معرفی مجموعه داستان یاس امین الدوله
نوشته سمیه کاظمی حسنوند


معرفی مجموعه داستان یاس امین الدوله
نوشته سمیه کاظمی حسنوند نویسنده : پیاده رو
تاریخ ارسال :‌ 3 اسفند 97
بخش : معرفی کتاب


مجموعه داستان یاس امین الدوله نوشته سمیه کاظمی حسنوند  آذر ماه امسال با انتشارات ورا به قیمت ۱۶۰۰۰تومان راهی بازار کتاب شده است. کتاب مشتمل بر ۱۰ داستان است. سنجد و تاتوره، من جاناتان مرغ دریایی نیستم، کت قرمز، شاندیز، گالری خیابان جردن، چلچله ای با بالهای ابریشمی، قند عسل، یاس امین الدوله، گل و مرغ ، و ماه مشتعل ، داستان های این مجموعه را تشکیل می‌دهد. بیشتر داستان‌های این مجموعه بر حول محور رئالیسم اجتماعی است. داستان هایی که بعضا به واگفت یک معضل اجتماعی می پردازد و آنها را در دنیای داستانی مورد کند و کاو قرار می دهد. معضلات اجتماعی که گاه پیدا و گاه پنهان است و شاید داستان بهترین معبر برای واگویه این کاستی ها باشد تا ادبیات دریچه ای باشد برای زیباتر دیدن این جهان. کتاب 122 صفحه دارد و درونمایه آن مشتمل بر مسائلی مانند تنهایی انسان امروز، زنان، برخورد باخرافه پرستی ، فقر و... است. تنهایی انسان معاصر از جمله درون مایه های اصلی این مجموعه داستان به حساب می آید.  انسان معاصری که علی رغم زندگی در ابرشهرها با تنهایی سیاه و تاریک خودش دست و پنجه نرم می کند. فضای داستان ها عمدتا در فضای شهری و بعضا روستایی رخ می-دهد و طبعا فضاسازی های داستانی هم متاثر از فضای غالب داستان هاست. این مجموعه داستان پر از توصیفات ناتورالیستی است. از درختان چنار و زردآلو تا استفاده از باد به عنوان یک کاراکتر تاثیرگذار و استفاده از ابرهای سیاه و قلچماق همه و همه در این مجموعه به چشم می خورد.
برای نمونه در داستان "چلچله ای با بال های ابریشمی" آمده است:
(( روی تخت از سرما کرخت شده بودم. تاریکی، سرما، بوران و صدای کش دار باد، که امشب مثل دیوانه-های زنجیری، زنجیر پاره کرده بود و توی شهر ول می گشت. چشم هایم را بستم. خواب مثل چلچله بود. یک چلچله با بالهای ابریشمی، که می آمد و می رفت توی گودی حفره های چشمم می نشست. چلچله داشت توی اتاق پرواز می کرد و چرخ می زد. صدای خش¬خش پاهایش را شنیدم. آرام و سبک داشت توی اتاق راه می رفت.))
در داستان من جاناتان مرغ دریایی نیستم باز همین توصیفات ناتورالیستی دیده می¬شود:
(( توی باغچه ی خزان زده یک گوشه روی تخته سنگی آفتاب می گیرم. آفتاب اش سست و کرخت است، زرد کمرنگ نباتی. تا می آید جانی بگیرد یک مشت ابر قلچماق می ریزند جلویش و شلوغ بازی درمی آورند. درخت های آلو و زردآلو و سیب، اسکلت های قهوه ای عمود بر زمین، زیر باران یک ریز و مداوم دیشب، قهوه ای تر به چشم می آمدند. زمین پر از لاش برگ های زرد خیس و مچاله بود.))
در پایان برای آشنایی با قلم نویسنده قسمتی از داستان کت قرمز را که از مجموعه داستان یاس امین الدوله است، آورده شده:
(( کت قرمز آرام گفت: بیا رفیق بیا اسب من.
 و مشت هایش را دوباره به طرف  اسب دراز کرد.
-بیا پسر، بیا همش مال خودته.
 اسب سرش را آرام به طرف مشت های کت قرمز آورد و شروع کرد به بو کشیدن. کت قرمز رد نفس های گرم اسب را روی انگشت های یخ زده اش حس می کرد. نفسش توی سینه حبس شده بود و صدای ضربان  قلب خودش را می شنید. اسب آرام آرام شروع به خوردن قندها کرد و گاهی سرش را بلند می کرد و شیهه ی کوتاهی می کشید. کت قرمز آرام و پی در پی صورت براق و سیاه اسب را نوازش می کرد . صدای شکستن قندها و صدای رعد در هم می آمیخت. ناگهان صدایی کت قرمز را از جا کند. همه چیز به هم خورد. اسب بی قرار شد و شیهه های عصبی و کوتاه می کشید. کت قرمز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. عنکبوت ایستاده بود کنار درِ چادر. عنکبوت با صدای بلند گفت: کت قرمز اینجا چکار می کنی؟.
 روی صورتش،  یک زخم عمیق و کهنه بود. بوی پِهن و کاه و رطوبت هوا مخلوط شده بود. کت قرمز از نرده ها پایین آمد و کنار حصار ایستاد.
عنکبوت خودش را به محوطه رساند و گفت: می بینی کت قرمز، این اسب بی نظیره، چموش و سرکش. اسب با غرور توی محوطه می چرخید.
 عنکبوت پوزخندی زد و دوباره گفت: اما من می دونم چطور رامش کنم و ببندمش به کالسکه های طلایی.
 اسب دمش را بالا گرفته بود و با برخورد سم هایش روی زمین محوطه، ماسه¬های نرم مثل جرقه های آتش  به اطراف پخش می شد.
کت قرمز نگاهش را از اسب گرفت و گفت: خودتم خوب می¬دونی این اسب، اسب نمایش و سیرک نیست.
عنکبوت خندید و ردیف دندان های سفید و صدفی اش بیرون افتاد. بینی پهن و گوشتی داشت. عنکبوت با تمسخر گفت: اسب نمایش نیست؟ چه حرف مضحک و مسخره ای. مهم نیست که این حیوون احمق چیه؟ مهم اینه که من می دونم چطور رامش کنم و بهش بفهمونم که اینجا کی رئیسه.
بعد پوزخندی زد و نگاهش را از اسب سیاه برداشت و به اسب های دیگر که حالا سرشان را از آخور برداشته بودند، نگاه کرد. صدای قطره های باران روی سقف چادر هنوز به گوش می رسید و... ))


 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :