نقدی بر« درانتظار بربرها» اثر «جی ام کوئتزی» / الهه رهرونیا

تاریخ ارسال : 13 مهر 89
بخش : اندیشه و نقد
شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید:
نقدی بر« درانتظار بربرها» اثر «جی ام کوئتزی»
نویسنده آفریقای جنوبی و برندهی نوبل دو هزار وسه
تاریکی از کانون شیشههای سیاه عینک دودی« سرهنگ جول» شروع شد. درست تا لحظهای که شاید انتظار بربرها آخرین روزهایش را طی میکرد به درازا کشید، و تمام نشد. مردی ناشیزاد، ناشیانه نفس میکشید، ناشیانه چای میخورد، ناشیانه به پیشخدمت انعام میداد و ناشیانه دل میباخت. مردی که در قالب عنوان شهردار، بسیار ناشیانه میخواست یک انسان معمولی باشد. حد اقل شبیه «سرهنگ جول» نباشد.
«کوتزی»،« در انتظار بربرها» را به زبان حال روایت میکند. نه فلاش بکی وجود دارد، نه گرههای تکنیکی؛ نه رگههای سورئالیسم، و نه جریان سیال ذهن. خلاصهی مطلب هیچ گیر و گرهای در متن «کوتزی» نیست. استعارههای تحسین برانگیز و مجازهای موجز آنقدرها متن را آراسته و پیراسته نکردهاند( نقطهی مقابل نویسندهای چون « ویرجینیا ولف»). حتی نقاط اوج عشقی و غلیانات احساسی داغ، آنچنان که مخاطب میطلبد در کتاب دیده نمیشوند، اما با این وجود متن به قدری سرشار و گیرا است؛ که مخاطب را اعم از حرفهای و غیرحرفه بدون توقف، تا خواندن آخرین صفحه راحت نمیگذارد. حتی پرداخت روایت شکنجه گر و قربانیان، به قدری ملایم و بی اغراق صورت میگیرد که نمیتوان ادامه خوانش داستان از سوی مخاطب را حمل بر اصرار در ارضا شدن حس انتقامجوییاش، و میل به دانستن سرنوشت شکنجهگری چون «جول» دانست. گویی «کوئتزی» سفری طولانی را تنها با یک اسب و خورجینی آذوقه و به سلامت تمام میکند. ماشین و قطار و هواپیما در کار نیست. نه نصیحت میبافد، نه حکمت میگوید، و نه حاشیه میرود. تنها روایت میکند. روایتی آرام و ادامه دار با فرمی شبهه خطی. و عجیب اینکه موفق است. بسیار موفق. برخلاف شخصیت آفریدهاش که همچون رمان، آرام و نظارهگر، اما موفق نیست. مثل کودکی کوتاه قد که برای رسیدن به طبقات یخچال صندلی ندارد، شبانه به سراغ زندانیان میرود، از سرباز شرح ماوقع را میپرسد، بوی خون قربانیان را اندوهگین به مشام میکشد. صحنههای هولناک اعمال« جول» سنگدل را تجسم میکند، و سرانجام عاجزانه، بدون کوچکترین حرکتی، به رختخوابش بر میگردد. حتی زمانی که «جول» در مجاورت اوست سعی میکند حس نفرتش را نسبت به او کنترل کند و مدام با این باور هولناک که او همان کسی است که انسانها را به آن طرز فجیع میکشد، مبارزه میکند. چنانکه در یکی از زیباترین جملات رمان(ص 23و24) پیش خود تصور میکند که آیا «سرهنگ جول» بعد از اتمام مراسم شکنجه، آداب خاصی برای طهارت و بازگشت به دنیای انسانی بجا میآورد؟ یا اینکه مثلا" اولین باری که «جول» کسی را زیر شکنجه کشته، چه حسی داشته است؟ حالا این مردی که وقت و بیوقت عینک آفتابی به چشم دارد، و عینکش مثل ماسکی چشمهایش را که هیچکس رنگشان را هم نمیداند، پوشانده است، روبروی شهرداری پیر که دلش آخرین طپشهای جوانی را هر از گاهی در طبقهی بالای یک مهمانسرا، تاپ تاپ میکند، نشسته است. شهردار به دنبال نقطهی اشتراک میگردد. رسم ادب اینست که مهمانی را که از ادارهی سوم( مهمترین ادارهی مورد اشاره در رمان) و برای حفاظت شهر در برابر بربرهای خیالی آمده است عزیز بدارد. آری رسم ادب و رسم انسانیت چنین است. باید با او سخن بگوید. یا به عبارت بهتر با او گرم بگیرد، در غالب هرچه که بیابد. از گپی دوستانه گرفته تا پیشنهاد رفتن به شکار. آری. قاعدتا" کشتن( یا همان کلمهی ماست مالی کننده همیشگی، یعنی شکار،) تنها وجه مشترکی است که ممکن است بین شهردار پیر اهل ذوق، و شکنجه گر خوش بنیهای چون « جول» باشد. اما حتی در این نقطه هم جایی برای اشتراک نیست. « جول» تنها کشته است. کوهی از لاشهها را به امید فساد انباشته و رها کرده است. (ص7) در مقابل، شکار شهردار، مائدهای هدیه داده شده از سوی طبیعت است. شهردار در تمام نقبهایی که به قلب « سرهنگ جول» میزند به بنبست میرسد. میرود و به نظاره مینشیند، گوشهایش را در برابر عربدههای شبانگاهی زندانیان از پنبه پر میکند و به کابوسها دل میسپارد. و سرانجام جول میرود و تفالههای انسانی قربانیان بدوی روی دست شهردار میمانند. تفالههایی که هنوز در ملاء عام، بدون کندن حتی چالهای برای پوشاندن مدفوع، اجابت مزاج میکنند. قربانیانی که هنوز گرد و غبار متعفن و خونالود تمدن، از نوع ادارهی سومیاش به هزار کیلو متری شان هم نرسیده و به اتهام توطئه علیه اداره و مردم بیدفاع(!) شهر، شکنجه میشوند. شهردار خوب میداند که باید از شرشان خلاص شود و همه را با توشهی ارزشمند(!)ی از نان روانهی دیار میکند. اما دست سرنوشت تکهای از ترکش درد آن موجودات درمانده را برایش جا میگذارد. یک دختر کور و چلاق. یادگار شکنجهگاه «جول»، و حالا وجدان شرمنده از نظارهگری شهردار، هر شب اندام دردمند و پر تمنای دختر را نوازش میکند و بی هیچ میلی، بدون اینکه بداند ترحم ناشیانهاش چه بار تحقیر عظیمی بر چشمان نابینای دختر است ، به خواب میرود.
یک مشخصه جالب در رمان کوئتزی هویت پرسوناژهای داستان بر مبنای نقش آنهاست. غالب پرسوناژها بجز شخص جول فاقد اسم هستند. حتی شخصیت اصلی داستان ( همان آقای شهردار) تنها با سمت شناخته میشود. و دیگر قهرمانها با جایگزینهایی چون: « دختر آشپز»،« سرباز»،« دختر بربر»،« مهمانسرا دار»،« دختر طبقهی بالا»،«افسر دستیار جول» و ... معرفی میشوند.
سمبولیستی بودن رمان« در انتظار بربرها» کاملا" هویداست. و جای توضیح ندارد. اما زیبایی کار در اینجاست که در متن رمان نیز کردار قهرمانان تعمدا" چون سمبولی از شخصیت آنها پردازش شده است. مثلا در تصویر زیبایی که پس از فرار یک شبهی شهردار در اتاق « دخترِ طبقهی دوم مهمانسرا»، ارائه میکند، این رفتار دقیقا" با کاوشهای شبانهی شهردار در مورد شکنجههای سرهنگ جول قرینه است. او باز هم کاری صورت نداده است. اما وجود خود را با همین فرار بیمایه ثابت میکند. برای لحظهای به بوی عطری که از ملحفهی تمیز زن برمیخیزد دل خوش میکند، سپس زمانی که زیر تخت پنهان شده است، صدای همخوابهی جدید زن را میشنود، حواسش را در برابر تکانهای تخت خواب و سر و صدای ناشی از عشقبازی آن دو خفهمیکند،(ص143) و دوباره به زندان بی پنجرهی خود بازمیگردد. در حالی که بر خلاف تصور، نگاهی اندوهناک اما عظیم دارد. از اینکه در تمام این مدت خود را به زنی جوان تحمیل کرده است. زنی که در نبودش، در کنار مردی جوان شوری نا آشنا برای شهردار را، از خود برمیانگیزد.
اما کوتزی با وجود زبونی و تحقیرشدگی که در کنار قلبی مهربان و بزرگ، اما ناشی و تنبل، برای شهردار رمانش آفریده؛ نقطهی قوتی نیز باقی میگذارد، زیرا آنچه مسلم است شهردار بارقهی انسانی خود را هنوز در کنه سلولهای خاکستری روحش حفظ کرده است. پس برمیخیزد. درست در جایی که مخاطب حالش از بی عرضهگی و تحمل بیش از حدّ او( گرچه چارهی دیگری هم ندارد.) به هم خورده است، دست به سفری دشوار و باز هم سخت ناشیانه میزند، تا دختر کور و چلاق را از شکنجهی محبت ترحم آمیز خود خلاص کند، و به آغوش نه چندان گرم خانوادهای که قبلا" به خاطر نقص عضو رهایش کردهاند، باز گرداند. و موفق میشود. به قیمت اینکه به اتهام همدستی با بربرها درست همان گونه که آنها، شکنجه شود، بدون لباس در ملاء عام اجابت مزاج کند، برای ترساندن به دار قلابی آویخته شود و گریه کند(187)، و چه و چه. حالا مردی بیتعلق است زیرا دلیلی برای ترسیدن ندارد. حالا که از همه چیز گذشته است، قرینهی شجاعت هر چند ناشیانهی خویش، در سفر است. و در برابر جول میایستد. او را چون حیوانات درنده خطاب میکند و میگوید که از مرگ نمیترسد. باز هم ناشیانه. هیچ چیز قطعی نیست. هیچ قدرتی خصوصا" که به زور آمده باشد ماندگار نیست، و انسان موجودی فراموشکار است. این سه اصل محوری انسانی را کوئتزی هم میداند و شاهکارش را با زمزمهی ملایم این سه اصل در پس پایان بندیای در خور کتاب به پایان میرساند. کوئتزی از کسانی است که به حق استحقاق برد نوبل را داشته است. این را نه با بررسی تمام آثارش بلکه با نوشتن« در انتظار بربرها» ثابت کرده است.
لینک کوتاه : |
