فستیوال غم
جیم کروزوئه
مترجم: سینا میر عربشاهی
تاریخ ارسال : 30 آذر 96
بخش : ادبیات جهان
جیم کروزوئه
مترجم: سینا میر عربشاهی
** جیم کروزوئه رماننویس، شاعر و داستانکوتاهنویس معاصر آمریکایی است. داستانها و اشعار او در مجلات ادبی بسیاری از جمله آنتیوچ، فصلنامهی دِنوِر و مجلهی هُنری بمب ظاهر شدهاند و مقالات و نقدهایش بارها در روزنامههای لوسآنجلس تایمز، نیویورک تایمز و واشینگتن پست به چاپ رسیده است. وی دریافت کنندهی کمکهزینهی سازمان پشتوانه ملی هنرهای آمریکا بوده و سالها در کالج سانتامونیکا و دانشگاه دولتی کالیفرنیا به تدریس میپرداخته است. رمان او با نام «آیسلند» در سال 2002 جزء 10 کتاب داستانی برتر سال قرار گرفت و جوایز متعددی را برای نویسنده به همراه داشت. کروزوئه از نویسندگان پرکار آمریکای شمالی محسوب میشود و طی دههی گذشته پنج رمان و چندین داستان کوتاه منتشر کرده است. بسیاری فضای حاکم بر آثار او را پیوندی میان جهان ابزورد کافکا و ادبیات مینیمال دونالد بارتلمی میدانند که اگرچه گاهاً تلخی تندی را به همراه میکشد اما در نهایت، حکایت از روزنهای از امید و خوشبینی دارد. اثر ترجمهی شدهی زیر از کتاب مجموعه داستانهای وی به نام «دریاچهی خونی» برگزیده شده است.
فستیوال غم
با اینکه بعد از ظهر خیلی سردی بود کلاه بر سر و کاپشن بر تن کردیم و بیرون آمدیم تا قایقمان را برای فستیوال غم آماده کنیم. فکر کنم نیکرسون بود که گفت: «میدانم که قدری برای این حرف دیر شده و میدانم با گفتن آن در معرض خطر کلیشه ای شدن قرار دارم اما فکر نمیکنید که این رنگها ... خب ... بیش از حد روشن هستند؟»
با وجود اینکه چندین ساعت مشغول نقاشی با همان رنگ ها بودیم، همگی یک قدم عقب آمدیم تا بهتر نگاهشان کنیم. آبی آسمانی و چند جایی نارنجی. نهایتاً ده دوازده جا از صورتی استفاده کرده بودیم، اما بیشتر به نظرم آمد که صرفاً قرمز تیرهی همیشگی، سبز کدِر و البته مقادیر زیادی خاکستری به کار رفته است.
مککینی مثل همیشه پرید وسط ماجرا و گفت: «به نکتهی جالبی اشاره کردی! نباید انتظارات مردم را برآورده کنیم یا شاید وسعتشان دهیم؟ آیا این غمانگیزتر است که در مکانی غمانگیز مانند قبرستان یا بیمارستان، غصهدار بود؟ یا برعکس، در جایی که مردم غالباً با احساس مخالف در آن ظاهر میشوند مانند میهمانی تولد یا جشن عروسی؟»
برایم واضح بود که این صحبتها به چه سمتی میرود و راستش را بخواهید از روند آن اصلاً خوشم نمیآمد. با توجه به قوانین جدید که یکسری چیزها را در آینده منع میکردند، همینطوری هم قایقمان بهخاطر تصویر روی آن که دلفینهای گیر افتاده در تور ماهیگیری را نشان میداد در خطر از دست رفتن قرار داشت. جِنِل برای حل مشکل وارد بحث شد و گفت: «ماهیهای تُن چه؟ حتماً آنها هم غمگین هستند، نه؟» حالا دیگر به نظر میرسید همهی وضوحی که با آن شروع به کار کرده بودیم، در حال رونمایی بود.
به نشانهی جدیت در کار، همزمان با درآوردن کاپشن از تنم گفتم: «وایستید ببینم، پس یعنی باید از این به بعد برای شرکت در فستیوال روشنی، بر روی قایقْ ابر و مِه نقاشی کنیم و برای ورود به فستیوال افکار سالم، تصاویر معاشقهی مردم را طراحی کنیم؟ همین کاسبیِ توسعهی زمینههای فلسفی کافی است، اما اگر بیش از حد وسعت یابد روزی میرسد که هرچیزی نشانهی چیز دیگری میشود و در آن زمان دیگر اصلاً نیازی به وجود فستیوالها نخواهد بود. آن وقت چه کنیم؟ کجا خواهیم بود؟»
جِنِل به نشانهی موافقت سرش را تکان داد. او یکجورهایی مسئول این کارها بود چراکه همه میدانستیم بر اثر سرطان در حال مرگ است و همسر و دو فرزندش را که دوقلوی پسر بودند، تنها خواهد گذاشت. فکر میکردم برای خانوادهاش سخت خواهد بود اما دوباره که فکر کردم دیدم همهی ما در حال مرگ بر اثر چیزی بودیم. مثلاً قلب آتو به سختی کار میکرد و هر پنج دقیقه میبایست از تزئین قایق دست میکشید و مینشست. به او گفتیم که از نظر ما اشکالی ندارد که فقط بنشیند و تماشا کند، اما خودش گفت کار کردن به او کمک میکند تا فراموش کند.
آتو ادامه داد: «سلامت زیادی در رفتار شماست.» من هم فکر میکنم اغلب ما با این حرف موافقند. از این حرف¬ها که بگذریم به خاطر همین بود که آنجا بودیم.
رِییز به چیزی مبتلا بود که سندرومِ وَن نویس نامیده میشد و به عقیدهی دکترش باعث شده بود در بیشترین حالت تنها پنج سال برای زندگی فرصت داشته باشد. مککینی که تنها قیّم مادر بیوه و مبتلا به آلزایمرش بود، تعریف میکرد یک صبح که از خواب پا شد از زانو به پایینِ بدنش را احساس نمیکرد. به ما گفت پزشکان هنوز نامی برای آن ابداع نکردهاند. میگفت وقتی به سرش رسید نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.
از طرفی نیکِرسون به مرض سل مبتلا بود که به هیچ دارو و درمانی عکسالعمل نشان نمیداد و من، کاملاً با قضیهی رفتار موافق بودم و اصلاً به همین دلیل بود که میخواستم فستیوال امسال موفقیتی بزرگ باشد. مردم دستکم روزی یکبار به من میگویند: «خودت را ببین. افتضاح به نظر میآیی. اگر نگرش طرز رفتارت نبود چه چیز دیگری تو را زنده نگه میداشت؟»
راستش در همان لحظه داشتم تصویرم را در انعکاس بدنهی پلاستیکی و طوسی براق قایق ماهیگیری تماشا میکردم تا ببینم تا چه حد وضعم وخیمتر شده که از گوشهی چشم حرکتی را دیدم؛ آتو بود که لباس طرح هاوایی خود را درآورده و به دور دستش بسته بود. حالش خوب به نظر نمیآمد.
در حالیکه لباس خونی را باز میکرد گفت: «مچم را با تکهای توری آهنی که برای ساختن امواج استفاده میکردیم، بریدم.»
زخم بدی بود. مفتولهای توری پوستش را سوراخ کرده و به زیر آن رفته بودند. وقتی از درد بدنش را منقبض کرد یکی از رگها یا شاید حتی شاهرگش بیرون زد.
گفتم: «نگران نباش آتو. کمک به زودی میرسد.»
البته اینطور نبود. بعداً مشخص شد که آمبولانس در ترافیک سنگینی گیر کرده بوده، سپس بهخاطر سوءتفاهمی در پیامها به مرکز بازگشته و البته دوباره سریعاً حرکت کرده است. بنابراین وقتی به قایق رسیدند دیگر برای آتو خیلی دیر شده بود.
نیکِرسون که میخواست بداند چه شده گفت: «مُرد. برای چه؟ برای یک قایق مسخره؟»
پیش از آنکه بتوانم جوابی بدهم صدای ضربهی سنگینی آمد. وقتی نگاه کردم دیدم که کابل سیمی روی چرثقیل که یکی از ماهیهای گچی قرض گرفته از مغازهی ماهیفروشی را پایین میآورد، دو نیم شده. مککینی که در زیر آن بود بلافاصله کشته شد و تنها نکته¬ی مثبت از تمام ماجرای تأخیر برای رسیدن به آتو این بود که آمبولانس در آن لحظه آنجا بود.
با همهی اوصاف و به طرز شگفتانگیزی موفق شدیم قایق را سر وقت برای مراسم رژه که ساعت 8 شب شروع میشد، آماده کنیم؛ چون همانطور که احتمالاً حدس میزنید فستیوال غم طبق سنت در شب برگزار میشود. به محلی رفتم که وانت برای کشیدن قایق را گذاشته بودیم و جِنِل را دیدم که پشت فرمان نشسته. پنجرهها بسته بودند و آن قسمتی هم که برای جا کردن شلنگ متصل به اگزوز باز بود با نوار چسب پوشانیده شده بود. او عکس دوقلوها را بالای داشبورد چسبانده و نامهای در میان شکاف صندلی کمک راننده قرار داده بود. نامه را با خودکار نوک ساچمهای بر روی یک تکه کاغذ کِرِپ که پیدا کرده بود با دستخطی درشت و خرچنگقورباغه نوشته بود. در نامه آمده بود که نمیخواهد باعث رنجش بیشتر برای کسی شود و حرف¬هایی از این قبیل. دیگر اینکه اگر دوقلوها یا رابرت (نام شوهرش رابرت بود) هر وقت خواستند با او ارتباط داشته باشند کافی است ستارهها را یعنی جایی که او از آنجا به آنها نگاه میکند، تماشا کنند.
نهایتاً در یک پینوشت هم برای ما و قایق آرزوی موفقیت کرده بود. زمانی که او را از وانت خارج کردیم یک آمبولانس دیگر از راه رسید (خدا را شکر که این یکی زود آمد) و وقت شروع فستیوال بود. اما حدس بزنید بعد چه شد؟
در طی تمام آن آشوبها و هیجانات هیچکس یادش نبود که ببیند وانت هنوز بنزین دارد یا نه؟ از اقبال خوش ما، جِنِل همهی باک را خالی کرده بود.
بنابراین در نهایت، کار بر گردن سهتایمان افتاد؛ من، رِییز و نیکِرسون. البته که مردم پیشنهاد کمک میدادند ولی ما نمیپذیرفتیم؛ این قایق ماست و تمام کردن کاری که شروع کردیم بر عهدهی خودمان است. پس چنین کردیم؛ من میکشیدم و رِییز و نیکِرسون هل میدادند. آن قایق سنگین را به جلو میراندیم و از تکتک تپههای مسیر رژه در شهرمان لاس کولیناس، شهر تپهها عبور میدادیم.
The Festival of Sadness
Jim Krusoe
It was a chilly afternoon but we had come out anyway, wearing hats and jackets to prepare our float for the Festival of Sadness, when one of us, and I think it was Nickerson, spoke up. “I know it’s a little late for this,” he said, “and I know that I’m in danger of creating a cliché, but don’t you think the colors are a little . . . well . . . too bright?”
Despite the fact we’d been knee-deep in those same colors for hours, we all took a step back to see better. There were a few sky blues, a couple oranges. No more than a dozen pinks, but mostly it seemed to me there were just the usual deep reds, dark greens, and of course, a lot of gray.
“You raise an interesting point” (this was McKinney jumping in, as usual). “Should we be fulfilling people’s expectations or maybe broadening them? Is it sadder to be sad in a sad place, like say a cemetery or a hospital, or at one people usually associate with the opposite emotion, like a birthday party or a wedding?”
I could see where this was heading, and to tell the truth I didn’t like it. Already our float, depicting dolphins caught in a tuna net, was in danger of being passé thanks to new legislation to prevent that sort of thing in the future. (“But what about the tuna?” Jenelle had jumped in to save the day. “Surely they’re sad, too?”) Now it seemed that all the clarity we had begun with was unraveling.
“Hold it,” I said, unzipping my jacket to show I meant business. “Does this mean that in the future we should have clouds of smoke and fog at the Festival of Clarity, or put people fucking on our floats for the Festival of Wholesome Thoughts? This broadening the philosophic background business is well enough, but if you broaden it too much, one day everything will stand for everything else, and there’ll be no reason to have any festivals at all. Then where will we be?”
Jenelle nodded, and she was sort of an authority in these matters because we all knew she was dying of cancer, leaving behind a husband and two kids, twin boys. It was going to be tough for them, I thought, but then, we all were dying of something. For example, Otto’s heart was barely functioning, and about every five minutes he had to sit down and take a rest from decorating the float. We told him it was okay by us if he just sat and watched, but he said working helped him to forget.
“A lot of health is in your attitude,” Otto continued, and most of us, I think, agreed. After all, that’s why we were there.
Reyes had something called Van Nuys Syndrome, which his doctor said left him with five more years at best. McKinney, who was the sole support of his widowed mother, herself a victim of Alzheimer’s, said he woke up one morning and couldn’t feel anything below his knees. The doctors hadn’t figured out a name for it yet, McKinney told us. He said he didn’t know what was going to happen when it reached his head.
On the other hand, Nickerson had a case of TB that wouldn’t respond to medication, and me, I couldn’t agree more about the attitude thing, which was why I so much wanted this festival to be a big success. “Look at you,” people would tell me at least once a day. “You look terrible. What else could be keeping you alive, if not your attitude?”
And in fact at that very moment I was trying to check my reflection in the shiny gray plastic hull of the tuna boat to see if things had gotten worse, when out of the corner of my eye I caught a motion that turned out to be Otto, who had taken off his shirt, a Hawaiian one, and wrapped it around his arm. He didn’t look good.
“I caught my wrist on a piece of the chicken wire we used to make the waves,” he said, and unpeeled the bloody shirt.
It was bad. Somehow the chicken wire had poked deep underneath his skin, and when he had jerked away out of surprise, he’d pulled out a whole vein. Or possibly an artery.
“Otto,” I said, “don’t worry. Help will be here at any minute.”
But of course it wasn’t. It turned out that the medical people got stuck in some traffic jam or another, and then there was a misunderstanding, so they’d headed back to their headquarters, and once they got there of course they had to turn right around again, so by the time they got to the float, it was far too late for Otto.
“The man died, and for what?” Nickerson wanted to know. He was pretty mad. “For some stupid float?”
Before I could answer, however, there was a whoosh and then a whomp, and when I looked I saw that the cable on the crane that had been lowering one of the plaster tuna models we’d borrowed from the local fish store had snapped in two. McKinney, who had been under it at the time, died immediately, and the only good part about the whole delay with Otto was that the ambulance was already there.
Amazingly, we still managed to put the float together in time for the parade, which was due to start at 8 p.m., because, as you might figure, the Festival of Sadness traditionally took place at night. So I went over to the spot where we’d left the truck that was supposed to pull the float, and that’s when I found Jenelle behind the wheel, the windows shut, except for a space big enough to fit in a hose that had been connected to the exhaust pipe, and the part of the window that wouldn’t wind all the way up to the top sealed off with duct tape. She had stuck a picture of the twins up on the dashboard, and left a note tucked into the crack of the passenger seat. It had been done in ballpoint on a piece of orange crepe paper she’d found, and was in big, loopy handwriting. It said that she didn’t want to cause anyone more pain, etcetera, and that if the twins or Robert (that was her husband’s name) ever wanted to contact her, all they had to do was look up at the stars, where she would always be looking down on them.
Finally, in a PS she wished us luck with the float, too, but by the time we pulled her out of the truck’s cab, another ambulance arrived (this one came right away, thank goodness) and it was time for the festival to begin. But then guess what?
In all the excitement, nobody had thought to check to see if the truck still had any gas left, and as luck would have it, Jenelle had used it all up.
So in the end, the job was left to the three of us, Reyes and Nickerson and me. People offered to help, of course, but we said no, it was our float, and it was up to us to finish the job we had started. And so we did, with me pulling and Reyes and Nickerson pushing that heavy float forward, up and down every hill of the parade route in our city, Las Colinas, the City of Hills.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه