قصه دریانورد کهن
نوشته ی ساموئل تیلور کالریج
ترجمه ی مریم سطوتی
تاریخ ارسال : 29 اسفند 95
بخش : ادبیات جهان
ساموئل تیلور کالریج
فیلسوف ، شاعر و منتقد ادبی ( 1772-1834)
ساموئل تیلور کالریج یک شاعر انگلیسی و یکی از رهبران مکتب رمانتیسیسم بریتانیا است .
وی در 21 اکتبر سال 1772 در شهر دوان شایر انگلیس چشم به جهان گشود . پدرش قائم مقام بخش و مدیر مدرسه بود . از دو ازدواج خود صاحب 4 فرزند شد . کوچکترین عضو خانواده خود بود و در مدرسه ای که پدرش مدیر بود ، درس می خواند و علاقه زیادی به کتاب خواندن داشت . بعد از فوت پدرش در سال 1781 ، به مدرسه Christ Hospitalدر لندن رفت و در آنجا با دوست همیشگی خود یعنی چارلز لمب ملاقات کرد .
پدرش همیشه می خواست که او کشیش شود و از این رو وقتی کالریج در سال 1791 وارد دانشکده مسیح در دانشگاه کمبریج شد، بیشترین تمرکز را روی آینده اش در کلیسای انگلیس متمرکز کرد . در طی ترم اول دانشکده ، دیدگاه های او دچار تغییر شد . در طول مسیر حرکت به سمت ولز در جون 1794 با دانشجویی بنام رابرت ثاتی آشنا شد که باعث شد کالریج سفرش را چند هفته عقب بندازد و آن مرد عقاید فلسفی خود را با کالریج به اشتراک گذاشت . تحت تأثیر کتاب « جمهوری افلاطون » ، آنها نهاد pantisocracy( حکومت یکسان همگانی ) را بنا نهادند و باعث مهاجرت او به دنیای جدید ( آمریکا ) بهمراه 10 تن از اعضای خانواده اش شود . آنها به پنسیلوانیا مهاجرت کردند . آندو در سر، رویایی یک کار جهانی با اشتراک همگانی را داشتند ؛ یک کتابخانه بزرگ ، مباحث فلسفی، آزادی مذاهب و عقاید سیاسی .
و بالاخره بعد از بازدید از ولز ، کالریج به انگلیس بازگشت تا ثاتی را پیدا کند و در آنجا با زنی بنام ادیت فریکر نامزد کرد . از آنجا که ازدواج را بخش جدایی ناپذیری از نقشه اش برای زندگی جمعی در دنیای جدید ( آمریکا) می دانست ، تصمیم گرفت با دختر دیگر خانواده فریکر بنام سارا فریکر ازدواج کند . او در سال 1795 و علیرغم علاقه اش به دختری بنام مری اوانز ، با سارا فریکر ازدواج کرد . از ازدواجش راضی نبود و اغلب اوقاتش را بدون همسرش می گذراند. در تمام این مدت او و ثاتی مشغول همکاری در نمایشنامه ای بنام سقوط روبسپیر بودند تا وقتیکه ثاتی به دنبال کار دولتی خود رفت و این کار را رها کرد و کالریج نیز به نویسندگی روی آورد . در سال 1795 کالریج با شاعر معروف انگلیسی بنام ورد ورث آشنا شد که تأثیر بسزایی در شعرهای کالریج گذاشت . کالریج که تا اون موقع به نوشتن شعرهای جشن ها و اشعار معمولی مشغول بود ؛ شروع به نوشتن به سبک طبیعی تری کرد . در شعرهای مکالمه ای اش مثل « چنگ بادآورده» و « زندان من ، باغ درخت لیمو» ، کالریج از دوستان نزدیک و تجربیاتشان بعنوان موضوعات شعرش استفاده کرده است . در سالهای بعد ، کالریج اولین کتاب شعرش تحت عنوان « شعرهایی با موضوعات مختلف» را انتشار داد . از سال 1797 تا 1798 او در کنار ورد ورث و خواهرش دورتی در سامرست شایر زندگی کرد . در سال 1798 آن دو در یک کتاب شعر مشترک تحت نام
« تصنیف تغزلی » با هم همکاری کردند . این مجموعه بعنوان اولین کار بزرگ مدرسه رمانتیسیم شعر در نظر گرفته شد و در این اثر ، معروفترین شعر کالریج تحت عنوان « افسانه دریانورد کهن» جای داشت .
معروفترین اشعار او عبارتند از « افسانه دریانورد کهن » و « قوبلای خان» ، که شعر دوم را بنا بر گزارش ها تحت تأثیر مصرف تریاک سروده است . وی در 25 جولای سال 1834 در لندن دارفانی را وداع گفت .
قصه دریانورد کهن
نوشته : ساموئل تیلور کالریج
بخش اول
دریانوردی کهن سه جوان رعنا را می بینید که به مجلس وصلی دعوت شده اند . یکی از آنها را نگه می دارد .
میهمان مجلس وصل را چشمان دریانورد پیر ، طلسم کرده است و او ناگزیر به شنیدن قصه او می شود
دریانوردی کهن سال ،
یک از سه را نگاه می دارد .
-" با ریش بلند سپید و چشمان جادویی ات
اکنون از چه مرا نگه داشته ای ؟
درهای سرای داماد را گشوده اند ،
و من از نزدیکترین کسانم ؛
میهمانان آمده اند ، جشن برپا شده است،
شاید که همهمه شادی را بشنوی . "
او را با دستان استخوانی اش نگاه می دارد
و اینگونه نقل می کند : " کشتی ای بود " .
" تأمل کن ، رهایم کن ، شوریده ریش سپید !"
و دستش فروافتاد در دم .
او را با چشمان جادوی اش نگاه می دارد
میهمان مجلس وصل ، بی جنبشی ایستاد
مانند طفلی سه ساله گوش فرا می دهد ،
و دریانورد به خواست خویش می رسد .
میهمان مجلس وصل برسنگی نشست
کاری نتواند کرد جز شنیدن ؛
و چنین گفت مرد کهن ،
دریانورد جادو چشم .
دریانورد می گوید که کشتی چگونه بسوی جنوب رفت با باد شرطه و هوای دلپذیر تا به استوا رسید .
میهمان مجلس وصل ، نوای ساز و سرور را
می نیوشد ، اما دریانورد ، نقل افسانه خویش
پی می گیرد .
"مردمان کشتی را بدرود گفتند و لنگرگاه را ترک
و ما شادمان روانه گشتیم ،
از فرود کلیسا ، از فرود تپه
و از فرود فانوس دریایی
خورشید از چپ فراز آمد
برون از دریا !
تابان درخشید و در راست
به دریا فرو شد .
بالا و بالاتر هر روز
تا خور به وقت ظهر بر دکل فراز شد ."
میهمان مجلس وصل بر سینه خویش می کوبد
آن گاه که صدای ساز و نوایی می شنود .
عروس گام به تالار گذاشته است
چون گلی سرخ ،
سرمی افشانند در پیش او
خنیانگران شادان دل .
میهمان مجلس وصل بر سینه خویش می کوبد
اما چه توان کرد جز شنیدن
و مرد کهن چنین گفت
دریانورد جادو چشم .
کشتی را طوفانی به جنوب می راند .
وادی یخ و بانگ های هراسناک
آنجا که جنبنده ای نیست .
" و آنگاه خروش طوفان فرا رسید
سهمگین بود و پرتوان ،
با بال هایش به ما رسید
و تا به جنوب در تعقیب ما بود .
با دکل های خمیده و سینه فررفته
بسان آنانی که با نعره و ضربت دنبال می شوند
و از برابر سایه دشمنان می گریزند
سرخمانده به پیش
شتابناک ره می پیمود و طوفان سهمگین می وزید
و آری ما به جنوب گریختیم .
و آنگاه برف و مه هر دو آمد
و زمهریری شد غریب
و یخ ، شناور شد به سویمان ، همطراز دکل ها
سبز چون زمرد .
و از میان جریان آب ، توده های برف
مات و محزون می درخشیدند
نه هیبت آدمی را می توانست دید و نه جانداری را
تنها حایل میان ما ، یخ بود .
همه جا یخ ،
و ما محصور در حلقه یخ ؛
می شکست و می غرید ، می خروشید و زوزه
می کشید
چون نوای مردی مصروع !
تا اینکه پرنده بزرگ دریایی که او را «آلباتروس» می نامند در میان مه و برف پدیدار شد وآنها با شوق و مسرت بسیار به استقبال او شتافتند .
هان !
«آلباتروس» نشانی از نیکی بود و کشتی را دنبال کرد تا که به شمال بازگشتیم از میان مه و یخ های شناور.
دریانورد کهن با سنگ دلی ، پرنده سعادت و نیکی را کشت .
عاقبت «آلباتروس» گذر کرد
و از میان مه پدیدار شد
تو گویی که روح مسیحا بود
آنگونه که او را بدرود گفتیم
خوراکی خورد که هرگز فرونداده بود
و برگرد کشتی گردید و گردید و به پرواز درآمد.
یخ ها با صدایی رعد آسا فروشکستند
و سکان بان ما را از میان یخ های فروشکسته به پیش می برد .
و ناگاه با مساعد جنوب از پشت ما وزیدن گرفت
«آلباتروس» ما را دنبال می کرد
هر روز برای خوراک یا تفریح
«آلباتروس » با صدای دعوت دریانوردان می آمد .
در مه یا ابر ، روی دکل یا طنابهای بادبان
می نشست در انتظار 9 ستاره شبانگاهی
در تمام شب در میان ابرهای سیه گون
ماه نقره فام می درخشید .
خدا ترا آسوده گرداند ای دریانورد کهن !
از شر شیاطینی که اینگونه در تو حلول کرده اند
" اینگونه چرا می نگری ام ؟ او هدف تیر و کمان من شد . "
بخش دوم
دگر دریانوردان بر سر دریانورد کهن فریاد زدند برای کشتن پرنده اقبالشان .
اما آنگاه که مه فرونشت ، آنها نیز چون دریانورد کهن شدند و خود ر در این جنایت شریک او کردند .
حال خورشید از راست فراز آمده بود
از دریا برون شد
هنوز در مه پنهان بود
و در چپ به دریا فروشد .
هنوز از پشت سر ما می وزید باد مساعد جنوب
اما هیچ پرنده خجسته پی ای به دنبالمان نمی آمد
هیچ روز ، نه از بهر خوراک و نه از برای تفریح ،
آن پرنده نمی آمد به دعوت دریانوردان نیز .
و من کاری شیطانی کرده بودم
و آنها را غمگین ساخته بود م
چرا که با یقین کامل آن پرنده را کشتم
پرنده ای که نسیم را می وزاند
آنها خطابم کردند " ای نگون بخت ! پرنده ای را کشتی که نسیم را برایمان می وزاند . "
نه تاریک و نه سرخ روی ، بل چونان سر خداوند
خورشید با شکوه ، فراز آمد
پس آنگاه همه یکدل شدند که من پرنده ای را کشته ام
که مه و برف را می آورد
آنها گفتند : شایسته بود و برحق
کشتن پرنده ای که مه و ابر می آورد .
نسیم موافق هنوز می وزید
کشتی داخل اقیانوس آرام می شود
و به شمال پیش می رود
تا به استوا می رسد .
ناگاه کشتی آرام می شود .
نسیم موافق وزید ، امواج کف آلود به پرواز درآمدند
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه