نگاهي به مجموعه شعر" با خودم حرف ميزنم"روجا چمنکار / عبدالرضا ناصر مقدسی

تاریخ ارسال : 13 مهر 89
بخش : اندیشه و نقد
«تلنگر نورونها در اشعار روجا چمنكار»
(نگاهي به مجموعه شعر با خودم حرف ميزنم)
جستجوي بنيادهاي عصب شناختي شعر و آنهم يك شعر خاص به معناي تقليل هنر به يكسري مكانيسمها و فرايندهاي نوروفيزيولوژيك نيست. بين جهان مغز و جهان شعر شكاف عظيمي وجود دارد كه براي گذشتن از آن بايد از ميان انبوه داده هاي اجتماعي و فرهنگي گذشت.
اما اين واقعيت قابل تذكر، چيزي از اهميت رويكردي عصب شناختي در بررسي يك شعر نميكاهد. استفاده از علوم اعصاب «neuroscience» در تحليل يك اثر هنري از چندين لحاظ قابل توجه ميباشد. اولاً مغز به عنوان يك واحد ارگانيك مولد انديشههاي ماست لذا بين آن و يك اثر هنري ارتباطي تنگاتنگ وجود دارد. شناخت مغز و قابليت هاي گوناگون آن ميتواند متقابلاً ما را در درك بهتر يك اثر هنري ياري برساند. ثانياً مغز ارگاني است با پشتوانهي چند ميليون سالهي تكاملي. لذا شعري كه بتوان در آن قابليتهاي عصب شناختي را پيگيري كرد (يا بعبارت بهتر كنشهاي نوروفيزيولوژيك را در ساختار آن ديد) شعريست كه از «اصالت تكاملي» برخوردار است. اصالت در شعر را شايد بتوان به ارجاعهاي ساختاري و دروني آن به عناصر فرهنگي و اجتماعي و سنتهاي فكري و ادبي پيرامون و قبل از آن تعبير نمود. حال شعري كه روندهاي نوروفيزيولوژيك و استفاده از مكانيسمهاي مغزي را در خود حفظ كرده باشد به مناسبت پشتيباني چند ميليون سالهي طبيعت و تكامل از مغز، خود واجد «اصالتي تكاملي» ست. و اين ميتواند نقطهي قوتي براي يك شعر محسوب گردد زيرا دايرهي ارجاعات خود را از حيطهي روزمرههاي انسان فراتر برده، ما را به اعماق لايههاي وجودي انسان رهنمون ميسازد. ثالثاً اين گونه آثار هنري و در اينجا خصوصاً از شعر صحبت مي شود- ميتواند ما را در درك بهتر مسأله قديمي ذهن- بدن و دوگانگي هميشه حاكم بر آن ياري رساند. با اين مقدمه نگاهي مياندازيم به اشعار مجموعه جديد روجا چمنكار با عنوان «با خودم حرف ميزنم» (1). اشعاري كه به گمان نگارنده گاه اين خصيصه را از خود به نمايش مي گذارد. قبل از آنكه از مكانيسم نوروفيزيولوژيك كاربردي در اين اشعار صحبت كنم چند شعر ابتدائي اين مجموعه را بازخواني كرده، خصوصيت آنها را از منظر فوق شرح داده و سپس مكانيسم هاي مغزي به كار رفته در آنها را تشريح مينمايم.
«اصلاً نباش» اولين شعر اين مجموعه ميباشد. شاعر، شعر را با رويكردي منفي آغاز ميكند. گزاره ها تماماً منفي مي باشند «اصلاً به ديدنم نيا/ دوستت دارم را توي گل هاي سرخ نگذار/ برايم نيار» گزاره هاي منفي ادامه مييابند تا اينكه در پايان شعر ناگهان شعري كه سراسر گزارههاي منفي بود به گزارهاي مثبت بدل ميگردد: «با اين همه/ روزي اگر كنار بيراههاي عجيب حتي/ پيدايم كردي/ چيزي نگو/ تعجب نكن/ حتماً به دنبال تو آمده بودم» يك تقابل ساده ميان گزارههاي منفي و مثبت. انگار خطي در شعر كشيده شده و گزارههاي منفي را يك سو و گزارههاي مثبت را سوي ديگر گذاشته است.
شعر بعدي «وسترن» اما شروع نگاه نوروفيزيولوژيك شاعر است. شعر با يك تناقض شروع ميشود «با تمام آن قدر منتظر مرده ام» هم انتظار و هم مرگ. شاعر مرده است اما در عين حال منتظر. همزمان هم منفي است و هم مثبت. «تو كابوي تمام قصههاي من بودي/ من، معجوني از خواب هاي آشفتهي تو/ دورترين ستاره ي آسمان/ كه دستت به دردش نميرسد». شاعر با اينكه با وسترن فاصله دارد «دستت به دردش نمي رسد» اما در عين حال به او نزديك است. وسترن خواب ميبيند و خواب او شاعر ميشود «من، معجوني از خوابهاي آشفتهي تو». يكي نشانهي ديگري است. جنبه هاي مثبت و منفي كه در شعر «اصلاً نباش» مرزبندي واضحي با هم داشتند در شعر «وسترن» در هم تنيده شده اند و با هم اتفاق ميافتند. «كنار تمام قصه ها/ آن قدر منتظر مردهام/ تا دوباره هفت تيرت را بر شست بچرخاني/ دوئل كني/ و من چشم برندارم/ از اين همه زيباييات». شاعر منتظر، مرده است. حال همين تناقض كه شاعر مرده چگونه ميتواند از زيبايي وسترن لذت ببرد خود به زيبايي شعر ميافزايد. اين تنيدگي مثبت و منفي در ارتباط شاعر و وسترن شكل مي گيرد نوعي ارتباط كه هم دور است و هم نزديك. دقيقاً همين ديد در شعر «شب كه ميشود» تكرار ميگردد. ارتباط بين شاعر و مخاطب دروني شعر حاصل همان همزماني مثبت ها و منفي هاست و ارتباط شاعر با مخاطب دروني شعر بواسطه هم بودن و هم نبودن اتفاق مي افتد. مخاطب دروني شعر آنقدر نميآيد كه «شب مي شود» ولي با اينكه نمي آيد رابطهي عاشقانه شكل ميگيرد «سري روي شانهي من خم مي شود/ كه بگويد دوستت دارم» اين عاشقانه به انجام ميرسد هرچند رگهاي مخاطب دروني، نفسهاي شاعر را خوني مي كند «كه رگي توي صدايش بالا بيايد و/ نفسهايم را به خون بكشد» با اينكه «او» نيامده است آنقدر نيامده است كه شب شده است ولي «او» تنها كسي ست كه ميداند «تنها تو ميداني كه ماهيها/ درياي مرا با خود به جنوب ديگري برده اند» قبل از آنكه به مهمترين شعر شاعر در اين مجموعه بپردازيم بهتر است نگاهي كنيم به معادل نوروفيزيولوژيك اين هم زماني مثبتها و منفيها در يك شعر.
محصولات مغزي در سطح مختلف آن هم ناشي از تحريكهاي متعدد است و هم ممانعتهاي متعدد در واقع در مغز نيز هم زماني مثبت و منفي بصورت دائم رخ ميدهد. در سطح نورونها (سلولهاي تشكيل دهندهي بافت مغز) هم سيناپسهاي تحريكي داريم (excitatory) و هم ممانعتي (inhibitory) (2) سيناپس خود عبارت است از مجموعهاي كه باعث اتصال دونورون مجزا با هم ميشود. در نگاه اول شايد به نظر آيد كه براي فعاليت مغز صرفاً يك سري تحريكات كه در طول نورونها سير نمايد كافي باشد. همانند آنچه كه در خيلي از نظامهاي مكانيكي شاهد هستيم. ولي مغز انسان بسيار پيچيدهتر از اين تصوير ساده است. در مغز همانطور كه تحريكات متعدد مثبت و پيش برنده داريم در سطوح مختلف تحريكات ممانعتي و منفي نيز وجود دارد. اين ممانعت ها از پاسخهاي نابجا جلوگيري مي نمايد. اين ممانعت ها آنقدر در زندگي ما تكرار ميشود كه شايد امري معمول بنظر آيد. بحث قانون و رعايت آن يكي از واضح ترين موارد اين امور ميباشد. شايد بنظر آيد كه وجود ممانعت و محدوديت امريست طبيعي كه از الزامات اجتماعي بوجود آمده است اما اين احتمال را نيز ميتوان مطرح كرد كه اين مقولات تا درجهاي ميتوانند بازتاب آنچه باشند كه مغز ما در عرصهي تكامل بدست آورده است: دريايي از مثبتها و منفيها.
آنچه به عنوان ممانعت (inhibition) يا به زبان ما، جنبههاي منفي شركت كننده در ايجاد يك ساختار در مغز مطرح ميگردد جنبههاي مختلفي دارد كه يكي از آنها موسوم به منع جانبي (lateral inhibition) مي باشد. در قاموس نوروبيولوژيك منع جانبي عبارتست از توانايي يك نورون تحريك شده براي كاهش فعاليت نورونهاي مجاور خود. در واقع اين مكانيسم سبب مي شود يك نورون براي نورونهاي مجاور خود نوعي محدوديت اعمال نمايد. از فعاليت زائد و زياده برحد اين نورونها جلوگيري كرده و سبب پيرايش محصول نهايي مجموعهي نورونها گردد. جنبههاي مختلفي از lateral inhibition مورد بررسي قرار گرفته است. در سيستم بينايي اين ممانعت ها سبب افزايش كنتراست بينايي و دقت در انتخاب مي گردد. (3) به عبارتي ديگر بنوعي سبب شكل دادن محتويات بينايي ما ميشود. (4) در ضمن نقش منع جانبي در يادگيري نيز بررسي شده است. (5) اين نوع ممانعت به شكلي فعال در سيستم حسي ما نيز رخ ميدهد (6) و در نهايت از آن در مدلهاي توجيه كنندهي شكل و ماهيت آگاهي در انسان استفاده شده است (7) مي بينيم كه اعمال محدوديت و ايجاد ممانعت كاركردي بنيادي در مغز دارد. بايد توجه داشت كه اگر چنين ممانعتهايي نبود هر فعاليتي از نورونها ميتوانست نوعي محصول مغزي و ذهني تلقي شود و مغز ما با انبوهي از تحريكات زائد و حتي متضاد روبرو مي گشت كه نهايتي جز درهم آميختگي و افسار گسيختگي ذهني ببار نميآورد اين ممانعت با كاهش و حتي حذف تحريكات اضافي سبب پيرايش و به سامان شدن محصولات ذهني ما ميگردد. در بيان منطقي اين نوع ممانعت اعمال نوعي شرط براي محدود كردن يك ابژه ميباشد: شرطي منفي براي امري مثبت. و اين شروط دايرهي معنادهي آن امر مثبت را تعيين ميكنند و عنوان ميدارند كه آن امر مثبت تا چه حدودي ميتواند اعمال شود. اين شروط منفي بدين وسيله به آن امر مثبت شكل و شمايل بخشيده و به اصطلاح آنرا پيرايش مي نمايند.
يكي از معادلهاي جالب و قابل توجه اين مكانيسم نوروفيزيولوژيك، مفهوم پارادوكس در رياضي است. پارادوكس ها در نظر اول به بازي شباهت دارند ولي در مفهوم عمقي آن «در بسياري از اين پارادوكسها نظام مفهوم هايي كه به كمك آنها ميانديشيم و جهان را تعبير مي كنيم و نيز اساس و بنياد عقلانيت، در معرض شك و ترديد قرار ميگيرد» (8) نمونهي آن پارادوكس دروغگو ميباشد. دكتر ضياء موحد در كتاب مذكور تقريري ساده از اين پارادوكس بيان ميدارد «سادهترين تقرير اين پارادوكس اين است كه گويندهاي دربارهي خود بگويد: آنچه ميگويم دروغ است. سؤال اين است كه اين گوينده راست ميگويد يا دروغ ميگويد. اگر راست بگويد پس اينكه ميگويد دروغ ميگويم حرف راستي ميزند، يعني دروغ مي گويد و اگر دروغ مي گويد پس اينكه خود ميگويد دروغ ميگويم حرف دروغي ميزند يعني راست ميگويد. پس اگر آنچه مي گويد راست باشد دروغ است و اگر دروغ باشد راست است» گرچه شايد در مغز نرمال و طبيعي هيچگاه براي يك گزاره چنين شرط هاي ويران كننده اي اعمال نشود ولي همين تشابه نسبي بين فرايند شرط گذاري در مغز با آنچه در عالم رياضي اتفاق ميافتد نشان از نقش بنيادي ممانعت ها و اعمال حدودها و هم زماني مثبت ها و منفي ها حتي در مورد يك ابژه و يك مفهوم در ذهن ما دارد. شايد بتوان گفت كه منع جانبي در مغز و مفهوم پارادوكس در رياضي دو سر يك طيف است. آنچه در مغز اتفاق ميافتد امري معمول و مقبول است كه نياز چنداني براي توضيح جهت پذيرفته شدن ندارد و آنچه در رياضي اتفاق مي افتد شكلي افراطي از اين شرط گذاري است شرطي كه صرفاً در موارد بسيار خاص مصداق مي يابد و البته باعث دردسرهاي فراواني شده و بنيادهاي معرفتي ما را زير سؤال مي برد اهميت اين پارادوكس ها در آن است كه باعث ميشود آنچه را در مغز به صورتي روتين و طبيعي اتفاق مي افتد ديگر امري معمول نپنداريم و كنكاشي جديتر و ژرف تر در مورد ماهيت آن انجام دهيم. حال با اين مقدمه به قرائت شعر «كافه بخوانيد» مي پردازيم.
«درست مثل كسي كه وارونه درههاي عميقي دارد/ وارونهي كسي شدم/ كه تمام زندگيام نبود» شاعر بايد وارونه شود يعني فضا را تغيير دهد تا واقعيت اشياء نمايان شود. شاعر، شعر را با اعلام تغيير فضا شروع ميكند «كسي كه وارونه دره هاي عميقي دارد» توجه شود اين درههاي عميق صرفاً با وارونه شدن فضاي شاعر خود را نشان مي دهند و در حالت عادي اين دره ها به صورت كوه نمايان هستند و معناي اصليشان پوشيده ميباشد. سپس او وارونهي كسي ديگر ميشود يعني محلي براي نشان دادن واقعيت شخصي ديگر. حال در اين فضاي جديد، اين فضاي وارونگي، روابط حاكم بر زندگي ما نيز عوض ميگردد. جالب است با اينكه شاعر اين دگرگوني را براي شخص ديگري ميپذيرد. با اين حال او تمام زندگي شاعر نيست: «وارونهي كسي شدم/ كه تمام زندگيام نبود» و از همين جا اولين ارتباط نامتعارف شعر شكل ميگيرد. شاعر اولين محدوديت را به معشوق وارد ميكند و خطاب به معشوق ميگويد كه «تو تمام زندگي من نيستي». «ماه/ ماهي/ و خورشيدي/ كه به موقع پشت كوه نميرود/ تا شبانه عاشقت شوم» فضا عوض شده است. ماه و ماهي و خورشيد نقش عادي خود را ندارند. شاعر بايد «شبانه عاشق شود» اما در اين فضاي غير عادي و با خورشيدي «كه به موقع پشت كوه نميرود» معلوم نيست كه شب كي فرا مي رسد. بدين صورت شاعر عاشقي خود را نيز به تعويق مياندازد. «با جزيره ي دردي توي تنم/نم/نمِ/ خاكستر نفرين خدايان بر نيمهي چپم» شاعر به توصيف خود مي پردازد. فردي با جزيرهي درد، با نفرين خدايان بر نيمه چپ و نيمه چپ يادآور داستان آدم و حواست «پس خداي خواست كه از آدم نيز خلقي بيافريند همچون آدم. پس چون آدم بخفت و خواب بر وي غلبه كرد، خداي مر حوا را از پهلوي چپِ آدم بيافريد، به قدرتِ خويش: خلقي چون آدم، وليكن ماده. و از پهلوي چپ مردان، يك پهلو كم باشد از آن پهلوي چپ زنان- زيرا كه خدا مر حوا را از پهلوي چپ آدم بيافريد.» (9) آدم يا بهتر بگوئيم معشوق- همان مخاطب دروني شاعر- به نوعي نفرين بدل مي شود و به ساحت پر تناقض و پارادوكس وار شعر كمك ميكند. چگونه معشوق مي تواند يك نفرين باشد؟
«و نهراسيم از كوزههاي شكسته تان» در نگاه اول ما را به ياد شعرهاي خيام مياندازد ولي دقيقاً در تضاد با نگرش وي. شاعر عنوان ميدارد كه از كوزهي شكسته يعني از فناپذيري نمي هراسد. او خود را جاودانه ميداند. و البته با اين كه از كوزهي شكسته نميترسد و بدنبال جاودانگي ست، فنجان شاعر اما شكسته است. «سياه و سفيد نيم رخي/ با فنجاني شكسته و» يعني چه بخواهد و چه نخواهد فنا در زندگي او جريان دارد. «دوستت/دوستت/دوستت دارمِ ريخته روي ميز» و با اين همه تناقض با اين همه معشوق را وارونه و به شكلي ديگر و گاه منفي جلوه دادن هنوز دوستش دارد.
«درست مثل كسي كه/ بر لوحهي گلي سومري/ چيز عجيبي ديده باشد/ آب از سوراخهاي گوش و بينيام ميزند بيرون و» مرا به ياد فيلم «جواني بدون جواني» كاپولا مياندازد. شاعر انگار به عمق تاريخ رفته است و در اين فضاي وارونه ميتواند ماهيت انسان را بخواند اگر چه در جايي امروزي به نام «كافه» نشسته است: «كافه بخوانيد».
«تو هم/ مثل كابوسهاي سحرگاه من/ هي بيا و برو» شاعر كابوس ميبيند و حتي معشوق نيز در اين فضاي وارونه به كابوس بدل ميشود و در اين سفر شاعر، معشوق صرفاً رگهاي است. كه ميآيد و ميرود. اين كه معشوق به كابوس تعبير شود بسيار جالب توجه است.
«چاپم كنيد!/ بر تابلوهاي بين راه/ خط خطر ريزش نفرين خدايان/ ريزش كوه» شاعر ميخواهد كه تكثير شود تا شانس نفرين خدايان به او افزايش يابد. انگار او وظيفه دارد كه نفرين خدايان را برانگيزاند. شايد در اين جهان وارونه او نيز خود را كاهنهي معبدي ميپندارد كه اينبار بجاي رحمت خدايان، مقصد نفرين خدايان است. و بدنبال آن باز رابطهي پارادوكس وار او با معشوق تكرار ميگردد «نه، نميشود شب مثل كسي كه از خودش بيزار است/ فاصله بگيرد از ستارهها و ماهي/ كه هيچ گاه هنگام ملاقات با تو گرد نميشود/ تا شبانه عاشقت شوم/ با هميشهي خطر ريزشت بر نيمهي چپم» در اين جهان وارونه شاعر در سياهي شب است كه عاشق ميشود ولي شب نيز هيچ گاه نميرسد. قبل از آنكه به خط آخر اين شعر درخشان بپردازيم مايلم در مورد نكاتي چند در اين شعر بيشتر صحبت كنم. در ابتداي مقاله از مثبت ها و منفي ها گفتيم. با اين زبان خاص، نگاهي ميكنيم به شعر «كافه بخوانيد». به اين زبان، در ادبيات ما معشوق همواره موردي مطلوب، خواستني، سراسر خوبي و به اصطلاح «تماماً مثبت» تلقي شده است بعنوان مثال به ابيات زير از شيخ اجل سعدي توجه نمائيد (10):
قيمت گل برود چون تو بگلزار آئي و آب شيرين چونتو در خندهو گفتار آئي
اين همه جلوهي طاوس و خراميدن او با دگركس نكند گرتو برفتار آئي
ديگر اي باد حديث گل و سنبل نكني گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آئي
معشوق در صدر است. هيچ چيز و هيچ كس بالاتر از وي نيست و اين مضمون بارها و بارها در ادبيات ما تكرار شده است. اما در شعر «كافه بخوانيد» معشوق با توضيحات عجيب و غير منتظره اي همراه شده است: معشوقي كه تمام زندگي عاشق نيست، معشوقي كه معادل نفرين است، معشوقي كه چون كابوس است.
معشوق خود فينفسه امري مثبت ميباشد كه حال در اين شعر با محدوديتهاي منفي چون نفرين و كابوس عجين شده و بار ديگر مثبت و منفي با هم اتفاق افتاده است. اما اين بار شكل اين اتفاق با اشعار قبلي چمنكار متفاوت ميباشد. در اين شعر براي ابژهاي سراسر مثبت به شكل پارادوكس واري شروط منفي تعيين شده و معشوق توصيفي وي شكلي عجيب، غير منتظره و بديع به خود گرفته است. همزماني مثبت ها و منفيها در اين شعر ناشي از تقابل دو ابژهي متفاوت نيست آنطور كه مثلاً در شعر «وسترن» شاهد هستيم بلكه براي يك ابژهي مثبت شروط منفي تعيين مي شود و اين دقيقاً از همان مكانيسم منع جانبي «lateral inhibition» در مغز پيروي مي كند اما بعلت سويه تناقض آميزي كه به خود ميگيرد خود را به پارادوكس هاي رياضي نزديك ميكند. اين شعر از طرفي چون از زبان طبيعي (و نه زبان صوري رياضي) استفاده ميكند بناچار تابعي از مكانيسم هاي مغزي يا حداقل تحت تأثير آنهاست و از طرفي بيان پارادوكس وار آن ما را به ياد مهمترين مشكلات در فلسفهي رياضي مياندازد. البته چنين اظهار نظري از صلاحيت نگارنده بكلي خارج است ولي ذكر آن خالي از فايده نخواهد بود كه اين مثال ويژه يعني شعر «كافه بخوانيد» شايد مؤيد اين امر باشد كه منشأ اين پارادوكس ها فراتر از رياضي بوده و بقول سول كريپكي «گاهي مي توانند منشأئي تجربي و بيرون از زبان داشته باشند» (11) و در همين جهت شايد اين بار علوم اعصاب بتواند به دريافت بهتر ما از اين پارادوكس ها كمك كند. دير يا زود اين پارادوكسها مورد توجه انديشمندان علوم اعصاب قرار خواهد گرفت.
اما به شعر بازگرديم. جمله پاياني اين شعر باقي ماند: «زني دلش مي خواهد بخوابد و كابوس نبيند» شاعر ناگهان در اوج شعر خود اعلام بازنشستگي ميكند. انگار ديگر نميتواند آن فضاي پارادوكس وار و بديع را تحمل كند بسيار زود پا پس ميكشد و از همين جاست كه انحطاط در شعر روجا چمنكار آغاز ميشود. از اين پس اشعار او يك سويه ميشوند ديگر پيچيدگي ندارند و اشعار به سطح نازلي افت ميكنند. در ساير اشعار نميتوان نكته تازهاي را يافت. شاعر به پايان خود رسيده است: «پرده افتاده بود/ روي سياهي كه غليظتر ميشد/ عبور تيتراژ نهايي/ روي پرزهاي صورتم» (نتهاي پاياني) و همه چيز سياهيست و تباهي «پائيز وحشي من/ باز با سپاهيان زرد خود حمله كردهاي/ پس قرارداد صلحي/ كه با باغچهي كوچكم بسته بودي؟» (قرارداد) شعرها حداكثر يك ايدهي خوب يا يك تصوير زيبا ميباشد. همين. و از آنجا كه عمدهي اين كتاب را چنين شعرهايي پر مي كنند اين مجموعه را حداكثر ميتوان تجربهاي نوناميد تا اشعاري موفق. روجا چمنكار بايد به شعر «كافه بخوانيد» باز گردد و از اين شعر مجدداً شروع نمايد در غير اين صورت اين روند نمي تواند منتهي به آيندهاي درخشان در شعر ما شود.
منابع:
(1) با خودم حرف ميزنم، روجا چمنكار، نشر ثالث 1387
(2) Bear M., Connors B., Paradiso M."Neuroscience Exploring the Brain". 2006. Lippincott.
(3) Dilollo et al. Decoupling Stimulus duration from brightness meta contrast masking: data & models, Journal of Experimental psychology. No 30. 2004
(4) Bruce Bridgeman "contributions of lateral inhibition to object substitution masking and attention" vision research volume46 November 2006
(5) Bouton M.E. "context and behavioral processes in extinction". Learning & Memory. 2004. No 11
(6) Von Bekesy G. "Sensory inhibition" Princeton university. 1967
(7) Levine D.S., introduction to Neural & Cognitive Modelling. Erlbaum. London. 1991
(8) از ارسطو تا گودل، ضياء موحد، نشر هرمس، چاپ اول 1382.
(9) ترجمهي تفسير طبري قصهها، به ويرايش جعفر مدرس صادقي، نشر مركز 1374
(10) كليات سعدي، با مقدمه و تصحيح محمدعلي فروغي، نشر طلوع، پائيز 1373
(11) از ارسطو تا گودل
لینک کوتاه : |
