نگاه سهراب سپهري به زندگي
دکتر نادر ابراهيميان
تاریخ ارسال : 12 اسفند 98
بخش : اندیشه و نقد
نگاه سهراب سپهري به زندگي
دکتر نادر ابراهيميان
دکترای زبان و ادبیات فارسی
چكيده
در اين مقاله به بررسي مفاهيم مربوط به زندگي در اشعار سپهري پرداخته ميشود.
سپهري با ديدي عارفانه به جهان و اجزاي كائنات مينگرد و براي همهي اجزاي طبيعت سهمي يكسان قائل است. و به زندگي نگاه مثبتي دارد. شعر سهراب، شعر زندگي است و نگرش او مثبت و مشتاقانه ميباشد.
نگاه سهراب به زندگي، نگاه عارفانه، عابدانه و نامتناهي است و بر همين اساس مرگ را بخشي از زندگي جاودانه ميبيند.
از نظر سهراب تمام اجزاي آفرينش داراي روح هستند. سپهري با روح بلند با جهان آميخته ميشود و با تك تكشان به خدا ميپيوندد و هيچ تفاوت و تضادي ميان عناصر هستي نميبيند.
در مجموع نگاه سپهري به زندگي، نگاهي شفاف و عارفانه است. او به زندگي انسان به صورت زندگاني جاوداني مينگرد و زندگي اين جهان را بخشي از مسير زندگي حقيقي انسان ميدانسته و مسير زندگي را رو به تعالي و به سوي قرب الهي ميداند.
كليد واژه : سپهري، شعر، زندگي، عرفان
مقدمه
سهراب سپهري در سال 1307 در كاشان زاده شد و پس از تحصيلات متوسطه در سال 1322 به تهران آمد و دورهي دانشسراي مقدماتي را تمام كرد و معلم شد و در دانشكدهي هنرهاي زيبا دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت. و با درجهي ليسانس و احراز رتبهي نخست به دريافت نشان درجهي اول علمي توفيق يافت. سپهري تا سال 1340 به كلي از خدمات دولتي كناره گرفت و براي شركت در نمايشگاهها و مطالعههاي هنري به ايتاليا، فرانسه، ژاپن، هند و امريكا سفر كرد و در دي ماه سال 1358 براي درمان سرطان خود به انگلستان رفت و در اسفند ماه 1358 به ايران بازگشت و در اول ارديبهشت ماه 1359 در بيمارستان پارس تهران درگذشت و او را در صحن امامزاده سلطان علي در قريهي مشهد اردهال كاشان به خاك سپردند. سهراب در زماني كه گذشت 52 ساله بود. او نقاش بود و از فروش تابلوهايش زندگي ميكرد. ازدواج نكرد و با زبانهاي خارجي نيز آشنايي داشت.
« دورهي نخست كه شامل چهار مجموعهي اولين اوست : يعني « مرگ رنگ» ، « زندگي خوابها» ، «آوار آفتاب» و « شرق اندوه» و دورهي دوم كه چهار مجموعه آخرين او را شامل ميشود : « صداي پاي آب»، « مسافر» ، « حجم سبز» و « ما هيچ ما نگاه » با اين تفاوت آشكار كه در دورهي اول و دوم، هر مجموعه در حدّ خود نسبت به مجموعهي قبلي، تشخص بيشتري مييابد. » ( حقوقي، 1371 : 14).
موضوع درخور توجه دربارهي كارهاي سهراب اين است « كه نوآوري شاعرانهاش نه با نوآوري نيما همانندي دارد نه با نو آوريهاي شاملو و اخوان و نصرت رحماني. او نخست زير تأثير نوآوري نيما بود و اين تأثير در قطعههاي « قير شب» ، « مرغ غريب» ، « زاغ سپيد»، « مرگ رنگ » محسوس است، گويي در اين جا « مرغ پنهان» ، « مرغ غم» و « غراب» نيما به آوا درآمدهاند اما خوب كه دقت ميكنيم در مييابيم كه او مايههاي رومانتي سيسم آغازين نيما را گرفته و به سوي رمز و راز عرفاني و ذن بوديسم چرخانده است و رگههاي نيرومند موضوعهاي رئاليستي اشعار نيما را كاملاً كنار گذاشته است. البته او در اين زمينه تنها نيست و به راهي مي رود كه پيش از او هوشنگ ايراني رفته بود و همزمان يا بعد از او بيژن جلالي، پرويز داريوش، شرفالدين خراساني رفتند اما اين شاعران، شنوندگان و خوانندگان اندكي داشتند و دارند در حالي كه سپهري توجه طيف گسترده اي از خوانندگان شعر را به سوي خود كشيد، به طوري كه در ردهي شاعران، پر خوانندهي معاصر درآمد و حتي در دورهي مبارزهي سياسي حاد ـ كه كمتر مجالي براي پرداختن به عرفان و طبيعت گرايي به دست ميدهدـ بار منظور نظرها بود و دوستداران خود را داشت. » ( دست غيب، 1385 : 9 ـ 10).
سپهري از معدود شاعراني است كه نظام فكري مشخّصي دارد و اشعار او را بايد با توجه به اين نظام فكري دريافت و تحليل كرد. « او معتقد به فلسفهي نگاه تازه» بود، شبيه به آنچه كريشنامورتي در آثار خود بيان كرده است. يعني نگاههايي بدون شائبهي گذشته و آينده و اين منطبق است با مفهوم وقت در عرفان ايراني كه الوقتُ سيف قاطعٌ يعني وقت شمشيري است كه گذشته و آينده را از عارف جدا مي كند. عارف به خوش و ناخوش گذشته و خوف و رجاي آينده بياعتناست. ابنالوقت است يعني فقط در زمان حال ميزيد و به واردي كه در لحظه در دل اوست مشغول است. » ( شميسا، 1383 : 373).
اما نكتهاي كه در اين جا با توجه به موضوع مقاله ميتوان اضافه كرد اين است كه هر شعر سهراب، تصوير روشني از انديشه، احساس و زندگي شاعر است كه در رگهاي قلب كلمات او جاري ميباشد. در يك كلام ميتوان گفت كه سخن سهراب عين زندگاني اوست :
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازهي عشق ....
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد. ( سپهري، 1387 : 296).
بررسي مفهوم زندگي در اشعار سهراب سپهري :
هشت كتاب سپهري كمابيش تمامي كار و كوشش شاعرانهي او را كه قريب به سي سال بود در بر دارد. در هشت كتاب سهراب كه شامل شش مجموعه و دو شعر بلند است ميتوان تمامي زير و بم تجربههاي شاعرانه و سير انديشهي او را دنبال كرد و شناخت. سپهري شاعري است داراي سلوك باطني، و سلوك باطني او مستقيم با سير زندگيش از نوجواني به جواني و پختگي و سپس تا آستانهي پيري و تجربههاي دروني او در اين سير رابطه دارد تا هر حادثهي بيروني، ويژگي شعر سپهري همين گسستگي از عوالم بيرون و پيوستگي مستقيم با عوالم درون است.
سپهري شاعري است كه هم چون يك عارف، سراسر زندگياش سفر در جادهي معرفت است و مانند يك مسافر طريق عرفان، در لحظهي حال زندگي ميكند، سپهري « ابنالوقت است و از ماضي و مستقبل بريده است. عارف وقت خود است و مترقّب است تا نفحات را كه همان واردات لحظه هاست دريابد. مانند آبي جاري، در هر لحظهي رود، تر و تازه است. او در همهي آنات ، فقط يك نگاه تازه است و ديگر هيچ. » (شميسا، 1382 : 20 ـ 21).
« ابن وقت در زبان عادي معناي ناپسندي دارد و به كسي كه هر لحظه به رنگي در ميآيد اطلاق ميشود : فرصت طلب، اپورتونيست. امّا در اصطلاح عرفاني صفت كسي است كه در زمان حال ميزيد جدا از ماضي و مستقبل. هر لحظه واردي به دل او ميرسد و اگر پرواي گذشته و آينده كند، لحظهي درّاك را از دست ميدهد. » ( همان : 25).
به قول مولوي :
صوفي ابن الوقت باشد اي رفيق نيست فردا گفتن از شرط طريق
تو مگر خود مرد صوفي نيستي هست را از نسيه خيزد نيستي
(مولوي، 1365 : 10).
« سپهري از شعر و ادبيّات ژاپن، هند، چين و حتي كشورهاي غرب متأثر ميبوده و بيش از همه هايكوهاي ژاپن و فلسفهي چين و عرفان هند در درون و معني سخن وي طرحي بيرنگ كشيده است و از نظر شيوهي بيان و زبان با همهي خودرويي و خود رايي در عصر حاضر از نيما يوشيج و فريدون تولّلي و فروغ و ... تأثر پذيرفته ... آشنايي وي با مثنوي مولانا و ديوان غزليّات شمس تبريزي بسيار چشمگير و با نظامي گنجهاي و حافظ اندك و با فردوسي و عطّار و ديگران بسيار ناچيز است. » ( ثروتيان ، 1384 : 49).
مسير زندگي سپهري با توجه به جهانبيني خاص او و شيوهي تفكرش گرايش ويژهاي به زندگي عرفا و بزرگان صاحب تفكر دارد. « عرفان سهراب سپهري ادامهي زندهي همان عرفان مكتب اصيل ايراني يعني مكتب مشايخ خراسان ( در مقابل مكتب مشايخ عراق) است. و آراي او به آراي بزرگاني از قبيل ابوسعيد ابوالخير و مخصوصاً مولانا شبيه است. مكتب خراسان در عرفان، خودآميزهاي از افكار بودايي و چيني و آيينهاي كهن ايراني و اسلامي است. خراسان قرنها با هند و چين در تماس و مراوده بوده است. اساس مكتب خراسان بر عشق و جنبش و زندگاني و شادي و سكر است، حال آن كه مكتب عراق يا بغداد بيشتر مبتني بر قبض و زهد و انزوا و رياضت بوده است. » ( شميسا، 1382 : 28).
سپهري مانند عارفان مكتب خراسان زندگي را دوست دارد و از آن بد نميگويد :
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ، ( سپهري، 1387 : 296).
در فلسفهي سپهري مانند عارفان مكتب خراسان، مرگ و زندگي به هم در آميخته است. يك مفهوم است كه يك سرش را زندگي و سر ديگرش را مرگ ميبينم.
مولانا ميگويد :
آمد موج الست كشتي قالب ببست باز چو كشتي شكست، نوبت وصل و لقاست (مولوي، 1360 : 186).
شيخ محمد لاهيجي درباره تجدّد و تبدل جهان در هر لحظه ميگويد:
« مردن و زاييدن با هم است و مردن در حقيقت عين زاييدن و زاييدن عين مردن است. و مردن عبارت از رجوع كثرت است به وحدت و زاييدن عبارت از ظهور وحدت است به صورت كثرات.» ( لاهيجي، 1337: 495).
«سپهري اصولاً شاعري است جستجوگر؛ او در جستجوي رستگاري است و با شعرش به دنبال جهاني است؛ جهان او با شعر تمام نميشود و شعر تمام جهان او نيست. سپهري به ابديت ميانديشد و درد او جاودانگي است.» (عابدي، 1379 : 62).
هركجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است. (سپهري، 1387 : 297).
سپهري در مقام عارف نسبت به حيات، موقعيت هر وجودي را در دو بي نهايت ازل و ابد به خوبي ادراك ميكند، بينهايتي كه از آمدن، آغاز صوري به خويش ميگيرد، و بينهايتي كه در رفتن، به سرانجامي ظاهري ميرسد. او از مرز آمدن تا به گاه رفتن در تموّج حيات غوطهي عميقي ميخورد. پس در ابتدا و انتهاي راه، اگرچه دركُنه وجودش لحظهاي بيش نيست، انديشه و بيان او نميتواند يكسان باشد. در ابتدا زبان و فكر او يگانگي حيات را كنگ درك ميكرد، و به شكلي خواب زده ادا ميكند. در حالي كه در ميانهي راه، سخن او و در نتيجه فكرش از وادي يك زبان لطيف، شاعرانه و آميخته با يك حزن عرفاني رخ مينمايد. آغاز، برزخ ، بهشت و فرجام انديشه آمدن تا مرزهاي رسيدن البته دشوار است. هنگامهي رفتن نيز به هيچ روي آسان نيست. اما روندهي راستين، چون از رنج و عشق سرشار است؛ اين راه را با لذت طي ميكند و بيخودانه در آن گام ميپردازد.
خود سپهري در تشريح زندگانياش، دورهي كودكي خود را دورهي خيالات زيباي كودكانه، آسودگي و فراغت از كار ميداند :
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچهي
سنجاقكها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر. (همان : 282).
بعد از گذار از دورهي كودكي سپهري آمادهي حضور در دنياي بزرگتري ميشود كه در آن، غم، شادي، عشق، عرفان و هزاران موضوع جديد است. حال سپهري ميتواند آن چه را در ذهن داشته، ببيند و لمس كند:
من به مهماني دنيا رفتم :
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پلهي مذهب بالا.
تا ته كوچهي شك،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي. ( همان : 282 ـ 283).
در بخشي از مجموعهي « مرگ رنگ » شاعر، زندگي را همچون شب عمر پنداشته كه انسانها بدون در نظر گرفتن ساعت زمان، از آن عبور ميكنند و بيشتر اوقات خويش را در غفلت و بيخبري ميگذرانند و زندگي، قصه و تجربهاي تكرار نشدني است :
ساعت گيج زمان در شب عمر
ميزند پي در پي زنگ ....
لحظهها ميگذرد.
آنچه بگذشت، نميآيد باز.
قصهاي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز. ( همان : 50 ـ 51).
در بخشي ديگر، عمق نااميدي و دل زدگي سهراب از زندگي اين گونه تصوير ميشود :
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل :
واي، اين شب چقدر تاريك است! ( همان : 37).
در اين جا مسير حركت سهراب رو به روشني است، حاليا كه گذشته تاريك، وهم انگيز و كشنده بود. اما اتفاقي ميتواند اين تلخي و تاريكي را از بين ببرد و سياهي كشنده را كدر و نابود سازد. و براي عبور از تاريكي و مرداب نياز به اتفاقي فرا زميني و ماورايي داريم. ( در راه سلوك اتفاقي در جهت كمال براي سالك ميافتد) حادثهاي در حال وقوع است كه ميتواند خون را در شريان زندگي به راه اندازد و راهي براي رهايي از اين گم گشتگي و رسيدن به روشنايي و نور است :
خود را از رو به رو تماشا كردم:
گودالي از مرگ پر شده بود.
و من در مردهي خود به راه افتادم.
صداي پايم را از راه دوري ميشنيدم،
شايد از بياباني ميگذشتم.
انتظاري گم شده با من بود.
ناگهان نوري در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابي زنده شدم :
دو جا پا هستيام را پر كرد.
از كجا آمده بود؟
به كجا ميرفت؟
تنها دو جا پا ديده ميشد.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود. ( همان : 128 ـ 129).
اين دو نگانگي، كه شايد بتوان آن را منفك شدن جان و جسم از يكديگر دانست، با فرود آمدن نوري در مرده راوي از ميان ميرود؛ راوي بيشتر از « گودالي از مرگ» پر شده بود، اكنون با لرزش و اضطراب به يگانگي ميرسد. او از اين موضوع با يقين و اعتماد سخن نميگويد. شك و ترديد بر او چيره است از اين رو در پايين شعر تكرار ميكند كه « شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.» با نگاهي به اشعار سپهري به روشني ديده ميشود كه « گوهرمن» سهراب در ميان « صدف تنهايي» وي زنداني شده است و پس از طي راهي در كوير، باغ و كوهسار، شاعر به آهستگي دو كفهي صدف را اندكي ميگشايد و گاهي شعار «ما» را به جاي «من » سر ميدهد. « و اگر سهراب سپهري از مرگ رنگ يا زندگي خوابها و هر مقولهاي از طبيعت جهان هستي سخن ميگويد، خويشتن را مطرح ميكند و از درون به جهان بيرون (object ) مينگرد و شعر او دروني (Subjectif) است. (ثروتيان، 1384 : 236).
من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خود را در پس يك در تنها ديدهام.
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگيام صدايي بيپاسخ نبود؟ ( سپهري، 1387 : 134).
سپهري در مجموعهي « آوار آفتاب» قطعه شعري دارد به نام « فراتر» كه ميتوان آن را نقطهي اوج رسيدن سپهري به جهان كامل خويش و آرام گرفتن در آن جهان دانست. به اعتباري ديگر، اين شعر فضاي دوست داشتني و مورد علاقهي سپهري را ترسيم ميكند. اين شعر سرشار از اتكا به نفس و روشني است. سپهري در بهشت خويش است، بهشتي كه طرح كامل آن را چند سال بعد در « حجم سبز » مييابيم. سپهري همچون يك عارف، منزل پاياني خويش را ترسيم كرده است :
و اينجا ـ افسانه نميگويم ـ
نيش مار ، نوشابهي گل ارمغان آورد ....
در باغستان من، شاخهي بارور خم ميشود،
بينيازي دستها پاسخ ميدهد.
در بيشهي تو، آهو سر ميكشد، به صدايي ميرمد.
در جنگل من، از درندگي نام و نشان نيست.
در سايه ـ آفتاب ديارت، قصهي « خير و شر » ميشنوي.
من شكفتنها را ميشنوم.
و جويبار از آن سوي زمان ميگذرد.
تو در راهي.
من رسيدهام.
اندوهي در چشمانت نشست، رهرونازك دل !
ميان ما راه درازي نيست: لرزش يك برگ. ( همان : 169 ـ170).
بيشك يكي از زيباترين و كنش برانگيزترين اشعار سهراب، منظومهي «صداي پاي آب» است. در اين منظومه، يكي از مهمترين خطوط فكري سپهري، زندگي است. در اين منظومه، سپهري انسان را به درك زندگي واقعي دعوت ميكند، چرا كه زندگي واقعي در نظر سپهري، جز توجه به مظاهر ساده زندگي طبيعي و طبيعت زندگي نيست.
« سهراب سپهري در شعر صداي پاي آب نخست همچون شهرزاد قصّهگو، شرح حال و زندگي نامهي خويش را با باورهاي دروني، آرايش ميدهد و از لاي شببوها، آواز غيب را ميشنود و هر آنچه را كه در زندگي خويش ديده و شنيده به زباني خوش بازگو ميكند.» (ثروتيان، 1384 : 95).
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شببوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه. ( سپهري، 1387 : 278).
سهراب جايي در منظومهي صداي پاي آب ميگويد : « خود ميدانم كه پرندهي پردهي نقّاشي من جان ندارد و حوض آن نيز ماهي ندارد؛ يعني ميدانم كه زندگي بخشيدن كار من نيست وليكن شبيه سازي ميكنم و از همين رنگ و سايه نان ميخورم و به كنايهاي مي گويد : من كه مجرّد و تنها زندگي ميكنم با اين كار و پيشه دل تنهاييام تازه ميشود.» (ثروتيان، 1384 : 102).
اهل كاشانم.
پيشهام نقاشي است :
گاه گاهي قفسي ميسازم با رنگ، ميفروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهاييتان تازه شود.
چه خيالي، چه خيالي، ... ميدانم
پردهام بي جان است.
خوب ميدانم، حوض نقاشي من بي ماهي است. ( سپهري، 1387 : 279 ـ 280)
زندگي در نظر سپهري جلوههاي مختلفي از زيبايي است. زندگي ميتواند چشم نواز و خوش صدا باشد :
زندگي چيزي بود، مثل يك بارش عيد، يك چنار پُر سار.
زندگي در آن وقت، صفي از نور و عروسك بود.
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت، حوض موسيقي بود. (همان : 282)
در ادامه سپهري با مرور خاطرات خويش ، دفتر زندگي خود را ورق ميزند و ايام كودكي تا جواني را برميشمرد، سپس طي بندهايي شاهد ظهور بينش عرفاني سپهري در مورد رويدادهاي جامعه و تفكّر خاص او درباره عناصر اجتماع هستيم. ظاهراً شاعر در عالم تحقيق و سير و تفكّر و يا در جهان حقيقت مادّي به همهي اين پلهها گام مينهد و در نهايت، باز به سوي زمين مينگرد و در آن جا ميبيند كه روز و روزگاري بود كه در دامن مادر ميزيست و او شب و روز، كار ميكرد و لحظهاي آرام نداشت :
مادرم آن پايين
استكانها را در خاطرهي شط ميشست. ( همان : 286).
كه غرض از شطّ، جريان همهي عمر و زندگي شاعر است و خاطرهي آن، همهي خاطرات شاعر صداي پاي آب ميتوان باشد.
در ادامه، سهراب اين گونه تصور ميكند كه همهي مردم دوست دارند در راحتي و آسايش زندگي كنند و بدون هيچ دغدغهاي زندگي را با آرامش بگذرانند، در حالي كه شاعر خود ميداند در حال زندگي راحتي براي هيچ موجودي ميسر نيست و آرامش را تنها در مرگ نهادهاند :
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي،
مرد گاريچي در حسرت مرگ. ( همان : 287).
در جايي چنين ميگويد :
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گلها را ميگيرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازهي اشيا جاري است. ( همان : 293).
سهراب ميگويد « در درون خود احساس ميكنم كه ديروز و در اين نزديكيها آفرينش زمين آغاز گرديد و من تكامل خود را آغاز كردم و به اينجا رسيدم و يا همين چندي پيش بود كه از بهشت روي زمين آمدم و زندگي در زمين با من آغاز شد، من مراحل خود را گذراندم، جماد و نبات را ميشناسم، با يك نگاه ميفهمم گل، شاداب است يا پژمرده و ميتوانم او را طبابت بكنم و تا جايي كه ممكن است زنده نگه دارم.» (ثروتيان، 1384 : 141).
سپهري دربارهي پيوند زندگي موجودات با هم ميگويد :
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير. ( سپهري، 1387 : 295).
سهراب در يك لحظه به خود ميآيد و خود را مييابد و به دنياي بيكران نور مينگرد و ميبيند جهان به كار خود مشغول است تا بخواهي به كار خود مشغول است تا بخواهي خورشيد هست و تابش نور هست و زندگي هست، و تا بخواهي پيوند گياهان و جانوران و هر موجود زندهاي هست و ادامه دارد، همه چيز جفتجفت آفريده شده است، حتّي ذرّات عالم و اتمهاي درون يك مولكول و پروتونها و الكترونها.
كه اين مصراع سهراب نيز به آيهي زير اشاره دارد :
وَ اَنَّهُ خَلَقَ الزَّوجَينِ الذَّكَرَ وَ الاُنثي ( 45/ نجم 53)
يعني : و هم اوست كه دو گونه ميآفريند : نر و ماده.
در صداي پاي آب، سپهري شاعر خوشبيني است. زندگي براي سپهري امري بسيار ساده و روان است، چون خودش بيآلايش و ساده زيست است. شاعر در صداي پاي آب به مرحلهاي از يگانگي و به بهشت انديشه رسيده كه در همهي عناصر پيرامون خويش صدايي از وحدت ميشنود. وحدت او با آغاز جهان آغاز شده است او به كودكي ميماند كه هر چيزي، هرلحظهاي و هر مكاني برايش جاذبهي خاصي دارد. زندگي، از اينرو در ذهن او بس زيبا و دوست داشتني است:
زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازهي عشق.
زندگي چيزي نيست، كه لب طاقچهي عادت از ياد من و تو
برود. ( همان : 295 ـ 296).
شاعر زندگيرا رسمي مرسوم ميداند كه خوشايند همه است و همه زيستن را دوست دارند و زندگي را پرندهاي ميبيند كه بال و پري به گستردگي مرگ دارد؛ يعني زندگي پرواز ميكند با پر و بالي كه به اندازهي مرگ است. و درك اين معني به روشني ممكن نميشود مگر اين كه بدانيم وسعت مرگ در زمان و مكان بينهايت است و تا مرگ هست زندگي نيز تا ابديّت هست. آن روز كه زندگي نيست مرگ هم نيست و اين درست برعكس نظر « همهي آن كساني است كه ميگويند آن جا كه مرگ هست ديگر زندگي نيست و امّا سهراب ميگويد مرگ نيز آن روي سكّهي زندگي است و وسعتي دارد به اندازهي بال و پر زندگي. زندگي پرشي دارد به اندازهي عشق و اين معني بسيار باريك و زيباست كه ميگويد زندگي، خود زادهي عشق و جاري در عشق است و اين عشق است كه گردههاي گل يكديگر را مييابند در هر كجا كه باشند و اين عشقپرستي است كه نسل هر موجود زندهاي را زنده نگه ميدارد، روزي كه عشق نبود انسان هم روي زمين نبود.» (ثروتيان، 1384 : 150).
« شعر سپهري، شعر ستايش زندگي جهان است؛ زندگي پرنده و آب و ستاره، نبض روييدن علف و كشيدگي افتادهي جاده بر خاك و سرگرداني بادهاي مسافر، زندگي انسان و بودنيها ، پديدههاي جهان بنا به قانوني از بركت وجود يكديگر زندهاند و هستي هر يك مديون وجود آنهاي ديگر است. نگاه سهراب ردپاي آن قانون ناپيدا را دنبال ميكند؛ هم در طبيعت و هم در اجتماع. » ( سياهپوش، 1383 : 241).
سهراب زندگي را زيبا و جذاب ميداند كه اين زيبايي از تمام عناصر موجود در زندگي ناشي ميشود زندگي در نظر سهراب، در هم آميختگي و تركيب آگاهانهاي دارد. در پندار او زندگي براي تمامي موجودات وسيع است، چنان كه هر موجودي ميتواند آزادانه به همهي آفاق سر بكشد :
زندگي جذبهي دستي است كه ميچيند.
زندگي نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.
زندگي بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربهي شب پره در تاريكي است. ( سپهري، 1387 : 296).
زندگي از نظر سهراب حس غريبي دارد، سپهري ميخواهد بگويد : « نژاد اين مرغان مهاجر در طي قرون و دهور بنا به غريزه و فطرت مسيرهاي مشخّصي را پرواز ميكنند و رفتارهاي معيني دارند امّا اين مسير براي هر مرغ مسير ناشناختهاي است و اين شبيه است به زندگي آدميان كه من حيث انسان بودن مسير مشخّصي دارند : به دنيا ميآيند ، ازدواج ميكنند، غمگين ميشوند، شاد ميشوند و سرانجام ميميرند، امّا همين مسير مقدّر و محتوم براي هر انسان خاص ( يك مرغ مهاجر) مسير غريبي ( به هر سه معناي شگفت و ناشناخته و غربت زده) است.» ( شميسا، 1382 : 103).
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد. ( سپهري ، 1387 : 296).
« اين مصراع در بُعد عرفاني نيز قابل اعتناست: روح مرغي (پرندهاي) مهاجر است كه از عالم ملكوت به عالم خاكي نزول كرده و در اينجا غريب است.» (شميسا، 1382 : 104).
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي ميپيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشهي مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي « ماه» ،
فكر بوييدن گل در كرهاي ديگر. ( سپهري، 1387 : 296).
قطار ميتواند رمز عبور و گذشت عمر باشد و پل رمز هستي انساني. شاعر زندگي را گذران ميداند و در موازات آن هستي انسان را منوط به ادامهي زندگي كرده است. سهراب حس شيرين زندگي را در همه جا جاري و ساري ميبيند به حدي كه احساس زندگي در وراي ابرها و از پشت شيشهي اجسام قابل لمس است. تعابيري چون موشك، فضا و كره همگي نشانگر حس لطيف و عاطفهي سرشار سپهري در برخورد با حوادث عصر خويش است. در ادامه سپهري يادآور ميشود كه در زندگي فقط امور مهمي چون رفتن موشك به فضا نيست، بلكه امور طبيعي و سادهاي از قبيل شستن بشقاب هم هست همان كه مادرش انجام ميدهد :
مادرم آن پايين
استكانها را در خاطرهي شط ميشست. ( همان : 286).
زندگي ابعاد گوناگوني دارد؛ ابعاد گوناگوني چون شستن يك بشقاب، يافتن سكهي دهشايي در جوي خيابان و مواردي از اين قبيل است:
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكهي ده شاهي در جوي خيابان است. ( همان : 296)
از نظر سهراب « زندگي خواندن و آموختن قانونهاي رياضي ـ فيزيك است و انديشيدن به هر آنچه هست و ديدن قانون در همه جا، در توان دوم آينهها كه وقتي دو آيينه در برابر هم قرار مي گيرند بينهايت تصوير در تصوير ميافتد و گل هم آنگاه كه دانه به اطراف خود ميپاشد تا بينهايت زندگي ابدي مييابد، دامن كوهي ختمي ، دامن كوهي لاله و باغچهي خانهاي همه نيلوفر. و زندگي حاصل ضرب عمر زمين و سالهاي عمر ما در ضربان دل ماست و ادامه دارد و هست تا زماني كه زمين هست و دل ميزند. و زندگي هندسه ي ساده و يكسان نفس هاست و تا زماني كه اين هندسه ي ساده در دو خطّ مستقيم دم و بازدم جهت مي يابد زندگي هست و ادامه دارد. » ( ثروتيان، 1384 : 153 ـ 154).
زندگي « مجذور» آينه است.
زندگي گل به « توان » ابديت،
زندگي « ضرب» زمين در ضربان دل ما،
زندگي « هندسهي» ساده و يك سان نفسهاست. (سپهري، 1387: 297).
آينه در ادبيات سمبل و نشانهي ذهن و ضمير و دل و خاطره است.
فروغ ميگويد :
تمام روز در آيينه گريه ميكردم ( فروغ ، 1386 : 279).
زندگي، بيپاياني خاطرات و لايتناهي تصوّرات است. همچنين حاصل ضرب آرزوها و عشقها در شور و حيات زميني است، يعني تا وقتي كه قلب انسان بر روي زمين ميزند هستي ادامه دارد و زندگي همين بودن است در هر بُعدي كه باشد. همين كه هستيم و نفس ميكشيم زندگي ميكنيم.
اين ابيات سپهري را ميتوان با اشعار فروغ در « تولّدي ديگر» دربارهي زندگي ، همسان دانست:
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه ميآويزد.
زندگي شايد طفليست كه از مدرسه بر ميگردد ( همان : 311).
سهراب در اين اشعاري كه ذكر شد به طور غير مستقيم ميگويد : كه اگر كسي اين زيباييهاي زندگي را نميبيند، عيب از خود اوست و اوست كه كج ميبيند و زشت ميانگارد وگرنه چيزي در طبيعت و هستي زشت و نازيبا نيست. سپهري زندگي را رسم و آيين مطبوع و خوشايندي ميداند. حال اگر گاهي قارچهاي دلتنگي ميرويند، اين امر طبيعي است و نبايد به آن اهميتي داد:
هر كجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا، عشق، زمين مال من است.
چه اهميتي دارد
گاه اگر ميرويند
قارچهاي غربت؟ ( سپهري، 1387 : 297).
در قسمتي از مجموعهي « صداي پاي آب» شاعر انسانها را « نصيحت و امر به معروف ميكند، دستور زندگي ميدهد و مردم را به يك زندگي ساده و طبيعي و از طرفي آرماني دعوت ميكند، در اين قسمت است كه سخنان او شبيه به سخنان كريشنا مورتي ميشود.» ( شميسا، 1382 : 107).
من نميدانم
كه چرا ميگويند : اسب حيوان نجيبي است، كبوتر
زيباست.
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. ( همان : 297).
سهراب در ادامه انسانها را به بينش و نگرش نوين دعوت ميكند و به همه گوشزد ميكند راه درست زندگي از مسير و انتخاب درست ميگذرد و بايد با چشم بصيرت و ديدهي باطني به امور نگريست. طريقي كه راه عاشقان و صالحان است :
چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. (همان : 297)
سپهري از انسانها دعوت ميكند تا پردهها را كنار بزنند و با وضوح و شفافيت در پي حقيقت زندگي، ذات و پرتو آفريدگار باشند.
مولانا در اين باره ميگويد :
هيــچ نـامي بيحقيقـت ديـــده يا ز گـاف و لام گُـل، گُـل چيده
اسـم خوانـدي رو مسـمّي را بجـو مه به بالا دان نه اندر آب جـو ...
خويش را صافي كن از اوصاف خود تا ببيني ذات پـاك صـاف خـود
(مولوي، 1365 : 212-213).
زندگي براي سپهري عبارت از زيستن در لحظهي حال و بريدن از گذشته و آينده است و اين امر در جهان سپهري بزرگترين فضيلت محسوب ميشود. سپهري نگاه به گذشته و استفاده از آن را براي حال موجب تباهي ميداند. جهان مورد علاقهي سپهري نه جهان آتي و آخرتي، نه جهان آرماني ناكجا آباد، بلكه همين جهان، همين جا و همين اكنون است :
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تنيكردن در حوضچهي « اكنون » است. ( سپهري، 1387: 298).
« زندگي، همان لحظهي اكنون هست كه او در آن هست و زمان، خود، حوضچهاي پر آب است و عمر، يك دم بيش نيست و اين گونهاي فلسفهي خيّامي است، ليكن همراه با فهم، همراه با آگاهي و همراه با پاكي و زلالي آب در چشمهسار طبيعت سهرابي. » ( ثروتيان ، 1384 : 157).
سپهري در بخشي از مجموعهي « مسافر» تعريضي به زندگي ميزند و فراغت و آسودگي را براي انسان حاشيهي صاف زندگي ميداند. در شعر سهراب، زندگي نيز خود به شكل باغ و چمنزاري مجسّم شده است كه حاشيهي آن صاف است و صافي حاشيهي زندگي، لحظههايي است كه انسان فارغ از غم نان و جهان، به همدمي با عزيزي مينشيند و به هيچ چيز نميانديشد و دلهره و ترس و وحشتي ندارد :
و بوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيهي صاف زندگي ميكرد. (سپهري، 1387 : 310).
حافظ در اين باره ميگويد :
مقام امن و مي بيغش و رفيق شفيق گرت مدام ميّسر شود زهي توفيق
(حافظ، 1382 : 332).
بنابراين ميتوان گفت : « فراغت و دلآسودگي اصل است و زندگي حقيقي طفيل فراغت است... فراغت متن و زندگي حاشيه است. » ( شميسا، 1382 : 140).
دفتر مجموعهي شعر « حجم سبز» سپهري سرشار از شور و زندگي است، چرا كه به نظر شاعر، زندگي در كنار سختيهايش پر از چيزهاي زيباست:
مادرم صبحي مي گفت: موسم دلگيري است.
من به او گفتم: زندگاني سيبي است ، گاز بايد زد
با پوست. ( سپهري، 1387 : 349).
شور زندگي در وجود سپهري آن چنان قوي است كه يادآور مرگ، او را اندوهگين و غم زده نمي كند و همواره نسبت به حيات و جاودانگي اميدوار و معتقد است ، گويي ياد مرگ ، آواز دعوتي براي سپهري در جهت جاودانگي و وصال است:
زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه ي نور، مثل خواب دمِ
صبح
و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي خواند. ( همان: 356 – 357).
درست، بلافاصله بعد از قطعه « واحهاي در لحظه» سپهري شعري دارد با عنوان « پشت درياها» كه به نظر مي رسد سپهري در آن ابتدا از جايي مي پردازد كه در آن فضا زندگي مي كند و ناملايمات و نكات نامساعد را برميشمرد، سپس در ادامه فضاي يك زندگاني آرماني و به نوعي مدينه ي فاضله ي » خويش را ترسيم مي كند كه بايد براي زندگي به آن جا رفت:
دور خواهم شد از اين خاك غريب ...
دور بايد شد. دور.
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه ي انگور نبود.
هيچ آيينه ي تالاري، سرخوشي ها را تكرار نكرد. ( همان: 369-370).
در اين شعر شاعر از دنيايي سخن مي گويد كه اميدوار است روزي بدان جا سفر كند. آن جا شهري است كه بر مبناي انديشه و ذهن حكمت جوي سپهري ساخته شده است. در آن شهر اسطوره نيست، تاريخ نيست، زن آن شهر زن نيست. آن جا تجلي جاودانگي است:
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است....
دست هر كودك ده ساله ي شهر، شاخه ي معرفتي است....
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحرخيزان
است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند. ( همان : 370-371).
اين جهان سراسر مهر و ايمان و دور از بدي بودن ، كه تلقي خاصي از آرمان شهر يا به تعبير قدما «مدينه ي فاضله» است.
در شعر « از سبز به سبز» كه در دفتر مجموعه ي « حجم سبز» است. سپهري، آب اين مايه ي حيات را براي ( بتهي نورس مرگ) معني مي كند و اين معنا كردن آب براي مرگ يعني جاودانه كردن زندگي، كه همان بينش والاي شاعر است:
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بتهي نورس مرگ، آب را معني كردم. ( همان: 395).
بررسي واژگاني با مفهوم زندگي در اشعار سهراب سپهري:
هر شاعري در اشعار خود از برخي از واژگان استفاده مي كند كه جنبه ي سمبليك داشته و شاعر بدان وسيله فضاي خاص شعري خود را ترسيم مي كند، سهراب سپهري هم از اين روش پيروي مي كند. ما در اين قسمت واژگاني را كه به نوعي مفهوم زندگي، حيات و اميد را در بردارند به همراه مصاديق و شواهدي از آنها در هشت كتاب بر مي شمريم:
آفتاب:
واژه ي آفتاب، در شعر سهراب زندگي، حيات و اميد است. در اشعار او آفتاب روشن است و پرتوان و گويي هميشه بوده و همچنان نيز مي خواهد به زندگي ادامه دهد و به همگان نور و روشنايي ببخشد:
من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خواب ها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم. ( همان: 331).
مي پرم، مي پرم.
روي دشتي دور افتاده
آفتاب، بال هايم را مي سوزاند، و من در نفرت بيداري
به خاك مي افتم. ( همان: 146).
برگ:
برگ، نشان باوري، رشد و تجديد حيات است و برگ هاي سبز نشانه ي اميد وزنده شدن هستند. در اشعار سهراب، واژه ي برگ، بسيار به كار رفته است و در اكثر جاها، مفهوم تازگي، رشد و حيات را مي رساند و نماد ادامه ي حيات و زندگي است:
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آيينه.
برگ تصويري نمي افتد در اين مرداب. ( همان : 152).
انگشتم خاك ها را زير ورو مي كند
و تصويرها را به هم مي پاشد، مي لغزد، خوابش مي برد.
تصويري مي كشد، تصويري سبز: شاخه ها، برگ ها.
روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم. ( همان: 146).
خورشيد:
خورشيد « يعني نيروي متعال كيهاني: خداي بصير و قدرتش ، تجلي خدا، هستي ساكن، قلب كيهان، مركز وجود و معرفت شهودي، شعور جهاني، اشراق، چشم جهان و چشم روز، تسخير نشدني، فرّ، شكوه، عدل و سلطنت.» ( صفي زاده، 1383 : 15).
خورشيد در شعر سهراب بسيار آمده است با مضاميني همچون تولدي دوباره، آغاز زندگي جديد، روشنايي بخش و در كل نماد بشارت، خوشي و زيبايي است و به حيات گرما مي بخشد. سهراب خورشيد را با مفهومي زيبا، مثبت و روشن بيان كرده است و هر جا كه خورشيد آمده، اميد و حيات نيز آن جا آمده است:
صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنيم. ( همان : 304).
در پس گردونهي خورشيد، گردي مي رود بالا ز خاكستر.
و صداي حوريان و مو پريشان ها مي آميزد
با غبار آبي گل هاي نيلوفر:
باز شد درهاي بيداري. ( همان: 156).
درخت:
« درخت ( مخصوصا درخت هايي چون سرو و كاج و چنار و اقاقيا) در اساطير و در شعر سپهري با خدا و ملكوت مربوط است.» ( شميسا، 1382: 378).
حيرت من با درخت قاتي ميشد.
ديدم در چند متري ملكوتم. ( سپهري، 1387 : 421).
درخت به طور كلي زندگي و گاهي يكي از اجزاي زندگاني و گاهي رمز خود شاعر است كه باد آن را ويران كرده است. درخت دلالت به زندگي، رشد، بارآوري و زايش دارد. درخت رمز حيات فنا نشدني و جاودانگي است:
ديدم كه درخت، هست.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
ورد روايت را
تا متن سپيد
دنبال
كرد. ( همان: 425).
ميان اين سنگ و آفتاب، پژمردگي افسانه شد.
درخت، نقشي در ابديت ريخت.
انگشتانم بُرندهترين خار را مي نوازد. ( همان: 171 – 172).
دريا:
« دريا در ادبيات كهن ما رمز زندگي و هستي است.» ( شميسا، 121:1382).
دريا در شعر سهراب، نشانه ي تازگي هم هست و بايد از آن ماهي طراوت گرفت. هر جا كه سهراب، كلمه ي دريا را آورده، خواسته حيات و زندگي را مطرح كند:
لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب. ( سپهري، 1387 : 301).
مي خروشد دريا.
هيچ كس نيست به ساحل پيدا.
لكه اي نيست به دريا نزديك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك . ( همان: 70-71).
سپيدار:
« سپيدار نشانه ي شروع سفر است، سپيده را در خود نهفته، سپيدار از حيث مادي و برون كلامي نيز بيانگر روشنايي است و لفظ سپيده موجب تداعي آفتاب، طلوع، صبح و سحر در ذهن سالك است.» ( هزاره، 1383 : 294).
رهگذر شاخه ي نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها
بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است. ( سپهري، 1387: 365).
و در مكالمه ي جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود!
كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل ؟ ( همان: 333).
سهراب در شعر « آب» نيز از سپيدار ياد مي كند و معتقد است سرسبزي آن اندوه دل را از بين ميبرد:
آب را گل نكنيم:
شايد اين آب روان ، مي رود پاي سپيداري، تا فروشويد
اندوه دلي . ( همان: 352).
تبريزي نام ديگر سپيدار است كه سپهري به پاكي از آن ياد مي كند:
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد. ( همان: 355).
كاج:
كاج به دليل هميشه سبز بودنش نماد جاودانگي است و به خاطر راستي قامتي مي توان آن را پلكان و نردباني به سوي آسمان ها براي رسيدن به خدا دانست. سپهري در اشعارش خدا را همه جا در پاي كاج ميبيند:
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند .
روي آگاهي آب، روي قانون گياه. ( همان: 278).
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا ، جوجه بردارد از لانه ي نور ( همان: 365).
عصر
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه ي كاج.
نيكي جسماني درخت به جا ماند.
عفت اشراق روي شانه ي من ريخت. ( همان: 408 – 409).
چنار:
چنار: « از درخت هاي مقدسي است كه آن را در امامزاده ها مي كارند. اولاً بلند است و عظمتي دارد و ثانياً عمر طولاني دارد. پوست مي اندازد و رمز جاودانگي است. در اساطير آمده است: كه چنار هرهزار سال يك بار آتش مي گيرد.» ( هزاره، 1383 : 295).
اي در خور اوج! آواز تو در كوه سحر، و گياهي به نماز.
غم ها را گل كردم، پل زدم از خود تا صخره ي دوست.
من هستم، و سفالينه ي تاريكي، و تراويدن راز ازلي.
سر بر سنگ، و هوايي كه خنك، و چناري كه به فكر،
و رواني كه پر از ريزش دوست. ( سپهري، 1387 : 269-270).
باد مي رفت به سر وقتِ چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم. ( همان: 363).
نتيجه گيري
شعر هر شاعري بيان كننده ي دانش، هنر، ديدگاه و زندگي اوست و از طريق شعر مي توان به علايق و محيط زندگي و اوضاع اجتماعي و فرهنگي عصر آن پي برد.
سپهري شاعري است بينشمند و پايه و اساس نظام فكري . دامنه ي تفكراتش بسيار وسيع بوده و در حوزه ي فلسفه يا به عبارت بهتر در حوزه ي عرفان قرار دارد.
نگاه سهراب به زندگي، نگاهي عارفانه، عابدانه و نامتناهي است و بر همين اساس، مرگ را بخشي از زندگي جاودانه مي بيند. از نظر او تمام اجزاي طبيعت و عناصر كائنات داراي روح هستند. سپهري با روح بلند خود با جهان آميخته مي شود و با تك تك شان به خدا مي پيوندد و هيچ تفاوت و تضادي در ميان عناصر هستي نمي بيند.
در مجموع سپهري به زندگي با ديدي مثبتي مي نگرد و با بينشي عارفانه به جهان و اجزاي كائنات توجه دارد و براي همه ي اجزاي آفرينش و طبيعت سهمي يكسان قائل است. نگاه سهراب به مقوله ي زندگي نگاهي شفاف و عارفانه است.
سپهري به زندگي انسان به صورت زندگاني جاوداني مي نگرد و زندگي اين جهان را بخشي از مسير زندگي حقيقي انسان مي دانسته و مسير زندگي را رو به تعالي و به سوي قرب الي الله مي داند. سپهري تمام اجزاي آفرينش را داراي روح مي داند كه بايد هر لحظه در آن به دنبال طراوت و تازگي بود. و زندگي را آن چنان وسيع و بزرگ مي داند كه مرگ در برابر آن تنها بال و پري محسوب مي شود و اين چنين است كه در نظر سهراب، مرگ ادامه ي منطقي زندگي است.
منابع
1- آتشي، منوچهر ( 1382) سهراب شاعر نقش ها، چاپ اول، تهران: انتشارات آميتيس.
2- بياني، احمد ( 1373) زندگي چيست، چاپ اول، تهران: نشر ايران.
3- بزرگمهر، ناصر ( 1367) يادمان سهراب سپهري، چاپ اول، تهران: دفتر نشر آثار هنري.
4- ترابي، ضياء الدين ( 1382) سهرابي ديگر، چاپ اول: تهران: انتشارات دنياي نو.
5- ثروتيان، بهروز ( 1384) صداي پاي آب، چاپ اول، تهران: انتشارت نگاه.
6- حقوقي، محمد ( 1364) شعر نو از آغاز تا امروز، چاپ اول، تهران: انتشارات يوشيج.
7- ـــــــــــــــــ ، ( 1371) شعر زمان ما (3) سهراب سپهري، چاپ اول، تهران: انتشارات نگاه.
8- حافظ، شمس الدين محمد ( 1382) ديوان حافظ، چاپ سوم، تهران: انتشارات زرين.
9- دست غيب، عبدالعلي ( 1385)، باغ سبز شعر، چاپ اول، تهران: آميتيس.
10- سپهري، سهراب (1387) هشت كتاب، چاپ پنجم، تهران: طهوري.
11- ـــــــــــــــــــ ، ( 1369) اتاق آبي، ويراسته ي پيروز سيّار، چاپ اول، تهران: سروش.
12- سپهري، پريدخت ( 1380) هنوز در سفرم، چاپ اول، تهران: فرزان.
13- ـــــــــــــــــــــ ، ( 1375) سهراب مرغ مهاجر، چاپ اول، تهران: طهوري.
14- سياهپوش، حميد ( 1383) باغ تنهايي، چاپ اول، تهران: انتشارات نگاه.
15- شميسا، سهراب ( 1382) نگاهي به سپهري، چاپ هشتم، تهران: صداي معاصر.
16- ــــــــــــــــــ ، ( 1372) نگاهي به فروغ، چاپ اول، تهران: مرواريد.
17- ــــــــــــــــــ ، ( 1383) راهنماي ادبيات معاصر، چاپ اول، تهران: نشر ميترا.
18- صفي زاده، فاروق ( 1383) شاسوسا در شعر سهراب سپهري، چاپ اول، تهران: انتشارات قصيده.
19- عابدي، كاميار ( 1379) از مصاحبت آفتاب، چاپ چهارم، تهران: نشر ثالث.
20- فرخزاد، فروغ ( 1386) ديوان فروغ، چاپ پنجم، تهران: اهورا.
21- لاهيجي، محمد ( 1337) مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، چاپ اول، تهران: كتاب فروشي محمودي.
22- مولوي، جلال الدين محمد ( 1365) مثنوي مولوي ، به كوشش نيكلسن، چاپ پنجم، تهران: انتشارات مولي.
23- ــــــــــ ، ( 1360) ديوان شمس، چاپ پنجم، تهران: انتشارات جاويد.
24- هزاره، داود ( 1383) سياه و سفيد، چاپ اول، مشهد: انتشارات پاژ.
Abstract
In this article, the notions related to the life in Sepehri's poems are studied. Sepehri has a mystical outlook on the universe and its components and steems the nature components highly. He has a positive attitude to life. His poems are the pooms of life.
His outlook is mystical, pious and infinite, so death is a component of eternal life.
He think that every creation has a soul. He merges into the great soul of the universe and they together go to Good. In his point of view, there is no difference and conflict among the components of the universe.
In all, Sepehri has a mystical and optimistic point of view. He believes in immortal life. He believes that the life of this world is a part of the path of human's real life and at last it leads to God.
Keywords : Sepehri, poem, life, mysitism.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه