فصل دوم اولیس / اثر جیمز جویس
ترجمه دکتر ایمان فانی

تاریخ ارسال : 2 مهر 93
بخش : ادبیات جهان
فصل دوم- نِستور[1]
لطفا مقدمه فصل نخست را حتما ببینید
خلاصه سرود سوم اودیسه هومر(در تناظر با فصل دوم اولیس جیمز جویس)
آتنا و تلماکوس به پیلوس رسیدند و در آنجا پذیرایی گرم از ایشان کردند. تلماک مقصود خود را از سفر به نستور گفت و از او خواست هر چه درباره پدرش می داند بگوید. نستور از رنجهایی که در برابر تروا کشیده بودند و نیز از بازگشت مردم آخایی (اقوام یونانی) برای او سخن گفت. اما چیزی درباره اولیس نمی دانست.درباره خواستگاران و امید انتقام و بازگشت اولیس گفتگو کردند. پس از قربانی برای خدایان،نستور میهمانان خود را دعوت کرد که شب در خانه او بمانند. اما آتنا دعوت او را نپذیرفت. آتنا رهسپار شد.نستور او را شناخت و نیازی به او داد. فردای آن روز برای آتنا قربانی کردند. پس از برگزاری خوراک به آیین مذهبی، تلماکوس به همراهی نستوراز راه خشکی به فرس و لاسِدِمون روانه شدند.
شخصیتهای این فصل:
1-استیون ددالوس
2-گَرِت دیزی {بر وزن ریزی}: مدیر مدرسه پسرانه ای که استیون در آنجا تدریس می کند. دیزی پروتستانی از شمال ایرلند و به دولت انگلستان پایبند است. دیزی نسبت به استیون با تکبر برخورد می کند و شنونده خوبی نیست.نامه پر وپیمان او درباره تب برفکی احشام، موضوع استهزای مردان دوبلینی در طی روز است.
3-بچه های مدرسه
-تو {بگو}کُوکران، کدوم شهر فرستاد دنبالش؟
-تارِنتوم آقا.
-آفرین. خب؟
-یه جنگ بود، آقا.
-خیلی خوبه. کجا بود؟
صورتِ بی پاسخِ پسر از پنجره بی خبر جواب را پرسید.[2]
افسانه ای بود که دختران حافظه حکایت کرده بودند و با این وجود از جهتی همان بود که حافظه افسانه اش را ساخته بود. بنابراین تعبیری {بود} از بی طاقتی {با صدایی}آهسته و خفه از بالهای افراط و زیاده خواهیِ {ویلیام} بلِیک. صدای ویرانی فضا را می شنوم، شیشه های شکسته و بناهای واژگون و واپسین شعله کبودِ زمان. و دیگر چه مانده برای ما؟[3]
-اسم مکانش یادم رفته آقا. سال 279 قبل از میلاد.
استیون در حالیکه نیم نگاهی به اسم و تاریخ در کتاب شکافته و زخمی می انداخت، گفت:
-آسکولوم.
-بله آقا و گفتش: "یک پیروزی دیگر مثل این و کار ما تمام است".
تعبیری که جهان به خاطر سپرده بود. راحت طلبیِ ذهنِ کودن. از بالای تپه ای مشرف بر دشتی از نعش ها ولاشه ها، فرمانده ای، تکیه زده بر نیزه اش، به افسرانش خطاب می کند. هر فرمانده به هر افسر. آنها گوش می سپارند.
استیون گفت:
-تو آرمسترانگ، عاقبتِ پیروس چی بود؟
-عاقبتِ پیروس آقا؟
کامین گفت:
-من میدونم، آقا. از من بپرسین آقا.
-صبر کن. تو، آرمسترانگ. چیزی در مورد پیروس میدونی؟
یک بسته برگه انجیر، بی دغدغه در کیف مدرسه آرمسترانگ جا خوش کرده بود. هر از گاهی بین نرمه انگشتانش تا می کردشان و به شیرینی قورتشان می داد. خرده ها به بافت لبهایش می چسبیدند. نفسِ شیرین شده یک پسر.
آدمهای پولدار، مغرور از این که پسر بزرگشان در نیروی دریایی است. جاده ویکو، دالکی.[4]
-پیروس آقا؟ پیروس، یه اِسکِله.[5]
همه خندیدند. خنده ای سیاه و بلند و خبیثانه. آرمسترانگ، با نیمرخی خِنگ و خوشحال دور تا دور به همکلاسی هایش نگاه کرد.
تا یک لحظه دیگر بلندتر می خندند، از آسانگیری من و شهریه ای که پدرانشان می دهند، خبر دارند.
استیون با کتاب به شانه پسر زد و گفت:
-حالا به من بگو اِسکله چیه؟
آمسترانگ گفت:
-اِسکِله، آقا، یه چیزی توی آبه. یه جور پُل. اِسکله کینگز تاون، آقا.[6]
بعضی ها دوباره خندیدند. خنده ای بی نشاط و با معنا. دو تایشان در نیمکت عقبی پچ پچ می کردند. بله. آنها می دانستند: هرگز یاد نگرفته بودند و بی گناه هم نبودند. همه آنها. با حسادت صورتهایشان را تماشا کرد : اِدیت، اِتِل، گِرتی، لیلی. امثال آنها: نفسهای آنها هم با چای و مربا شیرین شده بود، دستبندهاشان وقتی می جنبیدند، تیلیک تیلیک می کرد.
استیون گفت:
-اسکله کینگزتاون، بله. یک پُلِ ناامید.
نگاهایشان داد میزد که از این کلمات به دردسر افتاده اند.[7]
کامین پرسید:
-چطوری آقا؟ پُل که روی عرضِ رود خونه س.
برای خاطر کتابِ کلماتِ قصارِ هِینز. اینجا کسی نیست که بشنود. امشب وسط عرقخوری دیوانه وار و گفتگو، {ضربه ای} سریع و ماهرانه برای شکافتن زِرِه ذِهنِ مبادی آدابش.
خب که چی؟ دلقکی در بارگاهِ اربابش، ملاحظه اش را می کنند و{ در عین حال}تحقیرش می کنند تا او تعریف و تمجید کریمانه اربابش را بدست آورد.[8]
چرا همه شان {ایرلندی ها}همین نقش را انتخاب کرده بودند؟ همه اش به خاطر آن نوازش تسلا بخش نبود. برای آنها هم تاریخ داستانی بود مثل هر داستان تکراری دیگر و سرزمینشان، عرصه شطرنج.
چه میشد اگر پیروس به دست عجوزه ای در آرگوس نمی مرد یا جولیوس سزاررا تا سر حد مرگ چاقو نمیزدند.[9] این وقایع زاییده خیال نبودند. زمان، داغِخود را بر آنها زده بود و آنها را در اتاقِ احتمالاتِ بی پایان به زنجیر کشیده و حبس کرده بود. اما اگر اتفاق نیافتاده بودند،آیا باز هم محتمل بودند؟ یا آنچه رخ داده بود، {صرفا} محتمل بود؟ {یا جبری و محتوم}؟بباف ای بافنده باد.[10]
- یه قصه برامون بگین،آقا.
-آخ بگین آقا. یه قصه ارواح بگین.[11]
استیون کتاب دیگری را باز کرد و گفت:
-درسِتون تا کجا رسیده؟
کامین گفت:
-"مویه بَس است".
-خب تالبوت، ادامه بده.
-پس قصه چی آقا؟
استیون گفت:
-بعداً، تالبوت، ادامه بده.
پسری سبزه رو کتابی را باز کرد و تَر و فِرز به دسته کیفش تکیه داد. با نیم نگاهی به متن، جویده جویده تکّه هایی از شعر را از بَر خواند:
ای شبانانِ پریشان مویه بس است،
در غمِ لیسیداس، که وی نمرده است
هر چند به زیر فرش آبها خزیده است.[12]
بنابراین این یک حرکت {پیشرفت}است : صورت حقیقت پیدا کردن آنچه که ممکن است.[13]
عبارات و تعابیرِ ارسطو در میان ابیاتِ به هم ریخته به خود شکل داده و شناور شده بودند و در میان آن سکوتِ تشویق کننده به مطالعه، در کتابخانه سَن ژِنِویو، جایی که آن عبارات را خوانده بود، شبهای پیاپی برایش پناهگاهی ساخته بودند در برابر گناه در پاریس.[14]
کنار دستش، یک سیامی ریز نقش، رساله "استراتژی" [15]از بَر می کرد.[16]
در اطراف من مغزهای سیر و انباشته و { مغزهای هنوز}در حال غذا خوردن، زیر نور چراغهای مطالعه، چهار میخ شده، با حواسی که به زحمت می تپید،{نشسته یا گرد آمده اند} و {در مقابل} در تاریکی ذهن من، بیکاره ای از دنیای زیرِ زمین، مردّدو خجول در برابر نور، چین و شکنهای پوست اژدها وَشِ فلس دارش را کِش و قوس می دهد.[17]
اندیشه، اندیشه ای است درباره اندیشه. روشنایی آرامبخش.
روح، به یک بیان، تنها چیزی است که هست. روح، شکلِ تمامِ اَشکال است. ناگهان، آرامش، بیکران، تابناک، شکلِ {نهایی} تمامِ اَشکال.[18]
صدای تالبوت تکرار کرد:
هرچند که قدرتِ گِرانِ او، بر موجها راهبر است
هرچند که قدرت گران او ...
استیون به آرامی گفت:
-ورق بزن، چیزی نمی بینم.
تالبوت به جلو خم شد و ساده لوحانه پرسید:
-چی آقا؟
دستش صفحه را ورق زد. به عقب تکیه داد و حالا که یادش آمده بود، ادامه داد.
درباره او، که بر موجها راهبر است و بر این دلهای بزدل و بر قلب و لب تمسخر کنندگان [19]و بر من. بر آن صورتهای مشتاقی که به رسم فدیه، سکّه پیشکشش می کنند. "آنچه را از آنِ قیصر است به قیصر و آنچه را از آن خداست به خدا".[20]
نگاهی پیگیر و سمج از آن چشمان تاریک و فرمانی رمز آلود برای کارگاهِ بافندگیِ کلیسا که تا ابد ببافد. آی.[21]
یه معما برام بگو، زبون دراز و بی عار
بابام بِهِم دونه داده گفته بِهِم که بکار[22]
تالبوت کتابِ بسته اش را در کیف مدرسه اش لغزاند.
استیون پرسید:
-همه اش رو برام خوندی؟
-بله آقا، هاکی داریم، ساعت ده.[23]
-امروز سه شنبه اس، {درس} نصف روزه.
استیون پرسید:
-کی میتونه یه معما حل کنه؟
کتابهایشان را جمع می کردند. مداد ها به هم می خورد. صفحات با خِش و خِش بسته می شد. همانطور که جمع می شدند و بند و سَگَکِ کیفشان را می انداختند، با سرخوشی وسط حرف هم می پریدند:
-معما آقا؟ از من بپرسید آقا.
-اوه، از من بپرسین آقا
-یه سختش رو بپرسین
استیون گفت:
-معما اینه :
خروسه داره می خونه
آبی، رنگ آسمونه
ناقوس میزنه، اون بالا بالا
که یازدهه، همه ساعتها
وقتشه که این، روحِ بینوا
بِره تا بالا، بره تا بالا
این چیه؟
-چی آقا؟
-تکرار کنید آقا، ما نشنیدیم.
و همانطور که سطور تکرار می شد، چشمانشان گشادتر شد. پس از سکوتی کوکران گفت:
-چیه آقا؟ ما تسلیمیم.
استیون با خارشی در گلو جواب داد:
-روباهی که مادر بزرگش رو زیر یه بوته راج دفن می کنه.[24]
ایستاد و با دست پاچگی خروش خنده ای بیرون داد که با فریادهای دلخورو ناراضی جواب داده شد.
چوبی به در ضربه زد و صدایی در راهرو احضارشان کرد:
-هاکی!
پَخش و پلا شدند. یک وَری و خرچنگ وار از نیمکتها بیرون خزیدند. از رویشان پریدند. دیری نگذشت که رفتند و از اتاقِ تخته های بازی صدای به هم خوردن چوبها و غوغای چکمه ها و چانه هایشان بلند شد.
سارژِنت که تنها فردِ جا مانده بود، آهسته جلو آمد، یک دفتر مشق باز دستش بود. موی ژولیده و گردنِ کجش گواهی می داد که آماده نیست و از پشت عینکِ کثیفش، چشمان ضعیفش را عذر خواهانه بالا کرده بود. بر آن گونه عاری از خون و هوش، لکّه کمرنگی از جوهر بود، به شکلِ خرما، تازه و مرطوب مثل ردِّ حلزون.
دفتر مشقش را پیش آورد. در عنوانِ مطلب کلمه "حاصل جمع" نوشته شده بود. در زیرِ آن ارقامِ کج و معوج و در پای آن امضایی چَپ و چوله با چند پیچ و تابِ کور و لکّی از جوهر. سیریل سارژنت : نامش و نشانش.
گفت:
-آقای دیزی گفتن همش رو از اول بنویسم و نشونِ شما بدم آقا.[25]
استیون دست بر لبه های دفتر گذاشت. عبث بود.
پرسید:
-حالا دیگه فهمیدی چجوری باید انجامشون بدی؟
سارژنت جواب داد:
-آقای دیزی گفتن باید از رو تخته کُپی کنم آقا.
استیون پرسید:
-می تونی خودت انجامشون بدی؟
-نه.آقا.
بَدگِل و عاطل و باطل : گردنِ کج و موی ژولیده و لکّه جوهر، ردِّ حلزون. با این وجود کسی دوستش داشته بود و او را به دل و در میان بازوان گرفته بود. اما از دید آن زن، مسابقه عالَم می توانست پسر را پایمال کند. حلزونی بی استخوان و لِهیده. زن آن خون رقیق و ضعیف را دوست داشته بود که خونِ خودش بود.[26]
بنابراین آیا حقیقت داشت؟ تنها چیزِ واقعی در زندگی؟ [27]
کولومبانوسِ آتشین که در آن شورِ مقدس، جسم خاکسار مادرش را از هم پاشانده بود.[28]
او دیگر نبود: ترکه ای لرزان در آتش، بوی چوبِ تابوت و خاکسترِ نمناک.
او وی را از پایمال شدن رهانیده و رفته بود انگار که هرگز وجود نداشت. روح بینوایی بود که بالا رفته بود. و در این خارزار، زیرِ چشمِ ستارگانِ چشمک زن، روباهی، با خَزی آلوده به خونِ سرخ و چشمانی بی رحم و درخشان، زمین را می خراشید، گوش می ایستاد، باز می کَند و دوباره گوش می سپرد، می تراشید و می خراشید.
{سارجنت} کنارش نشست تا استیون مساله را حل کرد. به روش جبری ثابت می کند که روحِ شکسپیر، پدربزرگِ هملت است.[29] سارژنت از گوشه چشم، با آن عینک کجش نگاهی به او انداخت. چوبهای هاکی در اتاق وسایل بازی به هم می خوردند : ضربه ای به توپ و فریادهایی از زمین بازی.
در عرض صفحه، اعداد به رقصِ سنگین و موقّرِ موریس در حرکت بودند و در آن نمایش بی کلام، حروف، مُربّعات و مُکعّبات را چون کلاهی ظریف و پیچیده بر سر می گذاشتند. دست به دست هم می دادند، از هم می گذشتند، به شریک رقصشان تعظیم می کردند. پاره هایی از خیالِ مورها. آنها هم از دنیا رفته بودند.ابن رشد و موسی ابن میمون، مردانی تاریک سیما و تیره حرکات، لحظه ای در آیینه بازیگریشان روح نامفهوم جهان را باز تابانیده بودند، تاریکی بودند که در روشنایی درخشیده بودند که روشنایی نمی توانست درکش کند.[30]
-حالا فهمیدی؟ می تونی دومی رو خودت حل کنی؟
-بله، آقا.
با وقفه های طولانی و حرکات لرزان، سارجنت داده ها را کُپی کرد. در حالی که تمام مدّت منتظر کلمه ای از کمک بود، دستش مُقلّدانه نمادهای نا ثابت را به پیش می راند و ته رنگی از خجالت زیر پوست کدِرش سو سو میزد.
Amor Matris [31]: اضافه ملکیِ فاعلی و مفعولی. با آن خون رقیق و شیرِ تُرش، غذایش داده بود و نوارهای قُنداقش را از دیگران پنهان کرده بود.[32]
مثل او بودم من، این شانه های افتاده، این بی نمکی. کودکی ام درست در کنارم می پیچد و دور می زند. دورتر از آن است که به تصادف یا به سَبُکی دستی در آن ببرم. کودکی ام دور است و رازش { راز این پسر هم}، همانطور که چشمان ما. رازها، ساکت و سنگین در کاخهای تاریک قلب هر دو تامان نشسته اند: رازها، خسته از استبدادشان، خواهان آنکه از تختِ سلطنت به زیر آورده شوند.[33]
استیون همانطور که بلند می شد گفت:
-خیلی ساده است.
سارجنت جواب داد:
-بله، آقا. ممنون.
با برگه نازکی از کاغذِ لکّه گیر، صفحه تمرین را خشک کرد و با دفترمشق به نیمکتش برگشت.
استیون همانطور که به دنبالِ صورتِ ناسازِ پسر به سمت در می رفت، گفت:
-بهتره چوبِت رو برداری و بری بیرون پیش بقیه.
-بله، آقا.
در راهرو، نامش شنیده شد که از زمین بازی صدایش زدند.
-سارجنت!
استیون گفت:
-بدو، آقای دیزی صدات می کنه.
در درگاهِ سرپوشیده ایستاد و شتابِ آن دست و پا چلفتی را به سمت زمینِ جنگ و رقابت تماشا کرد، جایی که صداهای تیز در حال ستیز بودند. برای تیمهایی یار می کشیدند و آقای دیزی با پاهای پاتابه پوش، پا کِشان بر روی دسته چمن ها پیش می آمد.[34] به ساختمان مدرسه رسیده بود که صداهای ستیزه جو دوباره فرایش خواندند. با آن سبیلِ خصمانه سفید برگشت.
بی آنکه گوش کند بی وقفه فریاد زد:
-دیگه چی شده؟
استیون گفت:
-کوکران و هالیدِی تو یه تیم افتادن، قربان.
آقای دیزی گفت:
-یک دقیقه در اتاق مطالعه من منتظر می مونید تا من نظم رو به اینجا برگردونم؟
و همانطور که با سر و صدا دوباره به زمین قدم می گذاشت، صدای پیرمردانه اش، سخت گیرانه بلند شد:
-موضوع چیه؟ دیگه چی شده؟
صداهای تیزشان دورِ او از همه طرف بالا رفت:با آن همه ریخت و قیافه گوناگونشان {با آن همه صُوَرِ کثیرشان}حلقه را بر او تنگ کردند،زیر ظِلِّ آفتاب، موهای عسلیِ بد رنگ شده اش، سفید نشان می داد.
هوای اتاق مطالعه آکنده بود از بوی تیزِ نا و دود، همراه بوی یکنواخت و کسل کننده چرمِ در حال پوسیدن. درست مثل روز اول که اینجا با من چانه زده بود.[35]
کنون همان است که بود از نخست. [36]
روی میزِ پادیواری، جعبه ای دو خانه از سکه های عهدِ استوارت، گنجِ بی ارزشِ یک باتلاق: تا ابد چنین خواهد بود.[37]
و {قاشق های} دوازده حواری، دراز به دراز در بستری گرم و نرم از آسترِ مخملِ کهنه ارغوانیِ، برای همه بی دینان موعظه کرده بودند : جهانی بی پایان.[38]
گامی شتابزده بر سنگِ درگاهِ ساختمان و به درون راهرو. سبیل غریب و کمیابش را فوت کنان، {نفس زنان} آقای دیزی در کنارِ میز توقف کرد.
گفت:
-اول حساب و کتابِ مختصرِ ما.
از جیب کتش یک کیف پول با بندی چرمی در آورد.کیف به یک ضرب باز شد و دو اسکناس از آن در آورد که یکی از آنها به دو نیم تا شده بود و آنها را به دقت روی میز گذاشت.
در همان حال که بند کیف بغلش را می بست و دوباره آن را جا می داد، گفت:
-دو تا.
و حالا اتاقِ گَنجش برای طلا {کنایه از جعبه یا ظرف سکه ها} .دستِ خجولِ استیون روی صدفهای تلنبار شده در هاوَنِ سردِ سنگی حرکت کرد : صدفِ حلزونی و صدفِ خَرمُهره و صدفِ پلنگی : و این یکی که شبیه عمّامه امیران پیچ خورده ، و این، گوش ماهیِ جیمزِ قدیس. اندوخته قدیمی یک زائر، گنجِ مرده، صدفهای تو خالی.[39]
یک "قادر متعال" روی کُرکِ نرمِ رومیزی افتاد، برّاق و نو. [40]
آقای دیزی همانطور که ظرفِ پولِ خُردش را در دست می چرخاند ،گفت:
-سه تا. اینا چیزای دمِ دستیِ مفیدی هستن. ببین. این برای "قادر متعال" ها . این واسه شیلینگ هاست. شیش پنسیها، نیم کرونی ها و اینم واسه کرون، می بینی.[41]
از ظرفش دو کراون و دو شیلینگ بیرون پراند.
گفت:
-سه {پوند} دوازده {شیلینگ}، فکر کنم خواهی دید که درسته.
استیون با شتابی شرمسارانه پول را جمع کنان و همه اشرا در یک جیبِ شلوار فرو کنان، گفت:
-متشکرم ،قربان.
آقای دیزی گفت:
-اصلا تشکر لازم نیست. شما براش زحمت کشیدی.
دست استیون که دوباره آزاد شده بود، سراغ صدفهای تو خالی رفت.
آنها هم نماد زیبایی و قدرت بودند. و قُلُبمه ای در جیب من: نمادی آلوده به حرص و نکبت.
آقای دیزی گفت:
-اینجوری حملش نکن. یه جایی درش میاری و گُمش می کنی. یه دونه از این دستگاهها بخر. خواهی دید که مفیده.
یه جوابی بده.
استیون گفت:
-دستگاه من اغلب خالی خواهد ماند.
همین اتاق و همین ساعت. همان پند و حکمت: و من همان. [42]
تا اینجا شده سه بار. سه کمند و دام اینجا دور من است. خب؟ اگر
بخوام میتونم در همین لحظه پاره اش کنم.[43]
آقای دیزی در حالیکه با انگشت اشاره می کرد، گفت:
-برای اینکه تو پس انداز نمی کنی.[44]
تو هنوز نمی دونی پول چیه. پول قدرته. وقتی که به اندازه من زندگی کردی{می فهمی}. من می دونم، من میدونم. فقط اگه جَوونا می دونستن. ولی شکسپیر چی می گه؟ در کیسه ات جز پول چیزی مگذار.
استیون زیر لب گفت:
-یاگو. [45]
چشمان وقت گذرانش را از صدفها برداشت و به نگاه خیره پیرمرد چشم دوخت.
آقای دیزی گفت:
-اون می دونست پول چیه. {شکسپیر} پول در می آورد. درسته که شاعر بود ولی انگلیسی بود. می دونی افتخار انگلیسی ها چیه؟ می دونی غرور آمیز ترین چیزی که ممکنه از دهن یک نفر انگلیسی بشنوی چیه؟[46]
حکمران دریا. چشمانِ به سردیِ دریایش به خلیجِ خالی نگریست: به نظر می رسد تاریخ را باید سرزنش کرد : من و کلماتم را، بی هیچ کینه ای.[47]
استیون گفت:
- اینکه در این امپراطوری آفتاب هرگز غروب نمی کند.[48]
آقای دیزی فریاد زد:
-هِه! این انگیسی نیست. یه نفر سِلتیِ فرانسوی زبون اینو گفته.[49]
با حالتی رسمی گفت:
-بهت می گم که غرور آمیز ترین خود ستایی اش چیه. من با پول {خودم} راهِ خودمو باز کردم.
آدم حسابی، آدم حسابی.
-من با پول خودم راه رو باز کردم. در تمام زندگیم یه شیلینگ هم قرض نگرفتم. می تونی حسش کنی؟ هیچ بدهی ندارم. می تونی؟
مولیگان، نُه پوند، سه جفت جوراب، یک جفت چکمه و کراوات. کوران، ده گینی. مَک کان، یک گینی. فِرِد رایان، دو شیلینگ. تِمپِل، دو تا ناهار. راسِل، یک گینی، کازین ها، ده شیلینگ. باب رِینولدز، نیم گینی، کوهلِر، سه گینی، خانم مک کِرنان، پنج هفته پانسیون. قلمبه ای که دارم به هیچ درد نمی خوره.[50]
استیون جواب داد:
-در حال حاضر، نه.
آقای دیزی با شادی توانگرانه ای خندید و ظرف پس اندازش را سر جایش گذاشت.
با لذت گفت:
می دونستم که نمی تونی ولی یه روز باید حسش کنی. ما مردم سخاوتمندی هستیم ولی باید منصف و عادل هم باشیم.
استیون گفت:
-من از اون کلمات گُنده می ترسم که ما رو اینقدر غمگین می کنه.
آقای دیزی چند لحظه ای عبوسانه به طاقچه بالای شومینه خیره ماند. بر جُثه خوش ترکیب مردی ملبّس به دامنِ اسکاتلندیِ پشمیِ چهارخانه : آلبرت ادوارد، شاهزاده وِلز.[51]
با لحنی متفکر گفت:
-تو من رو یه پیر عقب مونده و عضو حزب محافظه کار میدونی.{ولی} من از زمان اوکانِل تا حالا سه نسل رو دیدم.[52]من قحطی سال 46 رو یادم میاد.[53]این رو می دونستی که لُژِ نارنجی ها شلوغ کردن تا اتحاد{با انگلستان} مُلغی بشه، بیست سال قبل از اوکانل یا قبل از اون که اسقفهای انجمن اخوت شما به عنوان یه عوام فریب تکفیرش کنن؟[54]شما فِنیان ها بعضی چیزا یادتون میره.[55]
خاطره جاودانه آن شکوهمند متدیّن.[56] لُژِ دایموند {الماس}در آرماگجسدهای آویخته پر زرق و برقِ پاپ مآب ها.[57] خشن، نقابدار و مسلح، پیمانِ کشاورزان.[58] شمالِ سیاه و انجیلِ آبیِ راستین.[59] با موهای دُمبِ موشی شان خفته اند.[60]
استیون ژِستِ گذرایی گرفت.
آقای دیزی گفت:
-منم خونِ شورشی تو رگهامه. از طرف مادرم. من از نسل سِر جان بِلَکوود هستم که به نفع اتحاد {با انگلستان} رای داد.ما همه ایرلندی هستیم. همه پسرهای شاهان.[61]
استیون گفت:
-افسوس.
آقای دیزی محکم گفت:
-per vias rectas {به راه راست} ، شعارش بود. به نفعش رای داد و چکمه هاش رو پوشید تا از آردزِ داون {Ards of Down}اسب برونه به دوبلین که این کار روانجام بده.
{تک گویی درونی استیون}
لال لا لا لالا...
راهِ سنگلاخیِ دوبلین[62]
{ادامه جریان افکار استیون}اربابی خشن، سوار بر اسب، با چکمه های برق انداخته. روز خوبی داشته باشین سِرجان! روز خوش قربان!روز...!روز...! دو تا چکمه بلندِ آویزان {از پهلوهای اسب} به سمت دوبلین می روند. لال، لالا، لالا.
لال، لالا، لالایی.
آقای دیزی گفت:
-این یادم انداخت که می تونی با اون دوستای ادبیاتی که داری یه لطفی به من بکنی آقای ددالوس،. من اینجا یه نامه واسه مطبوعات دارم. یه دقیقه بشین. فقط باید آخرش رو کپی کنم.
به سمت صندلیِ نزدیکِ پنجره رفت. دو بار صندلی اش را جلو کشید و چند کلمه از برگه روی غلتکِ کاغذِ ماشین تایپش خواند.
از بالای شانه اش گفت:
-بشین. ببخشید، ندای وجدان، فقط چند لحظه.
از زیر ابروهای پر پشتش به دست نوشته کنار آرنجش نگاهی انداخت و همانطور که زیر لب تکرار می کرد، آهسته دست به کارِ سیخ زدن به دکمه های سِفتِ صفحه کلید شد. گه گاه وقتی غلتک را می پیچاند تا غلطی را اصلاح کند، نفس عمیقی می کشید.
استیون بی صدا در برابر حضرت شاهزاده نشست. بر دیوار ها، قاب عکسِ اسبهایی ناپدید شده، به احترام ایستاده بودند، سر های رام و نجیبشان به تواضع فرود آمده بود:[63]
{اسبی به نام}ریپالس متعلق به لُرد هِیستینگز، شات اُووِر متعلق به دوکِ وِست مینستِر، سِیلان متعلق به دوک بوفُرت، Prix de Paris 1866{جایزه پاریس 1866}. پَریانِ چابک سوار بر پشتشان نشسته بودند، در انتظار یک علامت. سرعت گرفتنشان را دید. طرفدار کینگ بود و با آن جمعیت ناپدید شده فریاد کشید و هلهلهکرد.
آقای دیزی به کلیدها فرمان داد[64]:
-نقطه، سرِ خط. ولی طرحِ عاجلِ این مساله یِ شدیداً مهم...
کرانلی منو برد اونجا تا سریع و بی زحمت پولدار بشم. تو هجوم جمعیتِ گل آلوده دنبالِ شکارِ برنده ها بود. وسطِ داد و قالِ بلیط فروش ها تو جایگاهشون، و بخارِ اغذیه فروشی، لای و لجنی که {از سُمِ اسبها} می پاشید تو هوا.{در مورد اسبی به نام} فِر-رِبِل پولمون سر به سر شد: ده به یک {شرط بستیم}.طاس باز ها و کلاهبردار ها و ما که دست پاچه و چشم به راهِ سُمِ اسب ها بودیم. کلاه ها و جلیقه هایی که رقابت می کردن، از کنار یه زن با صورت گوشتالو رد شدیم، کدبانوی یه قصّاب که با عطش پوزه اش رو فرو کرده بود تو یه قاچ پرتقال.
صداهایی تیز و سوتی گوش خراش از زمینِ بازیِ بچه ها صفیر کشیدند.
دوباره: یک گُل. منم بِینشون هستم. بین اون بدنهای جنگنده در حال زد و خورد، نیزه آزماییِ زندگی.منظورت اون بچه ننه کج و کوله اس که مث خرچنگ، یه ذرّه مریض حال به نظر میاد؟ نیزه بازی شوالیه ها. ضربه ها و دفع ضربه ها، ضربه از پس ضربه. نیزه آزمایی ها، گل و لای و هنگامه جنگ، تفاله یخ زده اجساد کشته ها، غریو نیزه ها که احشای آدمها رو عین طعمه به سر قلاب زده ان.[65]
آقای دیزی در حال برخاستن گفت:
-خب حالا.
همانطور که برگه هایش را به هم می دوخت پای میز آمد.استیون بلند شد.
آقای دیزی گفت: کلّ مطلب رو خلاصه کردم. درباره تب برفکی احشامه. فقط یه نگاه کلی بهش بنداز. هیچ اختلاف نظری در مورد مساله وجود نداره.[66]
اجازه دارم وقت با ارزش شما رو بگیرم. دکترینِ لِزِه فِر که اغلب در تاریخ ما.[67]تجارت احشام ما.همانطور که صنایع قدیمی ما. حلقه لیورپول که به طرحِ بندرِ گالوِی حُقّه زد.[68]حریق اروپا.[69]انتقال آذوقه غله از طریق باریکه آبهای کانال.[70] خونسردیِ تزلزل ناپذیر دایره کشاورزی. اشاره ای به متون کلاسیک را ببخشید.کاساندرا.زنی که از چیزی که باید می بود،بهتر نبود.[71] اکنون برسیم به مطلب مورد نظر.
همانطور که استیون می خواند، آقای دیزی پرسید:
-من که کلمات رو قیمه قیمه نمی کنم؟ می کنم؟
تب برفکی احشام. که به آن "روشِ آمایشِ کُخ" می گویند. سرم و ویروس.درصد اسبان تلقیح شده. ریندِرپِست. اسبان امپراطور در اتریشِ سُفلی در مِرزتاگ. جراحان دام و احشام. آقای هِنری بلکوود پرایس. پیشنهاد بزرگوارانه برای یک کارآزمایی عادلانه. ندای وجدان. سوال اساسی. به معنای واقعی کلمه باید با مشکل سر شاخ شویم. از مهمان نوازی ستون هایتان ممنونم.[72]
آقای دیزی گفت:
-می خوام این چاپ بشه و خونده بشه. خواهی دید که در شیوعِ بعدی، اونها {انگلیسی ها} واردات احشام ایرلندی رو تحریم می کنن. و حال اونکه قابل علاجه. علاج شده. پسردایی من برام نوشته که به طور منظم در اتریش توسط دامپزشکای اونجا درمان می شه. پیشنهاد کردن که بیان اینجا. دارم تلاش می کنم که از نفوذم روی دایره {کشاورزی}استفاده کنم. می خوام تبلیغات رو امتحان کنم. مشکلات منو احاطه کرده. دسیسه ها...نفوذِ پشتِ پرده ای ها...
انگشت اشاره اش را بلند کرد و مثل پیرمردها قبل از آنکه صحبت کند، هوا را زیرِ ضربِ آن گرفت.
گفت:
-حرفای من یادت باشه آقای ددالوس. انگلستان افتاده دست جهود ها. مهمترین مناصب : امور مالی، مطبوعات. و این نشانه افول یه ملته. هر جا جمع بشن قدرت حیاتی ملت رو تحلیل می برن. این سالها می بینم که داره اتفاق می افته. به همون قطعیت که ما الان اینجا ایستادیم، تاجر های یهودی مشغول ویرانی هستن. انگستان قدیم داره می میره.[73]
به چابکی پا به پا شد، پرتو نوری از آفتاب به چشمانش افتاد و آبیِ زندگی به آنها بازگشت. نظری به اطراف انداخت و بعد، دوباره.
باز گفت:
-داره می میره اگه که تا حالا نمرده باشه.
آوازِ کوچه به کوچه فاحشه ها
هم در کفن کند انگلیس پیر را[74]
{دیزی} چشمانش از تصورات گشاد شد و عبوسانه از میان پرتو نوری که در آن ایستاده بود، خیره ماند.[75]
استیون گفت:
- کارِ بازاری اینه که مفت بخره و گرون بفروشه، چه یهودی چه غیر یهودی، مگه نه؟
آقای دیزی به تلخی گفت:
- اونا در حق نور گناه کردن.تاریکی رو در چشماشون می تونی ببینی. واسه همینه که تا امروز تو دنیا سرگردون هستن.[76]
روی پله های بازار بورس پاریس، مردان طلاپوش، با انگشتان گوهر نشان، قیمت ها را اعلام می کنند. قشقرق غازها. ازدحام پر سر و صدا و سرسام آورشان در آن معبد،[77]کلّه هایشان که در زیر آن کلاههای بدریخت ابریشمی، تند و تند مشغول حقّه بازی است. واقعی نیست: این لباس ها. این حرفها. این ادا و اصولها. چشمان کُند و سیرشان کلمات را پر از باد میکند. ژستهای مشتاق و مودبانه ولی آگاه از خصمی که دور تا دورشان را گرفته و جان کندنی بیهوده. شکیبایی عبث به طمعِ زدن و بردن. بی شک زمان همه را خواهد پراکند. گنجی انباشته در کنارِ جاده: غارت شده و در گردشِ دست به دست. چشمهاشان از سالهای سرگردانی خبر داشت، از صبر و از خفّتی که بر تنشان رفته بود.[78]
استیون گفت:
- کی هست که {در حق نور گناه} نکرده باشه؟
آقای دیزی پرسید:
- منظورت چیه؟
گامی به جلو آمد و پای میز ایستاد. فک پایینش مردّد و آویزان. آیا خِرد باستانی اینه؟ منتظره که از من بشنوه.
استیون گفت:
- تاریخ، کابوسیه که من سعی می کنم ازش بیدار بشم.
از زمین بازی، فریاد بچه ها بلند شد. سوتی خشن : گُل. اگر اون کابوس لگدی به پُشت {به جهت انتباه}باشه چی؟
آقای دیزی گفت:
- مشیّت خالق با روش ما فرق داره. تمام تاریخ بشر به سمت یه هدف {Goal: هدف} بزرگ در حرکته، تجلی خداوند.
استیون انگشتش را به سمت پنجره تکان داد:
- خدا اونه.
هورااا! اِیول! اوففففف!
آقای دیزی پرسید:
- چی؟
استیون شانه ای بالا انداخت و جواب داد:
- فریادی تو ی خیابون.[79]
آقای دیزی به پایین نگریست و مدتی پرّه های بینی اش را میان انگشتانش مالید. دوباره نگاهش را بالا و دماغش اش را رها کرد.
گفت:
- من از تو خوشحال ترم. ما خیلی خطا و خیلی گناه کردیم. یک زن گناه رو به این دنیا آورد. به خاطر یه زن که از اونی که باید باشه بهتر نبود، هلن،زنِ فراریِ منلائوس، یونانی ها ده سال با تروا جنگیدن. یه زنِ{ یک همسر} بی ایمانِ دیگه، غریبه ها{انگلیسی ها} رو اول بار آورد اینجا به سواحل ما. زنِ مَک مارو و فاسقش، اُرورک، شاهزاده برِفنی. همینطور یه زن، پارنِل رو خوار و خفیف کرد. خیلی خطاها، خیلی شکستها، من یه مبارزهستم در پایان عمرم ولی واسه حقیقت تا آخر می جنگم.[80]
زیرا که اولستر خواهد جنگید
و حق با اولستر است.[81]
استیون برگه ها را در دستش بالا آورد. و شروع کرد:
- خب، قربان،
آقای دیزی گفت:
- من پیش بینی می کنم که تو زیاد تو این شغل نمی مونی. فکر می کنم به دنیا نیومدی که معلم باشی. شاید اشتباه می کنم.
استیون گفت:
- بیشتر متعلّم {هستم تا معلم}. و اینجا چی یاد خواهی گرفت؟
آقای دیزی سرش را تکان داد.
گفت:
- کی می دونه؟ اینکه آدم باید فروتن باشه. ولی زندگیه که اون معلمِ بزرگه.
استیون بار دیگر ورقی به برگه ها زد. شروع کرد:
- در مورد اینها،
آقای دیزی گفت:
- بله. اونجا دو تا کپی داری. اگه می تونی بده همزمان چاپشون کنن.
تلگراف. آیریش هومستِد.[82]
استیون گفت:
- تلاش خودمو می کنم و فردا بهتون اطلاع می دم. دو تا سردبیر رو تا حدودی می شناسم.
آقای دیزی با زرنگی و سرزندگی گفت:
- همین خوبه. دیشب به آقای اِم.پی فیلد نامه نوشتم. انجمنِ تاجرانِ دام امروز تو هتل "سیتی آرمز" جلسه داره.
ازش خواستم تو جلسه نامه منو مطرح کنه. تو ببین می تونی نامه رو تو اون دو تا روزنامه بزنی. چی بودن؟
- ایوینینگ تلگراف...
آقای دیزی گفت:
- همین خوبه. وقت واسه از دست دادن نداریم. حالا باید جواب نامه پسر دایی ام رو بدم.
استیون در حالیکه برگه ها رو در جیبش می گذاشت،گفت:
- روزخوش قربان، ممنون.
آقای دیزی در حال جستجو در اوراق روی میز گفت:
- ابداً، دوس دارم به همین پیری یه دست پنجه ای باهات نرم کنم.[83]
استیون دوباره تعظیم کنان به پشتِ خم شده ی آقای دیزی،[84]گفت:
- روز خوش قربان.
از ایوان رو باز رد شد و از راه شنیِ زیر درختان پایین رفت و در همان حال صدای فریادها و برخورد چوبها را از زمین بازی می شنید. شیرهای لمیده بر ستونهای دروازه اصلی{را رد کرد} : درنده بی دندون.[85] با این حال در مبارزه اش کمکش می کنم. مولیگان یه لقبِ افتخاریِ دیگه بهِم میده : آوازه خوانِ عجوز پرور.[86]
- آقای ددالوس!
داره دنبالم می دُوه. امیدوارم دیگه نامه نباشه.
- فقط یه لحظه.
استیون به سمت دروازه برگشت و گفت:
- بله قربان.
آقای دیزی ایستاد، به سختی نفس می کشید و آب دهانش را قورت می داد. گفت:
- فقط می خواستم بگم که میگن ایرلند تنها کشوریه که هرگز جهود ها رو اذیت آزار نکرده. اینو میدونستی؟ نه. و میدونی چرا؟ عبوسانه به آن هوای روشن اخم کرد.
استیون شروع به لبخند زدن کرد و پرسید:
- چرا، قربان؟
آقای دیزی با لحنی رسمی گفت:
- برای اینکه هیچوقت راهشون نداد.
شلیکی از خنده از گلویش بیرون جهید و از پسِ خِس خِسی، زنجیری از خلط آورد. به سرعت برگشت. خندان و سرفه کنان، در حال دست تکان دادن در هوا.
وسط خنده اش همانطور که با پاهای گِتر پوش بر شنِ جاده پا می کوبید، دوباره گفت:
- هرگز راهشون نداد. به این دلیل.
بر آن شانه های خردمند، از میانِ طرحِ شطرنجیِ برگها، آفتاب، پولک می پراند، سکّه های رقصان.
پایان فصل دوم
تقدیم به پنلوپه
[1]بر وزن هِکتور، نام پادشاه پیلوس و کلوریس در اساطیر یونان است. او از داناترین و پیرترین سرداران سپاه یونان در جنگ تروا بود که به سلامت نیز به وطن و قلمروخود بازگشت و در سرود سوم اودیسه هومر، تلماکوس پس از ترک ایتاکا با او ملاقات می کند.
[2]کلاسِ تاریخِ یونانِ باستان است. درس در مورد ژنرال پیروس است. (318 تا 272 قبل از میلاد). در سال 280 میلادی یکی از دولتشهرهای یونانی نشین ایتالیا به نام تارِنتوم با دولت رو به گسترش رم درگیر شد و ژنرال پیروس و ارتشش را به کمک خواست. پیروس در نبرد آسکولوم و تارنتوم پیروز شد اما با هزینه و تلفات بسیار سنگین. این گفته از او در تاریخ ثبت است که " یک پیروزی دیگر مثل این و کار ما تمام است!" هفت سال بعد که پیروس در یک نزاع خیابانی در شهر آرگُوس کشته شد، (پیرزنی که از پنجره خانه اش این نزاع را تماشا می کرد تصادفا یک آجر کاشی را انداخت که بر سر پیروس فرود آمد و در جا مرد) شهر تارنتوم بلافاصله خود را به رم تسلیم کرد. این فصل از اولیس حکایت استبداد تاریخ است. بچه مدرسه ای های ایرلندی در سر کلاسشان درسی می خوانند که مقاومت یونانی ها را در برابر قدرت رم بی فایده نشان می دهد! مدیر مدرسه به اتحاد ایرلند با امپراطوری انگلستان وفادار است.
[3]استیون به اشعار آخرالزمانیِ ویلیام بلِیک فکر می کند و جنگ و نابودی وپایان زمان. به تاریخ فکر می کند و شک می کند که آیا چیزی جز افسانه های به یاد آورده است و باز به این فکر می کند که به هر حال بخشی از این افسانه ها حقیقت دارند و حقیقت وجود خارجی دارد و ساخته و پرداخته ذهن انسان نیست. در اشعار بلیک می خوانیم : "راه زیاده خواهی به قَصرِ خِرد می رسد" یعنی انسان تا پر توقع نباشد به دنبال آموختن نمی رود.و در جای دیگر: "هیچ پرنده ای با بالهای خودش چندان اوج نخواهد گرفت" پس استیون ددالوس بالهای زیاده خواهی اش را می گسترد تا به خرد برسد کاری که به اسمش هم برازنده است وبنابراین اوج می گیرد. این فصل در مورد دانستن و دانایی نیز هست. نستور داناترین و پیرترین سردار سپاه یونان در جنگ تروا بود.
[4]جاده ای ساحلی و منطقه ای اعیان نشین در حومه دوبلین که مدرسه ای که استیون در آن درس می دهد، شاگردانش اهل این منطقه از دوبلین هستند.
[5]pier: این کلمه در انگلیسی به معنای اسکله است در ضمن پیرِآ اسکله و بندر گاهی است در شهر آتن از دوران باستان تا امروز
[6]اسکله ای تفریحی برای آفتاب گرفتن، ماهی گیری و ...در تقابل و تضاد با پیروس و جنگش که تقابل و تضاد فضای ذهنی پسرک مرفه و استیون را نشان می دهد.
[7]استیون اسکله را به یک پل نیمه کاره و ناامید تشبیه می کند در عین حال از اینکه به نوعی حرف این شاگرد مدرسه پولدار و بیسواد را تایید کرده از خودش بدش می آید و عذاب وجدان می گیرد. او پیروس سردار یونانی را با کلمه اسکله اشتباه گرفته و آنقدر قدرت تمیز ندارد که از موضوع بحث در کلاس بفهمد که صحبت درباره اسکله نیست.
[8]استیون به این فکر می کند که وقتی شب در میخانه "کشتی" هینز را دید، درباره تشبیه اسکله به پل ناامید به او بگوید و تحسین او را بر انگیزد و در عین حال از این خوش خدمتی خودش بدش می آید و منزجر می شود از اینکه در دل نیاز به تحسین یک انگلیسی دارد.
[9]بنا به روایات همسرسزار صبح آنروز به او التماس کرد که به سنا نرود و خود او حس پیش آگهی از توطئه سنای رم داشت. چنین وقایع تاریخی معمولا سوالهایی در باره آینده محتوم و جبر و اختیار بر می انگیزند.جولیوس سزار را در سنای رم ترور کردند.
[10]این جمله از انجیل و تورات است : "بی گمان پوچی بهره آنان است که باد را می بافند". در اینجا منظور استیون خیالبافی شخصی خودش است.
به عبارت دیگر آیا آنچه که در تاریخ رخ داده تنها حالت ممکن بوده است یا آنکه صرفا یکی از حالات واحتمالات بی پایان بوده؟ این مساله غیر قابل حلی است که بسیاری از فلاسفه طرح کرده اند.
[12]این ابیات از مرثیه جان میلتون است در سوگ یک هم کلاسی به نام ادوارد کینگ در دانشگاه کِمبریج که در سال 1637 در دریای ایرلند کشتی اش غرق شد. همچنین اشاره ای است به آیاتی در انجیل مَتی که بشارت می دهد مسیح با معجزه راه رفتن بر آب، غرق نشده است. در فصل قبل اشاره شد که مولیگان کسی را از غرق شدن نجات داده است. در پایان فصل گذشته نیز گفته آمد که استیون کسی را به خاطر می آورد که انگار 9 روز قبل غرق شده و جسدش باید پیدا شود. اشارات به غرق شدن در طول کتاب ادامه پیدا می کند.
[13]ادامه جریان فکر استیون از ویلیام بلیک متوجه ارسطو می شود و به ویژه کتاب "مابعدالطبیعه" . در آنجا طبق نظر ارسطو، دو دسته از علتها، علل بالقوه و بالفعل هستند. و وقایع وقتی صورت حقیقت پیدا می کنند که علل بالقوه به بالفعل تبدیل شوند. استیون سخت درگیر جاذبه این طرز تفکر است که شاید تنها آن چیزی که نهایتا به فعلیت در می آید، از ابتدا ممکن بوده است. چنین طرز تلقی از تاریخ، آن را به طوماری از وقایع جبری تبدیل می کند که آرام آرام از هم گشوده میشود و در برابر دید قرار می گیرد.
[14]جیمز جویس پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، دوبلین را به مقصد پاریس ترک کرد و در نوبت اول تا زمان مرگ مادرش همانجا ماند. کتابخانه سَن ژِنِویو در پلاس دو پانتِئون در پاریس است که قرائتخانه ای بزرگ و زیبا دارد با طاقی بلند و فلزی. این مکان نور غیر مستقیم سقفی ندارد و بر روی هر میز مطالعه چراغ مطالعه ای هست و بنابراین در غروب و فصل زمستان فضای سالن اصلی کم نور و شبیه یک غار بزرگ است. استیون در ادامه از تاریکی ذهن خود و شباهتش با محیط این قرائتخانه حرف میزند.
[16]در حدود سال 1907، امپراطوری سیام در خاور دور، که امروز بقایایش را به عنوان کشور تایلند می شناسیم، دستخوش پیشروی و زیاده خواهی های دو قدرت استعماری فرانسه و انگلستان در شرق و غرب مرزهای خود بود. این که یک نفر سیامی در پاریس کتاب استراتژی از بر کند، خالی از کنایه نیست.
[17]ارتباط افکار استیون با اشعار ویلیام بلیک هنوز گسسته نشده است. بلیک در مجموعه شعری به نام "ازدواج بهشت و دوزخ" از چاپخانه ای در حفره یا غاری در دوزخ حرف می زند و روش انتقال دانش را در آن از نسلی به نسل دیگر نشان می دهد. از آنجا که آدم و حوا از میوه درخت دانش خوردند و هبوط کردند، از یک دیدگاه دانش را در اسطوره های مسیحیت می توان اهریمنی تلقی کرد. سقف کتابخانه سن ژنویو با آن قاب و طاق آهنی و آن محیط نیمه تاریک استیون را به یاد غارهای دوزخ می اندازد. در شعر بلیک در نخستین غار، مردی اژدها فَش است که تراشه های سنگ تازه حفر شده را از غار بیرون می ریزد و درون غار چند اژدها مشغول حفر کردن هستند. در ذهن استیون این شخصیتها با شعر،نوشتن، خواندن، صنعت چاپ و کتابخانه پیوند خورده اند. ذهن خود استیون انگار که چین های فلس دار پیدا کرده و اژدهایی شده است که از نور معنویت گریزان است. تاریکی ذهن او با مفهوم ماورا الطبیعی حقیقت و نور در تقابل قرار گرفته و به تاریکی دانش و آموختن تن داده است.
[19]افرادی نظیر باک مولیگان که در فصل نخست استیون از او به عنوان یکی از تمسخر کنندگان مذهب یاد می کند.
[20]دسته ای از یهودیان متعصب، مخالف امپراطوری رم و پایبند به ظاهر شریعت موسی که فَریسیان نامیده می شدند و با عیسی دشمن بودند، تلاش می کردند با طرح این سوال که آیا پرداخت مالیات از سوی یهودیان به امپراطوری رم صحیح است یا نه، عیسی را به دام اندازند و بی اعتبار کنند. عیسی با پاسخ زیرکانه خود آنها را گیج کرده بود : " آنچه را از آن قیصر است به قیصر، و آنچه را از آن خداست به خدا دهید". در اینجا جریان افکار استیون از تمسخر کنندگان عیسی به سایر مخالفین او که یهودیان و فریسیان باشند کشیده می شود. دراین فصل باز هم از پول و سکه و البته از یهودیان صحبت خواهد شد.
[21]نگاه تاریک و پیگر، نگاه فریسیان متعصب است که نوری به دل ندارند و در برابر نور (عیسی)، گناه کرده اند. اکنون پیکان طعنه استیون متوجه کلیسا می شود که از کنایه های رمزآلود و سخنان دو پهلوی عیسی قوانین جزمی خود را استخراج می کند. گفته اند که این کنایه عیسی (آنچه را متعلق به خداست به خدا دهید و آنچه را از آن امپراطور است به امپراطور) به نوعی رضایت دادن به جدایی دین از سیاست و روا داشتن عقاید سکولار است! در جای دیگر وقتی هنگام محاکمه عیسی، فرماندار رم از او می پرسد که قلمرو پادشاهی تو کجاست، عیسی می گوید : "قلمرو من این جهان نیست".
[22]ادامه این شعر/معما چنین است:
زمینش سفید، سیاهه دونه ام.
هر کی بگه بهش میدم یه نِی قلم.
پاسخ این معما، نامه "نوشتن" است.
[23]هاکیِ روی چمن بازی است اصالتا انگلیسی و با توجه به آن که مدیر مدرسه یک پروستان وفادار به اتحاد ایرلند با امپراطوری است، بازی هاکی در یک مدرسه ایرلندی خالی از معنا نیست.
[24]عذاب وجدان استیون از مرگ مادرش در معمای طنز گونه و غیر قابل حلی که تعریف می کند، بازتاب می یابد.
[25]پاره ای توضیحات شاید برای داستان نویسان، علاقه مندان تاریخ هنر و منتقدان ادبی جالب باشد و من علیرغم آنکه ممکن است خواننده عادی را خسته کند، آنها را حذف نمی کنم : جویس شخصیت آقای دیزی را از روی فرانسیس اِروین، مدیر مدرسه کلیفتون در دالکی ساخت. مدرسه ای که جویس چند ماه، تقریبا در حد فاصل مارس تا ژوئن 1904 در آنجا تدریس می کرد. برخی جزییات را تغییر داد و برخی را نگه داشت تا پیرمردی بسازد پر از باد عُجب و نخوت.
جزییات ارائه شده در مورد او پراکنده و کوچک هستند که وقتی کنار هم قرار می گیرند، یک مجموعه دقیق می سازند: آدمی کهنه پسند و کهنسال. در مورد نام او، گیفورد که مرجع اصلی در توضیحات و پاورقیها در پروژه جویس است، اضافه می کند که ممکن است این نام چیزی مدیون "قانون دیزی" در 1860 باشد. این قانون بدواً برای اصلاح شرایط زمینداری در ایرلند تصویب شد ولی در عمل به ضرر رعایا و به نفع زمینداران تمام شد. اعتقاد به لزوم اتحاد با انگلستان، افکار ضد یهود و زن ستیزی، شالوده افکار آقای دیزی است. در عالم واقع فرانسیس اروین الکلی بود و دماغ قرمزی داشت به همین دلیل نه چندان بعد از رفتن جویس مجبور شد مدرسه را ببندد. جویس این موضوع را در داستان نیاورد. در عوض زنی عجیب و غریب برای آقای دیزی ساخت که فرانسیس اِروین در عالم واقع نداشت. علاوه بر این، خصوصیاتِ آدمِ دیگری به نام هِنری بلَک وود پرایس را که از شهر تریسته می شناخت، با دیزی جمع آورد: مشغله ذهنی با نیاکانی از شهرِ اولستِر در ایرلند و علاقه به بیماری تب برفکی احشام!
[26]همدردی پدرانه استیون که سارژنت را به اندازه حلزون آسیب پذیر به حساب می آورد، شاید اشاره ای باشد به حماسه/درامِ "دودمان ها" اثر توماس هاردی درباره نبرد با ناپلئون: در آن درام، دسته همسرایانِ سالیان، از دو ارتش صحبت می کند که پیش از نبرد "واتِرلو" اردو زده اند: "حلزون با گامهایی هراسناک پیش آمد، اما چه بیهوده : که پایمالِ چرخ ارّابه شد." جویس از سیستم آموزشی و سیاسی صحبت می کند که کودکان را برای له شدن زیر چرخ ارابه های جنگ جهانی اول آماده می کرد. نام کودک “sargent”هم به معنای گروهبان، بی مسمّا نیست.
[27]در فصل پایانی "چهره مرد هنرمند در جوانی" دوست استیون،کرانلی، به او می گوید : " در این کُپّه تاپاله دنیا، هر چیزی بی ثبات و نا مطمئن باشه، مهر مادری نیست! مادر تو رو به این دنیا می آره. اول تو جسمش حَملت می کنه. ما چه می دونیم که چه حسی داره؟ ولی هر فکری می کنه، حداقل بایست واقعی باشه". در آن رمان و اینجا در اولیس، جویس آن مکتب بیرحمانه استقلال عاطفی خودش را مورد سوال قرار می دهد. در رمان "چهره"، استیون از کرانلی می پرسد که در مورد "پاسکال" چه فکری می کند که اجازه نمی داد مادرش او را ببوسد زیرا که از تماس با جنس زن می ترسید و یا در مورد "گونزاگا" که باز چنین طرز تفکری داشت و یا در مورد "مسیح" که در جمع با مادرش رفتاری نا مهربانانه داشت و در مورد "سوارِز" حرف می زنند که یک عالِمِ اخلاقِ یسوعی بود و با این حال از رفتار عیسی با مادرش معذرت خواسته بود... پس از کمی گفتگو با کرانلی، استیون به این نتیجه می رسد که تعلق خاطرِ کرانلی به زنان او را از صلاحیت دوستی با استیون خارج می کند: "او از مهر مادری حرف زده بود. پس رنج زنانه را حس می کرد، ضعف جسم و روحشان را می فهمید و با بازویی قوی سپر بلایشان می شد و ذهنش را به تعظیم در برابرشان وا میداشت... پس دور باد: زمانِ رفتن است. صدایی به نرمی با دل استیون سخن می گفت. فرمان می داد که برود و می گفت که دوستیشان به پایان آمده. بله او خواهد رفت. نمی خواست با کس دیگری در افتد."
در رمان اولیس در فصل "نستور" استیون هنوز نیاموخته است که ذهنش را به تعظیم در برابر زنان وا دارد ولی از مرگ مادر و احساس گناه رنج برده است. حالا او به کولومبانوس فکر می کند که در قرن ششم با ساختن صومعه ها مسیحیت را دوباره از ایرلند به اروپا برد و پشت سرش مادری دلشکسته بر جا گذاشت : مادرِ سارجنت و مادرِ خودش : "آن زن دیگر تَرکه ای نبود که در آتش می سوزد، بوی چوب تابوت و خاکستر نم کشیده نبود، او کسی بود که استیون را از پایمال شدن نجات داده بود و رفته بود، انگار نه انگار که هرگز زیسته است." اِلمان نوشته است که بعد ها به روشهای گوناگون، جویس تلاش می کرد تا برای رفتار سردش با مادر، کفّاره بدهد. سعی کرد تا با شریک جنسی اش نورا نوعی رابطه مادر و فرزند برقرار کند. در 1909 برای او نوشت : " کاش می توانستم مثل بچه ای از گوشت و خونِ تو در رَحِمت لانه گزینم. با خون تو تغذیه شوم. در تاریکی گرمِ بدن تو بخوابم". به اِستانیسلاوس گفته بود : "تنها دو نوع عشق در جهان وجود دارد، عشق مادر به فرزندش و عشق مردان به چرندیات". بعدها ماریا جولاس، فعال صلح طلب، گفت: "جویس از پدر بودن جوری حرف میزد که انگار از مادری حرف می زند. گویا تمام ابعاد پیوند مادر و فرزند را در خود باز ساخته است. علاقه مند بود به تصویری از خود که در آن او کودک ضعیفِ عزیز کرده زنی مقتدر بود. تصویری از خود به صورت یک قربانی چه به صورت گوزنی که شکارچیان تعقیبش می کنند و چه به صورت مردی منفعل در محاصره مردان برونگرا و زورمند و یا مسیح یا پارنِل در حلقه محاصره خائنین. کاراکتر های محبوبش مردانی بودند که از مرد بودن کناره می جستند و با این وجود مادرانه از سوی زنی دوست داشته می شدند.
[28]جویس در رمان "چهره" از ترک ایرلند به مقصد پاریس علیرغم میل مادر حرف می زند و اینجا خود را با قدیس کولومبانوس مقایسه می کند که او هم ایرلند را با شوری مقدس به مقصد خاک اصلی اروپا ترک کرد تا مسیحیت را تبلیغ کند و صومعه بسازد.
[29]استیون در اینجا به یاد حرفهای مولیگان می افتد که با گوشه و کنایه به هینز می گفت: استیون به روش جبری ثابت می کند که روح شکسپیر پدر بزرگ هملت است. علت این تداعی آن است که استیون در حال حل کردن مسائل جبر است.
[30]در ریاضی توانِ دوم یا به قوّه دو رسیدن، برابر است با مربّع عدد و توانِ سوم یا رسیدن به قوّه سه، برابر است با مکعّب عدد که به صورت عدد ظریفی بالای حرف یا عدد دیگر نوشته میشود. رقصِ موریس، یک رقص شش نفره انگلیسی است که در آن رقصندگان داستانی را طی رقص حکایت می کنند. استیون رژه اعداد بر کاغذ را به این رقص مانند کرده است که در آن رقاص ها دست به دست هم می دهند، از هم می گذرند و به شریک رقصشان تعظیم می کنند. این استعاره موجِز است ولی بافتی فوق العاده ظریف و دقیق دارد. کلمه "موریس" از ریشه مور (ساکنان مسلمان اسپانیا از ریشه شمال آفریقا) آمده است. مورها از طرفی همان مردمی بودند که از طریق مسلمانان و اعراب، جبر را به غرب و اروپا معرفی کردند. (در اروپای غربی خوارزمی را که مسلمان بود، ساده اندیشانه عرب می دانند.) پس هم در رقص و هم در ریاضی اثری از مورها می بینیم که در این استعاره به هم پیوند می خورد. آن کلاههای ظریف که حروف بر سر می گذارند، تا به قوّه دو و سه برسند، شبیه کلاه رقاصها است که خود از عمّامه اعراب و مسلمانان مایه گرفته است. علاقه به خاور میانه و شرق و اسلام و اعراب ادامه پیدا می کند، آنجا که استیون به ابن رشد و ابن میمون می اندیشد. در داستان "عربی" در مجموعه داستان "دوبلینی ها" شاید اولین نمود آن را می بینیم. در "شب زنده داری فینیگان" هم مکرر حضور دارد. در فصول بعدی هم اجزای استعاره به هم می پیوندند آنجا که مولیگان اعلام می کند که "نمایشی برای رقاصها در ذهن تدارک دیده است". استیون به سرسرای ستوندار کتابخانه ملی نگاه می کند که به سبک معماری اسلامی مورها است و به رقص موریس نُه نفره با کلاههایی از توانها و نمایه ها می اندیشد...ابن رشد از دانشمندان مسلمان اسپانیایی اهل کوردوا و ابن میمون یهودی اسپانیایی بود. هر دو علّامه دهر و سنت شکن و حجّت روزگار خود بودند. ابن رشد با ترجمه متنِ عربیِ رسالاتِ ارسطو به لاتین او را به دنیای غرب باز شناساند و پدر دانش سکولار جدید مغرب زمین شد. او سخت با امام محمد غزالی مخالف و سخت طرفدار عقلگرایی و استدلال بود.از این نظر آنها نماد تاریکی دانش در برابر نورِ دیانتِ کور هستند. جملات آخر، معکوسِ مطلعِ انجیلِ یوحنا است: و " کلمه خدا بود. و خدا نور مردمان بود و در تاریکی درخشید و تاریکی نمی توانست درکش کند". در اینجا جویس برخلاف سنت رایج که دانش را به نور تشبیه می کنند، آنرا تاریکی معرفی می کند.
[32]ترکیب اضافی Amor Matris در زبان لاتین مثل "عشق مادر" در زبان فارسی، ترکیبی دو سویه است و "عشق مادر به فرزند" یا "عشق به مادر از سوی فرزند" معنا می دهد و هر دو معنا مورد نظر استیون است.
[33]آن راز سر به مهر که سخت می خواهد تا برملا شود شاید عشق و میل جنسی به مادر باشد. تفسیر دیگری از اضافه ملکی فاعلی و مفعولی
[34]gaiter را در فارسی پاتابه ترجمه کرده اند اما برای کوهنوردان همان واژه "گِتر" آشناتر است که پوششی است ضد آب که بر روی چکمه می پوشند و مچ پا و قسمت تحتانی ساق را می گیرد و از نفوذ آب و گل و لای پیشگیری می کند.
[35]خواننده همراه تاکنون دریافته است که از ویژگی های متن اولیس، تغییر ناگهانی زاویه دید و زبان روایت و ضمایر است.
[36]قسمتی از دعای کاتولیک "شکوه و جلالِ پدر" : جلال و شکوه از آنِ پدر است و از آنِ پسر و از آنِ روح القُدُس: کنون همان است که بود از نخست و چنین خواهد بود تا ابد،در جهان بی پایان. آمین.
استیون در اتاق مطالعه آقای دیزی یاد روز استخدامش افتاده است. از میان ادعیه و اذکار مذهبی تکّه هایی را به یاد می آورد که بر همانی و رکود و رخوت و سکون اشاره می کند، هر چند که در جایگاه مذهبی اصلی خود دلالت بر استواری و بی مرگی و ابدیتِ ناموس خداوند دارد. در فصل اول استیون به یاد می آورد که در مدرسه یسوعی ها خدمتگزار کشیش در آیین عشای ربانی بوده است و اکنون در پیش باک مولیگان همان است. اینجا هم در روزی که از مدیر مدرسه حقوق می گیرد از همانیِ کار و نوعی حس به دام افتادن رنج می برد. در ابتدای فصل از افکار ویلیام بلِیک حرف می زند: از امکان نابودی زمان و مکان و طرحی نو در انداختن در نظام سیاسی. در فصل بعدی باز با نظر به همین ذکرِ و دعای مذهب کاتولیک، حس و بینشی تاریک پیدا می کند : "کنون نظاره کن، سراسر زمان، بدونِ تو. تا ابد خواهد بود"... ای بس که نباشیم جهان خواهد بود، بی نام ز ما و بی نشان خواهد بود. زین پیش نبودیم نبد هیچ خلل، زین پس چو نباشیم همان خواهد بود...
[37]میز پا دیواری که بخشی از اثاثیه تجملی اتاق پذیرایی است، معمولا کنار دیوار قرار می گیرد و ظروف تزیینی و غذاهای آماده برای سِرو روی آن گذاشته می شود و دستمال سفره، رو میزی و سایر ظروف در کِشوهای آن قرار داده می شود. سکه های دوران اِستوارت، یادگارهایی هستند از دورانی اَسفناک در تاریخ ایرلند. در سال 1688 شاه جیمز (استوارت) دوم به ایرلند حمله کرد و پس از آن که سر سپردگی بسیاری از اهالی را بدست آورد، واحد پول جدیدی ایجاد کرد که سکه های آن در دوبلین و لایمریک ضرب می شد. اما این داستانی غیر از تهاجم و تجاوزِ معمولِ انگلیسی ها به ایرلند است. در سال 1685 با مرگ چارلز دوم، برادرش جیمز به پادشاهی رسید ولی بلافاصله حساسیت و برخورد ایجاد کرد زیرا آشکارا کاتولیک بود و مستبد و این دو مساله از قدیم از اتهامات خاندان استوارت بودند. زمانی که جیمز ولیعهدی کاتولیک اختیار کرد، پروتستانها برادر زاده و پسر خوانده اش ویلیامِ اورانژ را تحریک کردند که ارتشی بر گیرد و به انگلستان حمله کند. در این حمله جیمز از انگلستان گریخت و این کار او کناره گیری از سلطنت تلقی شد. به اینکار او به کنایه "انقلاب با شکوه" لقب دادند. ویلیام سوم شاه شد و مشترکا با همسرش که دختر همان جیمز بود حکومت کرد.
جیمز که به فرانسه گریخته بود، از آنجا ارتشی در ایرلند پیاده کرد. در آنجا کاتولیکهای ایرلند که زمین و قدرتشان را در جنگهای اتحادیه از دست داده بودند و از اولیور کراموِل در جنگهای 1649-1653 شکست خورده بودند، از او استقبال کردند. اما ارتش جیمز در جنگ "بوین" در 1690 شکست خورد و هزیمت کاتولیک ها قطعی شد و از ایرلند گریختند و اولین گروهی بودند که "غازهای وحشی" لقب گرفتند. پروتستانها حاکم شدند. قوانینی تصویب شد که جمعیت کاتولیک را سرکوب و فقیرترمی کرد. آن سکه ها که جیمز در ایرلند زده بود در این شرایط کار را بدتر کرد و به تورم افزود. عیار طلا و نقره سکه ها آنقدر پایین بود که ارزش ذاتی نداشتند. به آنها "پولِ توپی" می گفتند زیرا با ذوب کردن توپهای قدیمی ارتش ضرب شده بودند. تنها ارزش آنها برای کلکسیونر ها است. زیرا نایاب هستند و از طرفی در "باتلاقی" مثل ایرلند به عنوان "پایگاهی-Base " برای فتح انگلستان استفاده شده بودند. این سکه ها در این فصل نمادی هستند از نظر کلّی استیون که پول را بی ارزش می شمارد و از سویی ناامیدی او ازتغییر مسیر تاریخ ایرلند.
[38]روی میزِ پادیواریِ اتاقِ مطالعه آقای دیزی، یک جعبه دورازده تایی قاشق نقره با آستر مخمل قرار دارد. دسته این قاشقها را به صورت حواریون عیسی می ساختند و گاهی قاشق سیزدهمی هم وجود داشت که آن را "شاه قاشق" می نامیدند و نمادِ خودِ عیسی بود. چنین قاشقهایی از سوی پدرِ تعمیدی به فرزند داده میشد و نماد اصالت و تَموّل بود. در انجیل مَتی، باب دهم عیسی به حواریون گفت که تنها یهودیان را موعظه کنند اما در کتاب "کردارِ حواریون" باب 10 و 11 آنها تصمیم می گیرند که همه بی دینان " غیر یهودیان و غیر مسیحیان" را هم طرفِ دعوت قرار دهند
[39]در همان حال که آقای دیزی مشغول جور کردن مزد استیون است، او که نمی خواهد نگاهش منتظر و تعقیب کننده حرکات و رفتار آقای دیزی در هنگام پیدا کردن پول باشد، سرش را با اشیای داخل اتاق از جمله یک مجموعه صدف گرم می کند. گوش ماهی یا همان صدف دو کفه ای نمادی است از قدیس جیمز که زیارتگاهش در کمپوستلا در اسپانیا است و با دریا فاصله چندانی ندارد و زائرانی که برای زیارت او می رفتند معمولا گوش ماهی یا صدف به خود می آویختند که نمادی است از به کمال رسیدن و کامل کردن زیارت. صدفهای آقای دیزی، از دیگر سو، گنجی مرده و بی ارزش است. همانطور که پول، نمادی است از زیبایی تهی و بی معنی.
[40]"ساورِن" به معنی "قادر متعال" یکی از اصطلاحاتی است که برای سکه یک پوندی به کار میرود. "کویید" همانطور که گفته شد اصطلاح دیگر آن است.
[41]یاد آوری میشود که کرون معادل پنج شیلینگ و پوند معادل بیست شیلینگ و بنابراین کراون برابر ربع پوند است و هر دوازده پنی، یک شیلینگ است. گینی برابر 21 شیلینگ یا یک پوند و یک شیلینگ است که سکه ای است نایاب و اشرافی در زمان رخداد وقایع داستان. وسیله ای که آقای دیزی پولش را از آن در می آورد در حقیقت یک ظرف فلزی با شش لوله تو خالی است که سکه ها درون آن مثل ستون قرار می گیرند و یک اهرم جدا گانه برای هر ستون سکه بیرون می پراند. توصیه می شود با مراجعه به پروژه جویس که لینک آن داده شده، حتما عکس ها را ببینید. این تصاویر کمک عجیبی به ترجمه می کند به عنوان مثال پیش از دیدن عکس، عبارت " turn the savingsbox about in his hand " را ابتدا " جعبه پولش را در دست این طرف و آن طرف کردن" ، ترجمه کرده بودم ولی وقتی شکل استوانه ای آن را دیدم ترجمه اینطور شد : " ظرفِ پولِ خُردش را در دست چرخاند"
[42]در اودیسه هومر، تلماکوس به سفارش آتنا نزد نستور میرود و پند و اندرز او را به جان می شنود ولی در اولیس، استیون به پند و اندرز آقای دیزی نگاهی کنایه آمیز دارد. در اودیسه هومر به تلماکوس گفته می شود که نستور استاد ارابه رانی است و تاریخ را برای تلماکوس بی کم و کاست باز خواهد گفت. در اولیس دیوارهای اتاق مطالعه آقای دیزی پر از عکس های اسبهای برنده مسابقات است که موازیِ ارابه رانیِ نستور در اودیسه است. از سویی آقای دیزی مدعی است که تاریخ صحیح ایرلند را می داند. در اودیسه گفته میشود که نستور بر سه نسل فرمانروایی کرده و در اولیس آقای دیزی ازین صحبت می کند که سه نسل از زمان قهرمان مبارزات بی خشونت ایرلند(اُکانِل) را دیده است. با این تفاوت که در اینجا استیون پند و اندرز آقای دیزی را جویا نیست و این آقای دیزی است که طلب ناکرده پند می دهد. و گفته هایش نیز تاریخ محض و بی کم و کاست نیست بلکه آغشته به قضاوت و پیشداوری خود اوست. شاید بتوان خیال کرد که رمان جویس دست انداختن اودیسه هومر است اما باید توجه کرد که در اودیسه هومر نیز، نستور در عمل هیچ پند و اندرز قابل اجرایی به تلماکوس نمی دهد. نستور تلماکوس را به عنوانِ فرزندِ خَلَفِ اودیسیوس می ستاید، با او در مورد آگامِمنُون و کلایتِمنِسترا و اِجیستوس حرف می زند (نمونه ای از خطر بالقوه همسران و فاسقان خیانتکارشان برای مردانِ بازگشته از سفر!) و او را با عده ای ملازم و همراه به قلمرو مِنِلائوس می فرستد ولی هیچ پند خاصی به او نمی دهد. چه رمان اولیس را طنزی بر اودیسه تلقی کنیم و چه آن را نسخه ای وفادارانه اما مدرن از اودیسه بدانیم، در هر دو حالت این فصل یکی از چند موردی است که در آن استیون پندِ مردی سالخورده را بی مصرف می یابد. می توان دیزیِ مبارزه جو را نقطه مقابل بلوم صلح طلب دانست.
[44]به واقع نصایح آقای دیزی بی غرض و به حال استیون مفید است. خواهیم دید که استیون به شدت مقروض است. احتمالا جویس قصد داشته در این دیالوگها رویه و مشی برخورد با پول را در میان پروتستانها و کاتولیک ها و یهودیها با هم مقایسه کند. در آیین کاتولیک، دنیا جایِ قرار نیست و شبیه یک مسافرخانه است که باید بار سفر از آن بر بست پس خط فکری یک کاتولیک، پس انداز کردن و کارِ سخت و پول در آوردن را نه تنها توصیه و تشویق نمی کند بلکه آن را خوار می دارد. بر عکس پروتستانها به ویژه کالوینیست ها سرمایه را ارج می نهند و آن را چِرکِ پستِ دنیوی نمی دانند. کتابی توسط ماکس وِبِر نوشته شده است که علت ثروتمند شدن کشورهای شمال اروپا و امریکا را که پروتستان هستند با کشورهای کاتولیک مقایسه می کند و به همین نتیجه می رسد. در طول داستان می بینیم که بلوم که یهودی است نیز نصایح مشابهی به استیون می کند و حتی برای آنکه جلوی حاتم بخشی و ولخرجی او را بگیرد، پولش را برایش نگه می دارد. او برای استیون توضیح می دهد که اسپانیا وقتی فقیر شد که یهودیها را که موتور اقتصادی آن کشور بودند، بیرون کرد و انگستان و آمریکا وقتی ثروتمند شدند که به یهودی ها پناه دادند. زیرا آنها در مقایسه با کاتولیکها روحیه جذب ثروت دارند. البته خیلی ها تئوری ماکس وبر را قبول ندارند و علل ولخرجی یا آینده نگری افراد را کاملا شخصی می دانند. خود جویس توضیح می دهد که یکی از علل ولخرجی او، وجود این صفت در پدر او بوده است.
[45]جمله "در کیسه ات جز پول چیزی مگذار" از دهان یکی از خبیث ترین شخصیت های شکسپیر بیرون می آید. یاگو در نمایشنامه اوتلو بارها به رودریگو می گوید که تمام زمینهایش را بفروشد و پولش را به یاگو بدهد تا دِزدِمونا را راضی کند که با رودریگو بخوابد. پس این در واقع نصیحت شکسپیر نیست بلکه یاگو با آن جملات تنها در فکر نابود کردن رودریگو و تیغ زدن اوست. نقل قول از شکسپیر بدون آن که نمایشنامه های او را خوانده باشند کاری بسیار خطرناک است و می تواند گوینده را بسیار ابله جلوه دهد.
[46]ممکن است نقل قول دیزی از شکسپیر نابجا باشد ولی این موضوع حقیقت دارد که شکسپیر ثروتمند بود و از محل سهمش در تئاتر "گلوب" پول خوبی در می آورد.
[47]صحبت از انگلیسی هاست و استیون به یاد حرفهای هِینز می افتد که گفته بود تاریخ را باید سرزنش کرد. انگلیسی های حکمران دریا و رابطه شان با ایرلند و این که تقصیر را به گردن تاریخ انداخته اند
[48]در پاسخ به سوال اقای دیزی استیون این نقل قول مشهور انگلیسی ها را نقل می کند که می گفتند آفتاب در امپراطوری انگستان هرگز غروب نمی کند.
[49]نخستین باری که این جمله به کار رفته احتمالا با توجه به نقل هِرودوت تاریخ نگار یونانی، خشایارشا و درباره امپراطوری ایران بوده است و پس از آن بارها توسط افراد مختلف و در طول تاریخ در مورد امپراطوریهای مختلف به کار رفته که هیچ کدام آنها سِلت و یا فرانسوی نبوده اند! نقل قولهای اشتباه و ابلهانه آقای دیزی ادامه پیدا می کند.
[50]استیون سه پوند و دوازده شیلینگ حقوق گرفته و بیش از بیست پوند مقروض است بنابراین نتیچه می گیرد پول قلمبه ای که در جیب دارد بی فایده است.
[51]این مرد پسر ملکه ویکتوریا و ولیعهد و بنابر رسمِ سلطنتیِ القاب و عناوین در انگلستان که ولیعهد را شاهزاده ولز لقب می دادند، شاهزاده ولز است. او در سال 1901 شاه شد. عکس یا نقاشی از او بالای شومینه آویخته است. به سبب اشتهای سیری ناپذیر، شاه آن جثه خوش ترکیب را به مرور از دست داد او بسیار میخواره و شهوتران نیز بود.
[52]اوکانل که به او آزادیبخش لقب داده بودند، قهرمان مبارزات بدون خشونت ایرلند بود که باعث شد ایرلندی های کاتولیک به پارلمان انگلستان راه پیدا کنند آرمان نهایی او استقلال ایرلند بود که به آن نرسید.
[53]در این که آیا این واقعا قحطی بود یا یک نسل کشی، بحث است زیرا مواد غذایی به فراوانی در ایرلند تولید می شد. در هر حال در طی آن قحطی از یک جمعیت 8 میلیونی، بالای یک میلیون و نزدیک به 1.5 میلیون نفر مردند. و عده زیادی به آمریکا مهاجرت کردند. در آن زمان نوعی قارچ محصول سیب زمینی را که قوت غالب ایرلندی ها بود، نابود کرد و این در حالی بود که ذرت، گندم، گوشت خوک و گاو به فراوانی به انگلستان صادر می شد. انگلستان همواره رشد صنعت در ایرلند را تضعیف و این گونه صادرات را تقویت می کرد. مردم ایرلند چیزی جز سیب زمینی گیرشان نمی آمد و بنابراین آفت محصول در طی یک سال، یک و نیم میلیون نفر از آنها را کشت. آنها که تاریخ ایران یا حداقل "سووشون" خانم سیمین دانشور را خوانده اند، با سیاست قحطی ساز انگلیسی آشنا هستند. قارچ سیب زمینی مساله بی سابقه ای نبود و در اروپا (مثلا بلژیک) هر بار این آفت زیان می رساند، دولتها صادرات غذا را متوقف می کردند و مواد خوراکی ارزان می شد اما دولت انگلستان به ایرلند چنین اجازه ای نداد! این واقعه در تاریخ زمان صلح اروپا در نوع خود فجیع ترین بوده است. عجیب است که وقتی در دانشگاه تئوری های جمعیتی را می خواندیم از این قحطی در کتابها صحبت می شد ولی فقط قارچ سیب زمینی و نه سیاست انگلیسی را مقصر آن قلمداد می کردند!
[54]لُژ یا جامعه یا انجمن نارنجی ها تشکیل می شد از پروتستانهای هوادار اتحاد با انگلستان از شمال ایرلند که با حمله های شبانه، قتل و ارعابِ ایرلندی های کاتولیک و توهین به کلیساهای آنها، در جهت منافع انگلستان عمل می کردند. این که آنها شلوغ کردند تا اتحاد با انگستان ملغی شود همانقدر سخیف است که مثلا بگوییم شعبان جعفری و حامیان معنوی اش با تمام توان از مصدق دفاع کردند.
[55]فنیانها مبارزینی انقلابی و مسلح برای جدایی ایرلند و رهایی آن از زیر سلطه انگلستان بودند. اسقفها از بالای منبر آنها را تکفیر می کردند و در مراسم اعتراف از بخشودن آنها که در چنین سازمانهایی عضویت داشتند، سر باز می زدند. در طول تاریخ ایرلند کلیسای کاتولیک با حمایتی نیم گرم و سیاست یکی به نعل و یکی به میخ با جنبشهای ملی و آزادیخواهانه ایرلند رفتار کرده است. رجوع شود به رمان "چهره مرد هنرمند در جوانی" ترجمه آقای منوچهر بدیعی از انتشارات نیلوفر. در آن رمان، در شام شب کریسمس، اعضای یک خانواده و دوستان، در نفی یا حمایت از کلیسا یا میهن پرستی با هم به نزاع می پردازند.
[56]گفته شد که ویلیامِ اورانژ (نارنجی)، حامی پروتستانها بر جیمز کاتولیک پیروز شد و پروتستانهای وفادار به او شعاری ساخته بودند که در بانگِ نوشانوش خود سر می دادند: :به سلامتی خاطره جاودان آن شکوهمندِ متدین، پادشاه نیک و بزرگ که نجاتمان داد از شرّ رندی و رندان، بردگی و بردگان، رذالت و رذلان، پاپ و پاپ مآبان، پول برنجی و کفشهای چوبی...(پول برنجی همانطور که قبلا گفته شد از ذوب کردن توپهای برنجی درست شده بود و کفشهای چوبی هم اشاره است به کفش مخصوص شکنجه در زمان تفتیش عقاید در کلیسای کاتولیک.
[57]رعایای کاتولیک در برابر لژ نارنجی یا اورانژ به دفاع برخاستند و جمعیت "مدافعین" یا لژ الماس را تشکیل دادند که عمدتا دست خالی بودند. در درگیری آنها در استان شمالی آرماگ، پروتستانهای مسلح، کاتولیکها را کشتار کردند و بعدها آن را به نام "نبرد آرماگ" ستودند. استیون که خود کاتولیک است با کنایه و طعنه این وقایع تاریخی را یاد می کند.
[58]ذهن استیون از زمان کشتار آرماگ، دویست سال به عقب بر می گردد، زمانیکه تازه واردان انگلیسی و اسکاتلندیِ پروتستان در طی موج دوم به ایرلند ریختند و در مقابل اعطای زمین از سوی امپراطوری به آنها، پیمان بستند که به تخت و تاج انگلستان پایبند و وفادار بمانند. زیرا در طی موج اول انگلیسی ها در اثر آمیختن با جمعیت بومی و تغییر مذهب از پروتستان به کاتولیک دیگر چندان به امپراطوری وفادار نبودند و بسیاری از آنها به زبان ایرلندی حرف می زدند.
[59]نواحی شمالی ایرلند که پروتستان هستند و پرچم آبی اسکاتلند که آنها هم پروتستان بودند و نواحی از شمال ایرلند را به اشغال در آوردند از جمله اولستِر که زادگاه آقای دیزی نیز هست.
[60]مجددا پرش ذهن استیون به صفحه دیگری از تاریخ:چِریکهای کاتولیک بومی ایرلندی موهایشان را پشت سر می بستند. این جمله قسمتی است از یک شعر کنایه آمیز که انگلیسی ها و پروتستانها در مورد مبارزان ایرلندی و حامیان فرانسوی شان می خواندند، پس از آنکه ناوگان فرانسه که به کمک مبارزین ایرلندی رفته بود، نتوانست در سواحل ایرلند پیاده شود و این تلاش ناکام ماند. افکار استیون به تلخی سعی می کند مسائل را از دید آقای دیزی ببیند.
[61]یکبار دیگر اطلاعات آقای دیزی خطاآلود است. از یک طرف می بالد به ایرلندی بودن و شورشی بودن و از سوی دیگر نسبش را می رساند به سر جان بِلَکوود که به زعم او به نفع انگلستان رای داده است! حال آنکه بلکوود عضوی از مجلس عوام ایرلند بود و در حالی مرد که داشت چکمه هایش را می پوشید تا به دوبلین برود و برای عدم اتحاد با انگلستان رای بدهد. در سال 1912 هنری بلکوود پرایس نامه ای به جویس نوشت و این اطلاعات را در مورد نیایَش در اختیار جویس گذاشت. علیرغم آن که به سِر جان رشوه پیشنهاد شد که به نفع انگلستان رای دهد، او نپذیرفت ولی پسرش سِر جیمز قبول کرد و در عوض لقب بارون گرفت. آقای دیزی می گوید " بلکوود چکمه پوشید تا از آردز (Ards)از منطقه داون (Down)به دابلین بیاید و به نفع اتحاد رای دهد." شعار او چنین است : "Per vias rectas" به لاتین یعنی : "به صراط مستقیم" یا "به روش درست". اگر حرف آقای دیزی درست می بود، این شعار بلکوود بسیار مضحک می شد. در سال 1799 انگلستان نتوانست از مجلس عوام ایرلند برای انحلال خودش و اتحاد با انگلستان رای بگیرد ولی در سال بعد (1800) این امر نهایتا و علیرغم تلاش میهن پرستانی چون بلکوود محقق گردید.
[62]"راه سنگلاخ دوبلین"، باله ای است از قرن نوزده درباره پسر فقیری اهلِ کانات که از راه مولینگار به دوبلین سفر می کند و از آنجا به لیوِرپول میرود. در دوبلین پولش را می دزدند و در کشتی در خوکدانی به او جا می دهند و در لیورپول آنقدر مسخره اش می کنند که کار به دعوا می کشد ولی با کمک پسرانی حساب "لیورپودلی ها" را می رسد. در تضاد فاحش با داستان آقای دیزی که فکر می کند نیای پروتستانش با چکمه براق با خوشی و خرّمی و سوار بر اسب به دوبلین آمده تا به اتحاد با انگلستان رای دهد، استیون پسر فقیر کاتولیکی را تصور می کند که با هزار بدبختی در جستجوی کار به دوبلین می آید و در آنجا همه جور تحقیر و تلخی در انتظار اوست. این شعری است عامیانه و بی وزن و قافیه و به اصطلاح بند تنبانی اما موسیقی اعتراضی آن را همراهی می کند و به آن سبب که به درک حال و هوای جامعه رعیت ایرلند کمک می کند تمام آن را در اینجا می آورم:
یه ماهِ ژوئن،من خوش و خرّم، گفتم برم از خونمون
دخترای تاوم رو گذاشتم و اومدم با دل داغون
با آقام وداعی کردم و مادرم رو بوسیدم
با چِشِ اشکی نیم لیتری آبجو چشیدم
راه افتادم واسه دِرو، زادگاهتو بذار و برو
برداشتم یه تَرکِه واسه رَم دادن دیوا و جِنّا
یه چکمه نو واسه لِه کردن همه سوسکا
واسه کیش کردن تمام سَگا
از راهِ سنگلاخی
که میره دوبلین
یک، دو، سه، چهار
خرگوشو بگیر، بردار و بیار {خرگوش=مسافر فراری}
تو راه سنگلاخی که میره دوبلین
سفت بزنین، بچسبونین
{لال لالا لالا}...
اون شب رو موندم توی مولینگار، با تنی خسته با دلی اَفگار
اول صبح، راه افتادم با نور خورشید، وقتی که دمید
یه چیکّه عرق رفتم بالا، که غم و غصه نزنه بالا
واسه ایرلندی اینه دَوا ، هر وقت میره از پِی کارا
وقتی می بینم دختری که می خنده و زُل میزنه
وسط مسیر قلبم یهو انگار میخواد قُل بزنه
همه می پرسن آیا کسی منو اَجیرم کرده؟
هرگز کسی بی اَجر و مزد منو اسیرم کرده؟
تا اونجا که خسته میشم از راه سنگلاخ
که میره دوبلین،
یک، دو، سه، چهار
خرگوشو بگیر، بردار و بیار
تو راه سنگلاخی که میره دوبلین،
سفت بزنین، بچسبونین
بعدش رسیدم به خود دوبلین
از فکر وِل کردنِ اون شهر خوشگل، دلم خونین
راه افتادم تو بالا شهر قدم زنون
بُقچه ام رو زدن! از ما بهترون
یک آن گفتم عجب من گیج و گولم
یه لحظه پیش بقچه ای بود رو کولم
دنبال بقچه، بجور و بگیر سراغ هر اَلواتی
به من گفتن دِهاتی، چکمه پوشِ کاناتی
یه روی خوش ندیدم تو اون راه سنگلاخی
که میره دوبلین
یک، دو، سه، چهار
خرگوشو بگیر، بردار و بیار
تو راه سنگلاخی که میره دوبلین
سفت بزنین، بچسبونین
رفتم از اونجا، با روحیه
تو بندرش یهو دیدم یه کشتیه
کاپیتانش نعره میزد نداریم جا
یه جا پیدا شد شایسته ایرلندیا
اون پایینا، وسط خوکا
یه جورایی سرم رو گرم کردم
با رقص تند خودم رو گرم کردم
راه که افتادیم، آرزوی مرگ کردم
کاش که بودم تو سنگلاخی،
که میره دوبلین
یک، دو، سه، چهار
خرگوشو بگیر، بردار و بیار
تو راه سنگلاخی که میره دوبلین
سفت بزنین، بچسبونین
بچه های لیوِرپول
به من گفتن "گیج و گول"
به جوش اومد خونم،
شدم سیر از جونم
طاقتم شد تموم وقتی به ایرلند پیر
دسته جمعی دادن گیر
یهو دیدم که گفتم "برو بمیر"
از بچه های گالوِی(بندری در غرب ایرلند)، سر رسیدن چند تا پسر
دیدن که من شهر رو گرفتم به روی سر
با همدیگه سریعا، راهمون رو باز کردیم
راه سنگلاخی
که میره دوبلین
[63]"حضرت شاهزاده" می تواند قاب عکس ولیعهد (شاهزاده آلبرت) باشد که به دیوار نصب است و از آنجا که اسبها به مارکیزها و دوکها تعلق دارند، آنها هم شاهزاده اند، در نهایت خود آقای دیزی که شخصیت موازی نستور و ارّابه هایش در اودیسه هومر است هم به کنایه ه نوعی شاهزاده است!
[65]خاطرات استیون از جسم ناتوان خودش در دوران کودکی در بازیهای خشنی چون هاکی، به بچه های کلاسش رفت و آمد می کند. بازیهایی که تقلیدی است از میدان نبرد. زمانی که جویس در سال 1917 فصل نستور را می نوشت، جنگِ به خصوصی را در نظر داشت. جنگ جهانی اول از 1914 جان جوانهای اروپایی را می بلعید. استیون خود را گماشته فرمانده پیری حس می کند که گوشش شنوای حرف کسی نیست و در مدرسه اش تاریخ نظامی رم و یونان تدریس می شود. استیون وقتی " تاریخ را کابوسی می داند که باید از آن بیدار شد"، گفته ها و عقاید هِنری جیمز و باتلر یِیتس و دی اِچ لارِنس را در مورد جنگ جهانی اول را در تکرار می کند. این فصل را بیانیه ای علیه جنگ می دانند.این زمانی است که در سراسر اروپا حرف از "پیران" خودخواهی است که جوانان را به کشتن می دهند. زمانی که آقای دیزی از سخاوت و عدالت حرف می زند، استیون از این کلمات "دهان پر کن" اظهار ترس می کند. "کلماتی که مارا چنین غمگین می کند." کلمات دیگری چون "افتخار"، "شجاعت" و "قدرت" که نویسندگانی مثل همینگوِی بی پروا به کار می برند. کودکان متمولی که استیون در سال 1904 به آنها درس می دهد و اکثراً نامهای انگلیسی چون کوکران، تالبوت و آرمستراگ دارند، به زودی در آستانه جنگِ اول افسرانی خواهند بود و کشته خواهند شد. خودِ استیون نقشی آغشته به عذاب وجدان در این میان ایفا می کند و پسرک نحیف سارجنت(به معنی گروهبان) را به زمین بازی/زمین جنگ می فرستد زیرا "آقای دیزی او را صدا می زند."
[66]دیزی مدعی است که مطلب را خلاصه کرده، در ادامه خواهیم دید که از روده درازی به هیچ وجه کم نگذاشته است. در تراژدی هملت، پیرمردی به نام پولونیوس، مشاورِ کلادیوس، می خواهد به گرترود و کلادیوس گزارش دهد که هملت دیوانه است و دویست کلمه مصرف می کند تا به این معنی برسد"اکنون به اصل مطلب می رسیم..."، و او هم مدعی است که "اختصار، روحِ ذکاوت است"! اما تب برفکی احشام که به انگلیسی "بیماریِ سُم و دهان" نامیده می شود، بیماری است بسیار مُسری در میان گاو و گوسفند و بز و خوک. تاولهایی در دهان و پای حیوان ظاهر می شود. این بیماری طاعونِ مزرعه داران است و برای مبارزه با آن راههای گوناگون از جمله قرنطینه، واکسن (به دلیل جهش های مکرر ویروس چندان موثر نیست)، کشتار احشام و محدودیت در تجارت احشام، امتحان شده است. آنچه توجه دیزی را جلب کرده، مورد آخر است زیرا انگلستان بزرگترین وارد کننده گوشت از ایرلند است. جویس از طریق دوستش هنری بلکوود پرایس در 1912 از شیوع بیماری در ایرلند مطلع شد. علیرغم عدم همزمانی رخداد ها ، این جزییات باید برای جویس آنقدر مهم بوده باشد که آن را در رمان بگنجاند.
[67]مدیریت آزاد یا عدم مداخله (laissez-faire) یا مدیریت استبدادی: به این معنی است که مدیر تصمیمهایش را انفرادی میگیرد، بدون توجه زیاد به زیر دستان ...از اینجا به بعد عباراتی مقطّع به عنوان نمونه ای از سخنرانی طولانی دیزی از طریق تک گویی درونی استیون با خودش آورده شده که شاید به نظر بی ربط برسد ولی در حقیقت قسمتهایی از نامه دیزی است که در ذهن استیون نقش می بندد و در خاطر او می ماند.
[68]در حدود سالهای 1850 تا 1860 طرحی در جریان بود که خطوط کشتیرانی تجاری که از اقیانوس اطلس می گذشتند، بندر گالِوی در غرب ایرلند را به بندر هالیفاکس مربوط کنند. این پروژه سرانجام شکست خورد و عده ای خرابکاری از سوی بندر لیورپول در انگستان را مقصر دانستند. که تجارت خودش را در معرض خطر می دید. ردی از تئوری توطئه در مجموعه عقاید و افکار آقای دیزی در این مورد دیده می شود. آقای دیزی صنایع قدیمتر ایرلند را نیز مشمول همین زوال عمدی تدریجی میداند.
[70]آبهای میان ایرلند و انگلستان و یا کانال مانش که جنوب انگستان را از شمال فرانسه جدا می کند و دریای شمال را به اقیانوس اطلس می پیوندد.
[71]کاساندرا شاهزاده زیبا، دختر پریام و هکوبا، پادشاه و ملکه تروا بود که آپولو عاشقش شد و قدرت پیشگویی را به او هدیه کرد اما وقتی کاساندرا به عشق آپولو پاسخ نداد، نفرینی به آن هدیه افزود تا هیچ کس پیشگوییهایش را باور نکند. به این ترتیب او با این که واقعه اسب چوبی را پیش گویی کرد،نتوانست از سقوط تروا جلوگیری کند. اینجا دیزی خودش را به کاساندرا مانند می کند که هیچکس به پیشگویی اش در مورد خطر تب برفکی توجه نمی کند. تا زمانی که فاجعه رخ دهد. اما چرا آقای دیزی اینطور زن ستیزانه در مورد او حرف می زند؟ "زنی که از چیزی که باید می بود بهتر نبود" کاساندرای پاکدامن از زِنا با آپولو سر باز زد، هر چند که در نهایت به عنوان غنیمت جنگی به دست آژاکس و سپس آگامِمنون افتاد. در ادامه متن متوجه می شویم که او به هلنِ خیانتکار اشاره می کند. اما هلن به نامه تب برفکی چه ربطی دارد؟ باید این را از خطاهای ذهن پیر آقای دیزی در نظر بگیریم که در یک لحظه هلن را با کاساندرا اشتباه می گیرد.
[72]آقای دیزی معجونی از اطلاعات درست و غلط ارائه می دهد. اما در اینکه این بیماری را در آن زمان قابل علاج می داند، سخت در اشتباه است و اقدامی عملی بر اساسِ نامه اوممکن نیست. جزییات نامه او نشان از با خبر بودن از مجموعه ای از علوم نوین می دهد بدون آنکه آنها را درک کرده باشد. بررسی روی آرشیو های علمی دولت اتریش نشان داد که هیچ مطالعه ای بر روی اسبان امپراطور صورت نگرفته است. "ریندرپست"، بیماری دیگری است که گاو ها را مبتلا می کند. در آن زمان تلاشهایی برای واکسیناسیون گاو ها و اسبها بر ضد سل در جریان بود. در پایان آقای دیزی از ستونهای روزنامه تشکر می کند.
[73]یهود ستیزی در پایان قرن نوزده و اوایل قرن بیستم جانی تازه گرفته بود اما ریشه های آن به صدر مسیحیت و این اعتقاد بر می گردد که یهودیان عیسی را تسلیم پونتیوس پیلاتِس، فرماندار یهودیه کردند تا بر صلیب کند. استیون بعدتر یادآوری می کند که عیسی خود یهودی بود. دیگر آن که ربا و بهره در مسیحیت ممنوع بود و یهودیان با رضایت این خلاء را پر می کردند. سوءتفاهم های بیشمار دیگری بر این هسته اولیه سوار شد و نفرتی ریشه دار را پدید آورد.
[74]جریان افکار استیون در واکنش به نظرات دیزی که انگستان را در حال مرگ می بیند، باز به اشعار ویلیلام بلِیک می رسد. نخستین تصور شاید آن باشد که این تداعی صرفا از آن جهت است که دیزی از مرگِ انگلستان حرف می زند. اما افکار استیون نه تایید کننده که تا حدودی در تقابل با نظریه دیزی است. در حقیقت بازگشتی است به ابتدای فصل و "نابودی زمان و مکان" در اشعار آخرالزمانی بلِیک.
شعرِ "پیش گویی بی گناهی" او چنین آغاز می شود:
به دانه شنی در جهان نگریستن
و در خودرو گلی دیدن، آسمان را
بی کران را به یک مُشت گرفتن
و در ساعتی فِشردن، جاودان را
...
اشعار با این دید که هر جزئی، کل را در خود دارد و هر واقعه خُردی پیش گویِ سرنوشتِ کَلان است، ادامه می یابد:
آوازِ دردِ سینه سرخِ در قفس
هم بر آورَد آوازِ درد، عرشیان را
تن فروش و قمار باز، آزاد و مجاز
هر دو کاتِبند سرنوشتِ سیر را
آوازِ کوچه به کوچه فاحشه ها
هم در کفن کند انگلیسِ پیر را
...
بازنده لعن کند، برنده مدح کند،
هر دو برقصند بر جنازه بی جانِ انگلیس.
در برابر ایده دیزی که گروه قومی خاصی (یهودیان) نیروی انگلستان را تحلیل می برند، استیون یا بلیک فساد گسترده اقتصادی و اخلاقی و در یک کلام تمام جامعه را در آنچه که به زعم او انحطاط است، سهیم می داند. در ادامه مطلب وقتی دیزی بازرگانان یهودی را متهم می کند که به انگلستان لطمه می زنند، استیون پاسخ می دهد: " کارِ بازاری اینه که مفت بخره و گرون بفروشه، چه یهودی چه غیر یهودی، مگه نه؟" و در پاسخ به آن که "یهودیان در حق نور گناه کرده اند"، استیون پاسخ می دهد: "کی هست که نکرده؟"
[75]گفته شد که پرتو نوری به چشمان دیزی می تابد و آبیِ زندگی را به آنها باز می گرداند. این در عین حال کنایه ای است به نور و تضادی دارد با چشمان تاریک یهودیان که در سطور بعد، دیزی در موردشان قضاوت می کند. این فصا از نور و تاریکی زیاد حرف می زند!
[76]یهودیان در طول حداقل سه هزار سال سرگردان بوده اند. در "سِفر خروج" در تورات داستان از بردگیِ اسرائیل در مصر شروع می شود. پس از بازگرداندن آنها به "ارضِ موعود" توسط موسی و ساختن نخستین معبد یا هیکل، آنها دوباره به اسیری به بابل برده می شوند و معبدشان ویران می شود. با شکست بابل از کوروش و پارسیان دوباره به اورشلیم بر می گردند و معبدشان را باز می سازند. در قرن اول میلادی، معبدِ دوم توسط رمی ها ویران می شود و آنها تا قرن بیستم میلادی سرگردان می شوند. در قرون وسطی افسانه "یهودی سرگردان" شکل گرفت، به این صورت که در هنگام بر صلیب کردن عیسی یک نفر یهودی او را زد یا کنایه و توهینی در حق او روا داشت و نفرین شد تا ظهور مجددِ عیسی در آخرالزمان، در زمین سرگردان باشد. در قرون وسطی این یهودی نامیرای افسانه ای بارها در ادبیات موضوع کار قرار گرفت. در رمان اولیس نیز مفسران "بلوم" را یهودی سرگردان دانسته اند که مثل اودیسیوس در جستجوی وطن خود است.
[79]درباره خدا و هدف خلقت بحث می شود در حالیکه اشاراتی به بازیِ هاکی در جریان است. استیون بر خلاف دیزی که خدا را ناظر یا داوری در پایان بازی فرض می کند، او را در انگاره ای اَرَسطویی، حیّ و حاضر و ساری و جاری در طی بازی می بیند. در پایان فصل سوم او خدا را طوری فرض می کند که نه تنها در انسان که در تمام واقعیات مادی حلول و تناسخ می یابد. در فصلی دیگر، خدا عملا و به طور تحت الفظی، صدایی می شود در خیابان که به صورت غرش طوفان، استیون را به خاطر کفر گویی سرزنش می کند. از این منظر، دیزی سخت در اشتباه است که می اندیشد "مشیت خدا با راه ما متفاوته" زیرا ما خود خدا هستیم. در کتاب "امثال" از عهد عتیق، مطلبی هست در مورد فریادی در خیابان : "خِرد فریاد برآورد: و در کوچه ها پیچید: ...تا کی شما سادگان، سادگی را دوست دارید و شما تمسخر کنندگان تمسخر را و شما نادانان، به دانایی نفرت می ورزید؟"
[80]انحرافی عجیب از بحثِ ماهیت خدا به گناه و زن! لحن جَدلیِ آقای دیزی پیر در مسیری دیگر ادامه پیدا می کند. آن زنِ زنا کارِ دیگر، دِوُرژیلا، همسر اُرورک شاهزاده برفنی است که با فاسقش مَک مارو می گریزد. سرانجام مک مارو با هِنری دوم، شاه انگلستان توطئه می چیند و مقدمات نخستین حمله آنگلوساکسون به ایرلند را فراهم می آورد. دیزی در اینجا باز شوهر و فاسق را با هم اشتباه می گیرد! سومین زن زناکار، کاترین اُوشی بود که پارنل، مبارز ایرلندی را به دلیل کشف رابطه شان، خوار و سرافکنده کرد. در جستجوی علت این زن ستیزی آقای دیزی باید گفت که در فصل "اِیولوس"، مایلز کرافورد به استیون می گوید که زن دیزی را می شناسد. "لعنتی ترین موجودی که اون خدای تاتارِ پیر آفریده. به عیسی قسم که زنش تب برفکی احشام داشت. اون شبی که سوپ رو ریخت رو صورت گارسونِ رستوران اِستار اَند گارتِر. آه." در پاسخِ استیون به سوالی، او می گوید که دیزی از همسرش جدا شده است.
[81]در طول مبارزات بر سر رهبری ایرلند که از دهه 1870 تا دهه 1890 ادامه یافت، عبارت بالا شعار پروتستانهای شمال ایرلند شد که طرفدار اتحاد با انگلستان بودند. استیون مانند قبل این بیانهای خودخواهانه پروتستانها را داغدارانه به یاد می آورد و به آنها فکر می کند. این شعار را پدرِ وینستون چرچیلِ معروف ساخته بود و در سخنرانی هایش در اولستر رواج داد.
[82]در پاسخِ آقای دیزی که می خواهد نامه اش به سردبیر، در دو روزنامه چاپ شود، استیون به ایوینینگ تلگراف فکر می کند ولی فرصت پیدا نمی کند که پیشنهادش را تمام کند. تلگراف روزنامه ای مهم در دوبلین بود و در رمان اولیس نقش مهمی بازی می کند. "هومستِد" سطح توزیع بسیار محدودتری داشت و خوانندگانش بیشتر روستایی بودند. استیون این دو را برمی گزیند زیرا سردبیرانشان را تا حدودی می شناسد. از 1870 تا 1924 "ایوینینگ تلگراف" یکی از دو روزنامه پرخواننده دوبلین و کل ایرلند بود. پس از آن "فریمَنز ژورنال" و "دوبلین ایوینینگ مِیل" قرار داشتند.تلگراف بر کاغذی صورتی چاپ می شد و چهار صفحه با نُه ستون داشت. "تلگراف" و "ژورنال" هر دو سیاستی ملی گرایانه داشتند. آنها در دفاتری در خیابان "پرینس" شمالی چاپ می شدند که فصل "اِیولوس" در آن دفاتر اتفاق می افتد. استیون به جستجوی مایلز کرافورد، سردبیر "تلگراف" به آنجا می رود. بلوم در دفتر "فریمنز ژورنال" دیده می شود و سپس به دنبال یک اعلامیه تبلیغاتی به دفتر مایلزکرافورد می آید.
در ادامه داستان، نتیایج گُلد کاپ در شماره عصر سه شنبه تلگراف چاپ می شود. در فصل "ناسیکا" از رمان، بلوم صدای بلندی را می شنود که اعلام نتایج بازی در این روزنامه را جار می زند. در فصل "یومائوس" یک نسخه از روزنامه را اتفاقی در کنار آرنجش پیدا می کند که شرح بازی در قسمت ورزشی در آن داده شده است و در آرشیو روزنامه موجود است و پرداخته ذهن جویس نیست. مکرر در تاریخ ادبیات ثبت است که جویس از خویشانش می خواست هر چیزی از ته بلیطهای بخت آزمایی گرفته تا روزنامه های باطله را از دوبلین برایش بفرستند تا در رمانهایش مورد استفاده قرار دهد.جُرج راسِل از 1905 تا 1923 در عالم واقع دبیر "آیریش هومستِد" بود. انتخاب دوم استیون از آن جهت است که راسل را می شناسد. در فصل "سیلا و چَریبدیس" استیون به او بر می خورد و از او می خواهد که نامه دیزی را به سردبیر "آقای نُرمان" بدهد.
[84]آقای دیزی پشتش به استیون است و روی میز کارش خم شده است
[85]اشاره به شیر های سنگی و در عین حال کنایه به دیزی
[86] {The Bullockbefriending Bard به معنی آوازه خوانی که با گاو نر اَخته دوست می شود. به دلیل اهمیت نغمه حروف در این لقب، آن را اینطور ترجمه کردم.}
لینک کوتاه : |
