طوفان انتقام
(نگاهی به رمان بذر جادو نوشتهء مارگریت اتوود، ترجمهء نیلوفر خوش‌زبان)


طوفان انتقام
(نگاهی به رمان بذر جادو نوشتهء مارگریت اتوود، ترجمهء نیلوفر خوش‌زبان) نویسنده : نازنین عظیمی
تاریخ ارسال :‌ 19 دی 98
بخش : اندیشه و نقد

 

رمان«بذر جادو» آخرین اثر مارگارت اتوود، داستان نویس و منتقد ادبی کانادایی است که از سوی انتشارات ستاک با ترجمۀ نیلوفر خوش زبان منتشر شده است. این داستان را می توان بازآفرینی نمایشنامۀ «طوفان» شکسپیر دانست. اتوود در این داستان با طنز خاص خود، نگاهی انتقادی به جهان امروز دارد. 
«بذر جادو» یا به تعبیری تخم جادو روایت زندگی فلیپس فلیکس، کارگردان هنری جشنوارۀ تئاتر شکسپیر است. پدری که به یاد دختر از دست رفته اش میراندا اقدام به اجرای نمایش طوفان شکسپیر می کند. اجرای نمایش در آغاز راه با توطئه چینی¬های فریبکارانۀ  دشمن و دستیار دیرینش تونی متوقف می گردد. برکنار شدن فلیکس مغرور در سن بازنشستگی و به هم خوردن نمایش ضربۀ روحی شدیدی به او وارد می کند تا حدی که تصمیم می گیرد با هویتی تازه همراه میراندای خیالی به تبعیدی خودخواسته تن دردهد. او پس از گذشت دوازده سال به قصد انتقام تحت عنوان آقای دوک در قالب اجرای نمایشنامه‌های شکسپیر به تدریس ادبیات در مرکز بازپروری فِلِچِر می پردازد و سرانجام با کمک زندانیان به خواستۀ خود می رسد: «هرچه باشد فلیکس انتقامش را گرفته. دشمنانش رنج کشیده بودند، لذت برده بود از رنج کشیدنشان. بعد بخشایش را نثار آن ها کرده بود... این لذت بزرگ تری بود... از همه مهم تر، فلیکس شغل سابقش را پس گرفته و کارگردان هنری تاتر میکشیوگ شده. حالا می تواند طوفانش را که دوازده سال پیش از دست داده بود روی صحنه ببرد اگر دلش بخواهد. اما عجیب است که دیگر دلش نمی خواهد. طوفان واقعی او همان طوفان گروه هنری مرکز بازپروری فلچر است... » 
فلیکس شخصیت جذابی ندارد. گاهی بسیار احمقانه و بعضاً نفرت‌انگیز رفتار می کند. با این حال اتوود چنان همه چیز را به او گره می زند که خواننده ناخواسته مجذوب شخصیت وی می شود. شاید بتوان گفت فلیکس کاریکاتور فوق العاده ای از شخصیت های نخبه گرای محکومی است که اجازه ی سخن گفتن ندارند. 
عنوان داستان - تخم جادو – برگرفته  از نامی است که پروسپرو در نمایش شکسپیر به کالیبان می دهد. کالیبان خود را تخم جادو می نامد. او غلامی حقیر و دیوصفت است که قصد دارد از طریق تجاوز به میراندا جزیره را با موجوداتی از جنس خودش پر کند. تخم جادو نماد بعد تاریک انسان است که در قالب رفتارها و شخصیت های منفی داستان از جمله دوستان ریاکار فلیکس، زندانیان مرکز بازپروری فلچر و افکار انتقام آمیز و خشم فلیکس به تصویر کشیده شده است.
هر دو اثر، داستان و نمایشنامه، از نظر ساختار در پنج فصل و پرده تدوین شده اند. از درون‌مایه‌های اصلی هر دو نیز می توان به عشق، انتقام و آزادی اشاره کرد. 
از نظر شخصیت‌پردازی، شخصیت‌های اصلی داستان «بذر جادو» نمونۀ تکامل یافتۀ شخصیت‌های نمایش طوفان شکسپیر هستند. از شخصیت‌های اصلی مرد داستان می توان به فلیکس و پروسپرو اشاره کرد که وجوه تشابه زیادی با یکدیگر دارند. هر دو همسران خود را از دست داده اند. هر دو پدر هستند. هر دو از توانایی های هنری و جادویی بالقوه ای برخورداند. به هر دو تعدی شده است؛ یکی به سرزمین پادشاهی‌اش و دیگری به موقعیتش در مقام کارگردانی هنری. به علاوه شخصیت هر دو ارتباط نزدیکی با خود شکسپیر دارد: «شکسپیر لذت می برد از این که چیزها را پشت پرده پنهان کند و وقتش که رسید دریک لحظه حقیقت را رو کند، طوری که دهانتان از تعجب باز بماند.»
میراندا تنها شخصیت زن نمایشنامۀ طوفان شکسپیر است. میراندا به زبان لاتین یعنی «شایستۀ تحسین». او دختر زیبای پروسپرو ، دوک میلان است و حفظ بکارت او از دغدغه‌های مهم پدر محسوب می‌شود. حضور او به عنوان تنها دختر جزیره در میان مردان، هدف مهم دیگری را دنبال می کند که همانا ازدواجش با شاهزاده فردیناند و مصالحه میان پدران شان است. کنترل رفتارها و تمایلات جنسی زنان از زمان‌های قدیم در نظر مردان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بوده است. در نمایشنامۀ طوفان ارزش میراندا به باکره بودنش است و بکارت دختر، در آینده سندِ اصالت همسرش محسوب می شود. از این رو شاهزاده تنها به شرط بکارت با میراندا ازدواج می کند. میراندا چیز زیادی از مادرش نمی داند اما از تعاریف پدر به خوبی می داند که همچون مادرش تنها متر ارزش او پاکدامنی و نجابت است. او از هر گونه آزادی انسانی محروم است. بزرگ نمی شود. فکر نمی کند. به ارزش واقعی خویش به عنوان یک ابزار مهم سیاسی واقف نیست و در حقیقت معصومیتش با ساده لوحی درآمیخته است. در مقابل، میراندای مظلوم و ستمدیدۀ شکسپیر به قلم اتوود به دختری بدل می شود که نقش اساسی در شکل گیری زندگی پدر دارد و او را ترغیب می کند تا با اجرای مجدد نمایش طوفان به زندگی بازگردد.     
همان‌طور که سیمون دوبوار در «جنس دوم» به این موضوع اشاره دارد، میراندا نیز همچون بسیاری از زنان، همواره از حرکت و تکاپوی دنیای اطراف دور نگه داشته شده و در یک زندگی خصوصی سراسر مردانه محصور می شود؛ مردانی که فکر می کنند می توانند به تنهایی از عهدۀ تعیین و تعدیل تمامی کارها برآیند. به اصرار دوبوار: «تو زن متولد نمی‌شوی، به زن تبدیل می‌شوی.» به گفتۀ او «زن شدن» فرایندی تاریخی  و فرهنگی است که هرگز کامل نشده است و میراندای داستانِ اتوود همان زنِ در حال تکامل معاصر است. رشد می کند. بزرگ می شود. صاحب نظر است و به مخالفت می پردازد. او نیز «دیگریِ» دیگری است. در حقیقت میراندای طوفانِ شکسپیر با  ویژگی های زنانۀ جدیدش در رمان اتوود از یک شخصیت معصومِ وابسته به زنی آمازونی بدل می شود. زن سابق آماده بود تا از دستان قدرتمند یک مرد (پروسپرو) به دیگری (شاهزاده فردیناند) سپرده شود در حالی که میراندای معاصرِ اتوود روح جنگجویی دارد و آمادۀ هرگونه چالش و رویارویی با مشکلات است. 
شخصیت میراندا، نقطۀ عطف رمان بذر جادوی اتوود است. بدون وجود او فلیکس هرگز به فکر انتقام و اجرای مجدد نمایش طوفان نمی افتد: «... باید دوباره سراغ طوفانش می رفت. باید هر طور شده و هر جا شده نمایشش را روی صحنه می برد. دلایلش چندان تئاتری نبود؛ هیچ ربطی به شهرت و حرفه اش نداشت، از هیچ نظر. قضیه ساده تر از این حرف ها بود، میراندایش باید از تابوت شیشه ای آزاد می شد. باید به زندگی برمی گشت... قصد داشت انتقام بگیرد. این را از صمیم قلب می خواست. رویایش را روز و شب می دید. تونی و سَل باید به سزای کارشان می رسیدند. وضع اسفناک فلیکس نتیجۀ کارهای آن ها بود. لااقل تا حد زیادی تقصیر آن ها بود...» از سوی دیگر مرگ خود میراندا اولین طوفان واقعی زندگی فلیکس است. طوفانی که زندگی اش را به کل زیر و رو می کند: «او خود را در طوفان غرق کرد. مثل یک جور فرار بود. طوفان برای او حکم تناسخ را داشت.» معضل اصلی فلیکس اجتناب از پذیرش مرگ میراندا یا دست کم کنار آمدن با این حقیقت است و سرراست ترین راه حل موجود، تولد دوبارۀ او با حلولش روی صحنۀ نمایش است. پس میراندا به دختری خیالی بدل می شود. حالا او زنده است و در قالب فرشتۀ محافظ «به پدر تبعیدی اش که در قایق سوراخی میان امواج دریای سیاه گرفتار شده است دلخوشی می دهد.» میراندای بذر جادو برخلاف طوفانِ شکسپیر، حامی پدر است. اوست که پدر را از منجلاب غم و اندوه و افسردگی می رهاند و به زندگی امیدوار می سازد. فلیکس با نگاه کردن به قاب عکس میراندا نیرو می گیرد. از تصور زنده بودنش مسرور می شود، برایش غذا می پزد، کتاب می خواند و لحظات تنهایی اش را با او پر می کند. «فلیکس نقشه ها برایش داشت. وقتی بزرگ تر شد با هم سفر می روند، تمام دنیا را نشانش می دهد، کلی چیزها یادش می دهد.» میراندای بذر جادو یک موجود واقعی است. از گوشت و خون ساخته شده است. مقابل چشمان فلیکس رشد می کند و بزرگ می شود. از پدر شطرنج می آموزد. او همه چیز را خیلی سریع یاد می گیرد و معمولا در بازی هایی که با پدر انجام می دهند برنده است. 
برخلاف رابطۀ پروسپرو و میراندای شکسپیر که بر پایۀ اطاعت بنا شده است، فلیکس و میراندای اتوود عاشق یکدیگرند. میراندا گاهی در نقش مادر فلیکس در داستان ظاهر می شود. مادر عاشقی که چشم از فرزند خویش برنمی دارد و این ارتباط متقابل است: «حالا دیگر دو نفری ناهار می خوردند؛ روش خوبی بود، چون فلیکس گاهی وقت ها به کل یادش می رفت باید چیزی بخورد. وقت هایی که فلیکس غذای درست و حسابی نمی خورد میراندا با مهربانی دعوایش می کرد غذات را تمام کن... وقتی فلیکس ناخوش می شد میراندا روی نوک پنجۀ پا دور و برش می چرخید، مضطرب بود... .» 
«آن تامپسون» در مقاله ای تحت عنوان «میراندا، خواهرت کجاست» با انتقاد به اقلیت تعداد زنان در نمایش طوفان می نویسد: «دیگر چه نقد فمینیستی از این بهتر به یک متن متعارف از یک نویسندۀ مرد می توان داشت که ظاهرا تا جای ممکن حضور زنان را در داستان به حداقل رسانده است؟» و البته اتوود با خلق چهار شخصیت زن اصلی در داستان بذر جادو  تا جای ممکن محلی برای اعتراض باقی نمی گذارد: میراندا، آن ماری، اِستل و زن صاحبخانه. هریک از این شخصیت ها در اولین برخورد با دقت به خواننده معرفی شده اند. شرح ویژگی های ظاهری آن ها در برابر آن چه در نمایش شکسپیر خبری از آن نیست، عمق بیشتری به شخصیت ها می بخشد. 
سیکوراکس نام شخصیت زن غایبی است که پیش از آغاز نمایش با تولد کالیبان در جزیره می میرد. تنها مشخصۀ ظاهری که در داستان به او نسبت داده شده «ساحرۀ چشم آبی» است. در حالی که اتوود با ظرافت خاصی به توصیف شخصیت-های زن داستان خود می پردازد: «زنی که مصاحبه می کرد چهل و چند ساله بود؛ از آن چهل و چند ساله هایی که جان می کنند جوان تر به نظر برسند، با یک رگۀ صورتی رنگ میان موهای بور و خاکستری، یک جفت گوشوارۀ برق برقی، ناخن های مانیکور شده با لاک نقره ای مد روز. خودش را استل معرفی کرد.» استل فرهیخته است. استاد دانشگاه گولف است و از دور به کارهای مرکز بازپروری فلچر نظارت دارد. علاوه بر آن در کمیسیون های وزارت دادگستری هم شرکت می کند. می گوید: «پدربزرگم نمایندۀ مجلس بود، این است که جای پایم محکم است...»
«آن ماری گرینلند» شخصیت زن دیگری است که قرار بود سال ها پیش در نمایش طوفانِ فلیکس نقش میراندا را بازی کند. روزگاری قهرمان ژیمناستیک کودکان بود و حالا علاوه بر هنرپیشگی رقصنده هم هست. زمانی که فلیکس تصمیم می گیرد نمایش طوفان را مجددا روی صحنه ببرد باز هم به سراغ آن ماری می رود. آن ماری نیز همچون میراندای طوفان شکسپیر میان گروهی مرد احاطه شده است. با این تفاوت که حالا به جای جزیره، وارد زندانی می شود که دورتا دورش را مردان مجرم فراگرفته اند. او برخلاف میراندای شکسپیر، شخصیت مستقل، محکم و مصممی دارد و چه از نظر جنسی و چه عاطفی قادر به مراقبت از خویش است و از ویژگی های ظاهری زنانه اش جهت جلب توجه دیگران سود نمی جوید: «محافظه کارانه لباس پوشیده، پیراهن سفید، ژاکت و شلوار مشکی، موهای عسلی اش را مرتب پشت سرش جمع کرده. به هرکدام از گوش هایش فقط یک گوشواره آویزان است. به سمت دیوار عقبی لبخند نامحسوسی می زند و جلو کلاس پشت میزی که فلیکس اشاره می کند می نشیند. صاف می نشیند، سرش راست بالای بدنش قرار گرفته، مدل نشستن رقصنده ها. هیچ حرکت دلبرانه ای از خودش نشان نمی دهد.» می توان گفت شخصیت  آن ماری در داستان بذر جادوی اتوود صدای نداشتۀ  میراندا در نمایش طوفان شکسپیر است.  
از مارگارت اتوود غالبا به عنوان یک نویسندۀ فمینیست یاد می شود. هرچند او خود معتقد است که فمینیسم مفهومی گنگ و گسترده است و باید دقیقا دانست که منظور فرد از فمینیسم چیست تا بتوان گفت که آیا ما فمینیست محسوب می‌شویم یا خیر. او می گوید آن چه در بسیاری از رمان هایش به آن ها پرداخته به نوعی رئالیسم اجتماعی است. اتوود فمینیسم را بخشی از یک موضوع بزرگ تر که همانا عزت و کرامت انسان است در نظر می گیرد و در تحلیل رمان هایش به روشنی می توان به دغدغۀ اصلی او یعنی هویت زنان پی برد.
از دیگر درون مایه های اصلی داستان می توان به آزادی اشاره کرد. دقیقا نُه زندان در نمایشنامه وجود دارد که پررنگ ترین آن ها جزیره و دیگری خانه است. میراندای شکسپیر از سه سالگی در جزیره بزرگ شده و از این رو احساس زندانی بودن ندارد. اتوود از سوی دیگر سعی دارد میراندای خود را از شر محدودیت هایی که شکسپیر برایش ایجاد کرده برهاند اما ظاهرا او نیز ناموفق است. او به میراندا اجازه می دهد تا در مقام یک روح از خانه خارج شود غافل از این که میراندای بذر جادو نیز«عادت ندارد زیاد از خانه دور شود. فلیکس می داند. نمی تواند فاصله بگیرد. چیزی دست و پایش را بسته و نمی گذارد دور شود.» خانه در هردو داستان مکانی است که میراندا برای مدت طولانی در آن  زندانی است. تنها تفاوت موجود در آن است که میراندای شکسپیر حرفی برای گفتن ندارد و تنها با نوعی معصومیت آسمانی به خواننده معرفی می شود. معصومیتی که علی رغم تلاش شکسپیر جهت مثبت جلوه دادن این شخصیت، وجهه ای منفی به آن می بخشد. در مقابل، اتوود هوشیارانه با تصاحب طوفان شکسپیر به میراندا این فرصت را می دهد تا با صدای بلند موجودیت خویش را فریاد بزند. او برخلاف دیگر نقدهای فمینیستی، مستقیما از میراندا دفاع نمی کند بلکه با کامل کردن شخصیت او در کنار پدر به عنوان زنی مستقل به خواننده این فرصت را می دهد تا خود به ارزش های نهفته در پس شخصیت های داستان پی ببرد. 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :