غزلی از سیامک بهرام پرور
تاریخ ارسال : 24 آذر 91
بخش : قوالب کلاسیک
قرار
به روی جادهء واژه بیا قدم بزنیم
نگو که: «خسته ام آخرچرا قدم بزنیم ؟!»
تمام هستی «من» را گرفته این دنیا
بیا که تا ته دنیا «تو» را قدم بزنیم
چرا «چرا» ؟! که چریده «چرا» چمنزارم !
برای سبز دویدن کجا قدم بزنیم ؟
کجا...کجا... همه جا! «هیچ جا و هر جایی»!
فقط بخواه و ... بیا تا «خدا» قدم بزنیم
نفس نفس بزنیم و هوا تمام شود
و مثل ما..هی..ها ..بی..هوا..قدم بزنیم !
و بعد موج به موج از حریم دریاها
گذر کنیم و ببالیم و با «قدم بزنیم» -
به روی هفت فلک کهکشان ببارانیم
بخواه ماه ترین ! در فضا قدم بزنیم
فضای تازه بسازیم تا که تازه شویم
به هر چه کهنه بتازیم تا قدم بزنیم -
- زمان ، زبان، ضربان را و گیج شان بکنیم
جوان شویم و در آن سالها قدم بزنیم -
که دست گرم من انگشتهای شادت را
گرفت و... کوچه به کوچه... به آسمانها... برد !
زمان ، زبان ، ضربان گیج شد ، غزل رقصید
ردیف و قافیه چرخید و ... آبرو را برد !
تو آبروی منی ، لیلی هزار غزل !
که این جنون مقدّر مرا به صحرا برد
و می شود که مقرّر شود به بی قراری من
قرار تازه و این شعر را همان جا برد -
- که ما ردیف کنیم این قرار را از نو :
بیا که تا ته دنیا ... تو را ... قدم بزنیم !
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه