نقد و نظری بر رمان" انگار به آن طرف خیابان رسیدهای!"
نوشتهی حمید حیاتی
قاسم امیری
تاریخ ارسال : 3 اسفند 97
بخش : اندیشه و نقد
حمید حیاتی با نوشتن این اثر تامل برانگیز مدخل قابل قبولی را وارد داستان نویسی جدید کرده است.(ترس از جمعیت) تا آن جا که نگارنده آگاهی دارد در ادبیات ما چه تالیف و چه ترجمه کتابی در این زمینه نگاشته نشده است. تازگی موضوع، سبب نشده است که نویسنده با پرگویی سبک و سیاق مدرن رمان را خدشهدار کند. واژگان چنان چلانده و چکش خوردهاند که بیمحابا و بدون تزلزل درجای جای رمان میدرخشند. او قدر این واژگان و زمان را خوب میداند. و در زیر مینیاتوری از تلاقی واژگان و زمان معنایی میآفریند ژرف و شگفت. فکر میکنم نویسنده این رمان باید روانشناسی خوانده باشد. منتهی نه از نوع بازاری آن. او اگزیستانسیال(وجودی) میاندیشد همچون اروین یالوم. درد نهفته در این کتاب روان را تخدیر میکند آنقدر که دیگر احساس نمیشود. درد جایش را به رنج میدهد. رنج خاطرهای میشود از درد. دست زخمی فرهاد شخصیت اصلی رمان میشود رنج زندگیاش. زنجی که میپیوندد به یاس فلسفی. فرهاد میشود بیگانهای بدبین. رجالهها این یاس فلسفی را گناه میدانند. از هدایت باید پرهیز کرد. چرا؟ چون او رُک بود و حلاج گونه از گفتن حقایق ابایی نداشت.... زبان رمان شسته رفته و پاکیزه و بدور از حشو و زوائد است. و این در صورتی است که اگر پیش درآمد رمان حذف شود روایت رئالیستی باقی مانده، خود بیانگر زمان حال حاضر هم هست اما با لحنی کنایه آمیز و از منظر دوم شخص. عرصهی رمان شده است جولانگاه تیپها و اقشار اجتماعی و ضد اجتماعی. که در ادبیات مکتوب ما به آنها کمتر پرداخته شده است. فرهاد درفضای مسموم آلوده به انسانهای رفاه طلب،طماع، طفیلی، کم دانش و زیر میزی بیگر با آبرو زندگی میکند و آن قدر عزت نفس دارد که همچون دیگران کفش آنها را جفت نکند. و به همان حقوق کم و کارمندی دون پایه قانع باشد. فرهاد که حالا دیگر گَرد سپیدی بر شقیقههایش نشسته دو جرم بزرگ دارد. یکی که کتاب میخواند و دیگر آنکه سیگار پشت سیگار دود میکند تا مرهمی شود بر رنجهای سربی نفهته در ته دلش.
رئیس شعبه به فرهاد هشدار میدهد: آقای میم میدانی مشتری مداری یکی از ارکان بانکداریست. شما هم سابقه تان از من بیشتره هم سن تان . آقای مدیر دیروز زنگ زدند و از وضعیت شعبه گله داشتند . چند مورد شکایت داشتیم که خیلیشان مربوط به شما بود . خلاصه هوای خودتو داشته باش. این روزا زیرآب زن و نامرد زیاده ... روزی ما رو خدا به این جا حواله داده،شکر... میگه دوست گفت و دشمن میخواست بگه . فکرت به کارت باشه. آقای مدیر گفتند بازم مث موقعی که تو شعبه (خ) بودی کتاب میخونی؟ گفتم والا ما ندیدیم ولی آقای تیموری رئیس شعبه (خ) برام تعریف کرده که صبحها قبل از باز شدن در بانک کتاب میخوندی. بچههای اون شعبه دل خوشی ازت نداشتند. بابا بریز دور این کتاب متابا رو کتاب که نون آب نمیشه همین الان هم سابقههای تو بیشترشان تو ردهی مدیریتاند. والا چی بگم؟...
فرهاد علیرغم این هشداردادن ها و خط و نشان کشیدن ها کار خودش را میکند . او خوب میداند چه کسانی از نخواندن کتاب و ناآگاهی مردم سوء استفاده میکنند. او آنها را در هر لباسی میشناسد. کارمندان صبحها قبل از باز شدن در بانک دور هم جمع میشوند و جفنگ میگویند. این دو گانگی برای دگر اندیشان آشناست. یک طرف انبوه "کرکسان تماشا" را می بینیم که خود را به هر دری میزنند تا فکر نکنند و در سوی دیگر فرهادها را میبینیم که در لابلای کلمات دشوار فلسفی بدنبال راه حلی میگردند. فرهاد در سفر اُدیسهواری که به تهران دارد دچار دگردیسی میشود. دکتری که قرار است امضایش،مُهرش، پایانی بر بخشی از رنجهای فرهاد باشد بساز بفروش است! لعنت بر او که بجای مهر رهایی فرهاد از این نظام پست پرست بوروکراسی، مهر ابطال شناسنامه او را می زند. هرچه فرهاد به او می گوید تو گویی در گوش خر یاسین میخوانند. او چه میداند فرهاد چه حالی دارد؟ او در عالم خودفریبی مفرط است. سَرِآخر وقتی با انگشت به فرهاد اشاره میکند از اتاقش خارج شود پروسهی مرگ فضیلت و آزادی خواهی در آنجا هم رقم میخورد. اما فرهاد، فرنگیس را دارد. فرنگیسی که نقش دوگانهای دارد . هم مادر است هم همسر. در بازگشت از تهران قبل از آن که شناسنامهی فرهاد مهر ابطال بخورد به کمک فرنگیس در حادثهای می شتابد و فرهاد میماند، نه در بانک. بلکه در یاد و خاطره انسان های با وجدان و بزرگ. اما رئیس شعبه ،مدیر و دکتر معتمد بانک برای همیشه میمیرند. حتی در بافت کرمهایی که جسدشان را مزه مزه میکنند. آنها نیفتاده مردهاند. زندگیشان مردگی است. اما رسم فرهادها اینگونه است که ایستاده و سربلند بمیرند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه