غزل هایی از مهرداد امین هراتی
تاریخ ارسال : 29 آبان 90
بخش : قوالب کلاسیک
برای پیاده روی در پیاده رو!
من بدون تو دهی طرد و رها افتاده
واگنی پیر که از ریل جدا افتاده
واژه تا واژه ی هر آیه ترا می جویم
بی گمان اسم تو از مصحف جا افتاده
بی تو با خاطر پوسیده کتان می گریم
سایه ی نور شما بر سر ما افتاده
ریل ها شهر به شهر از تو خبر می گیرند
که بدانند گذار تو کجا افتاده
لفظ تا لفظ سکوت از نفسم می ریزد
بین فریاد و دهان فاصله ها افتاده
باد فریاد کژی بود که پیچید به کوه
نام تو بر دهن خشک حرا افتاده
همه جا با همه کس از تو حکایت کردند
چمدانهای ترا دیده، ز پا افتاده
می توان سخت قسم خورد که زیر سر توست
هرچه سرگیجه که در قبله نما افتاده
هست ها خاطره ی عشقی خواهد بودند
نیست دردی است که از بود تو جا افتاده
قرن ها مسئله ی شهد لبت شور تنت
اختلافی است که بین فقها افتاده
بی تو تبخیر شدم خشک و نمگ گیر شدم
وای از این برکه ی بی حاصل وا افتاده
آنقدر بیت یکی مانده به آخر را دوستان شاعر مثل مال غنیمتی برده اند که دیگر رویم نمی شود بگویم من سرودمش! اما من سرودمش!
نه اين كه فكر كني اتهام كم دارم
براي از تو گذشتن زياد هم دارم
هزار جور كثافت هزار جور مرض
هزار زهر هلاهل هزار سم دارم
كه راحتم كند و مثل سگ سقط بشوم
اگر كم است تو را هم برابرم دارم
تويي كه از همه گرگ ها عزيز تري!
تويي كه بي تو هزاران هزار غم دارم
ولي براي گذشتن هنوز هم فعلي
شبيه مي شنوم يا نمي روم دارم
براي چشم تو و من هميشه تعريفي
ميان واژه ی زندان و متهم دارم
ـ
و من خداي بزرگم به اين تفاوت كه
فقط روايتي از كاغذ و قلم دارم
تو اشتباه ترين تكه ی وجود مني
بشر تمايلِ به اشتباه هم دارد
سر حقيقت چشم تو شد كه فهميدم
جهان نياز به رنگ سياه هم دارد
ولي تو هيچ نگفتي و يا نفهميدي
كه اين غريبه ي .. شايد گناه هم دارد
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه