
اگر قلب برای باورهای حقیقی بتپد
شب، آخر دنیاست،
هنگامی که چهره ام را در آن لمس می کنم
می شود به هستی، نشانی از سرافرازی بخشید.»
بابک صحرانورد در دفتر شعر «سرم را به شب تکیه دادم»، رنج و امید را در کنار هم می بیند. این بدان مفهوم نیست که صبرها و امیدواری ها در برابر تلخی ها، نوعی تسلیم و سر فرو آوردن باشد. آنچه برای شاعرانگی شعر لازم می داند، حفظ حریم انسانی با وجود تمام تلخی هاست.
«من می روم
اما رفتن همیشه پایان کار نیست
در سوگواری هم می شود دلی شاد داشت.
می دانم آن کس که دوست داشتنی نیست
باید- تنها- در گوشه ای خودش را بپرسد.
دوستان خوب من،
بیایید در آخرین لحظه های مرگ یک کلاغ
لااقل دستی به خودمان بکشیم؛
شاید شب با تمام شب بودنش
برساند ما را به هم.»
شاعران زیادی بوده اند که شعرهای خوبی گفته اند؛ اما شاید در یکی دو دفتر شعرشان مانده باشند. بابک صحرانورد برای حفظ امضای شعرهایش باید به تکرار نیفتد. رسیدن به این فضا، هم چیزی شبیه همان جمع اضدادی است که در دفتر شعر«سرم را به شب تکیه دادم» وجود دارد. باید سال¬ها بگذرد شعرهای زیادی از شاعران جوان ساخته شود تا آن وقت علاوه بر اسمی که می ماند رسم خوش آیندی هم در شعر جاری شود. رسمی که امید را به مخاطب اش هدیه دهد؛ هرچند که این امید در رنجنامه ای سروده شود. نجواهایی که تنها عاشقانه نیست. زمزمه ای از سر درد برای انسانیت تنهایی که خسته نمی شود. برای آدم تنهایی است که چون با معبودی حقیقی نجوا می کند دیگر تنها هم نمی¬ماند.
«دستم به سوی نیاز دراز نبود
اگر دست خشک پاییزی ام را می گرفتی
تو آگاهی
من چشمانم را برای تو نگه داشتم
لحظه ی سرخ شعر سپیدم را برای تو سرودم
اگر می شد در این برهوت
به بلندای شفاف عمق ذهن تو می رسیدم.»

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :