طنز مُرسل
محمّد یوسفی
تاریخ ارسال : 10 دی 96
بخش : اندیشه و نقد
طنز مُرسل
محمّد یوسفی
یکی از گونههای شیرین طنزنویسی بهره بردن از نثر مرسل به جای نثر معیار امروزی است. در این شیوه، مطالب طنزآمیز مثل داستان، داستانک، قصه، نقد اجتماعی را در قالب نثر مرسل یا نثر متون کهن ادبی بیان میداریم. البته متون کهنی که به زبان فارسی دری نزدیکترند و از نثرهای مصنوع و بسیار فنّی فاصله دارند؛ متون کهنی مانند: تاریخ سیستان، اسرار التوحید، قابوسنامه، تاریخ بیهقی، سیاستنامه، تذکره الاولیا، کیمیای سعادت. ویژگی بارز این متون استفاده از جملات کوتاه، تکرارهای دلنشین، استفادۀ بیشتر از لغات پارسی و ترکیبهای زیباست.
بهره بردن از این روش چندین حسن دارد. اول اینکه نوشتار طنز جذابتر میشود و خوانش متن برای مخاطب دلنشینتر خواهد بود. دیگر اینکه، به این بهانه خواندن این گونة ادبی، خواننده ترغیب خواهد شد تا متون کهن را بازخوانی کند و با ظرایف نثر مرسل آشنا شود. اتفاقی که کمتر میافتد و شاهد مثال آن دستنوشتههای نویسندگان امروزی است که وقتی در هر زمینهای، بهویژه در زمینۀ ادبیات، مینویسند، غالباً شبیه به هم هستند و آهنگ و جملهبندی و کلماتشان تکراری است و اغلب از آنها بوی نثرهای ترجمهای به مشام میرسد. این مشکل از آنجا نشأت میگیرد که نویسندگان معاصر کمتر با نحو فارسی آشنا هستند یا کمتر به متون اصیل ادب فارسی مراجعه میکنند و از آنها فن نوشتن را میآموزند. اگر امروز به نثرهای فاخر استادان بزرگی چون زرینکوب و خانلری و فروغی و ندوشن نگاهی بیندازیم، به سادگی میتوانیم ردپای نثر آثاری مانند تاریخ بیهقی، کیمیای سعادت، اسرارالتوحید، تاریخ سیستان، قابوسنامه و غیره را در آنها بیابیم. سوم آنکه در این شیوه نویسنده مجال مییابد تا با دستان بازتری طنازی کند و از اشارۀ مستقیم به افراد یا گروههای مورد نقد پرهیز کند و مشکلات کمتری به جان بخرد.
در گذشته نیز از این روش استفاده میشده و بزرگانی همچون علامه دهخدا و ابوالقاسم حالت و عمران صلاحی از این شیوه بهره میبردهاند. کاری که بسیار با استقبال مواجه شد و باعث شد مدتها این گونۀ نوشتار در مجلات و روزنامهها دنبالهرو داشته باشد. امروز نیز میشود از این روش برای آشنایی و تقویت و غنای طنز و نثر فارسی بهره جست. ذکر داماد کردن حسنک نمونهای است از این شیوه، برگرفته از داستان حسنک وزیر است که در تاریخ بیهقی آمده:
ذکر داماد کردن حسنک
فصلی خواهم نبشت حال داماد کردن حسنک، و این حسنک جوانی بود دراز بالا و روی سرخ و موی سیاه چون مشک و قبای سپید پوشیدی و دستاری نیشابوری سخت پاکیزه. اسبی بلند برنشستی و غاشیه که رکابدارش در بغل گرفتی. به سلام کس نرفتی و هر کس را نزدیک خود نگذاشتی و با هرکس نیامیختی. مادر حسنک پیرزنی بود نژاده و سخت جگرآور که وی پس از گذشتهشدن شوی، حسنک را هم پدر بودی و هم مادر. پارسا زنی خاتون اما تندخوی و ژاژخوای که کس را طاقت نیش کنایهاش نبود و حسنک را یارای آن نبود که بالای سخن مادر دم زند که گفتی پدر نیز از نیش زبان وی یوغ رحمت را سرکشید که پدرش پارسا مردی بود فراخ سخن، از دهاقین نیشابور و ضیاعی و گلة گوسپندی و اشتری و باغی بر کنارهی شهر داشتی بغایت نیکو و دکانی اندر بازار نیشابورکه کاسبگونه کاری میکرد و چون گذشته شد، حسنک قبالة املاک را به بهانة ستاندن وام اشتغال از خواهران فراستاند و به نام خود به ثبت اندر شد؛ و این حسنک بادی در سر داشت که تاجرگونهای بزرگ شدی و گوی از چوگان تاجران شهر برباید.
پیوسته به خزانة دارالحکومت رفتی تا وامی فراستاند که عاقبت به اندک رشوتی دوهزار دینار هراتی گرفتی و شادیاش خود اندازه نبود. دیگر روز غلامی بیست خرید و اشترها را کجاوه بنهادی و توشه و مهمات برداشتی و با یک شتر بار پیروزه به راه اندرشد. قضا را بر وی نیک افتاد؛ چنانکه به دو سال یگانه تاجر نیشابور شد. حسنک پیروزة نیشابور به روم بردی و سرخاب و سپیداب، زنان را آوردی، پیروزه دادی و پیاز بصره بازگرفتی. به هند رفتی که آنجا پیروزۀ نیشابور را خواهان بسیار بودی و برنج هندی را به دو نیم بهای برنج طبرستان بخریدی و ارزانتر از دهاقین طبرستان بفروختی و به اندک زمانی مالی فراخ به خانه برد و این برنج با نام حسنک شُهره شد و به برنج حسنک معروف شدی و هر چند دهاقین طبرستان شکوه به نزد قضات و دربار بردی کارگر نیفتاد که این حسنک سخت مکّار و عاقبت نگر بودی و دل همگان داشتی به همه چیز.
روزی مادر وی را گفت: این مال تو چه حاصل که تو را میراثخواری نباشد که قُدما گفتهاند مال از بهر فرزند باشد و تو را همسری نیست که فرزندی. حسنک خجلگونه شدی و سرخی به لپ اندرش افتاد که مرا دل در گرو دختر قاضیالقضات شهر، قاضی ساعد است اما بیم آن دارم که قاضی بر من خشم گیرد. مادر گفت: تو را با دختر قاضی چکار که دُم شیران را نشاید لگد کردن که مُحال است روبهان را با شیران چَخیدن و تو با این جاه و نعمت در جنب قاضی یک قطره باشی از رودی. حسنک گفتا که این دانم اما چاکران در سایة بزرگان به حشمت رسند و من خود هوای حکومت دارم که شنودم این قاضی با سلطان آمد و شدی داشتی و نزد وی سخت مُکرم باشد. مادر گفت: نیک گفتی اما باش تا سر خود به باد اندر ندهی.
نیشابور را داروغهای بودی سخت با جاه و با حشمت و همگان از وی حساب بردی و حسنک را با وی دوستی بودی موکّد و با وی خلوتها کردی در باغ خود که فرموده بود کوشکی آنجا برآورند و شیرها بساختند و پردهها آویختند؛ چنانکه آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بام خانه شدی؛ در شیرها بگشتی و پردهها تر کردی و مطربان میداشت که ایشان را از راههای نبهره نزدیکِ وی بردی و با داروغه به شراب و نشاط نشستی و این داروغه به رسولی نزد قاضی رفتی و قرار خواستگاری بگذاشت.
آدینه روزی حسنک با مادر و داروغه به خانة قاضی شدند. قضا با وی یار شد و قاضی را با حسنک مهری افتاد و دل به این وصلت داد؛ اما با شرایط گران که ابتدا مادرِ عروس شیربهایی خواست بس گران که گفتی من از شیرۀ جانم به دختر خوراندهام که این شیر، شیری پرچرب بودی بی یارانه و به هزار دینار قرار افتاد؛ ده هزار دینار هراتی نیز کابین دختر شد. مادرِ حسنک خود میخوردی و هیچ نگفتی که جای آن نبود. دختر نیز طوماری از خواستهها بر وی عرضه داشت که خانهای خواهم مستقل، مجلس جشنی خواهم پرشور با قریبِ هزار مهمان و انواع نقل و شیرینی و طعامی سلف سرویس و مرکب عروسیام نیز پیلی باشد سخت بشکوه. حسنک دم برنیاورد و چاکرانه پذیرفت و سخت به رسم قاضی را دستبوس کرد و مادر لب گزید.
فرخنده روزی جشنی برپاداشت و این روز جهان را عروسی مانستی آراسته. قاضی نیز که مردی بود با جاه و نعمت، جهازی رهسپار خانة حسنک کردی که چشم را میماند. ده اسب خراسانی با جُلهای دیبا و به بالای هر یک کنیزی، که کنیزان را هر یک کاری ساخته بودی: کنیزی ظرف شستن را، کنیزی جامه شستن را و کنیزی مطبخ را. ده غلام پیاده، با هر یک جامههای فاخر با کمرهای زر و صد پاره جامة نادوختة شوشتری از هر رنگ، سه اشتر با افسارهای ابریشمی با باری از کاسههای کلان، خمرههای چینی، پارههای بلور و پنج مروارید. حسنک را خنده بر لب آمد و مادر را گفتی که خانهام روشن شد که ندا آمد از مادر که فرزندم سوختی که ده یک به باد دهد و چه احمق مردا که تویی و حسنک را گوش نبود.
حسنک نیز باغ را آذین بست و پردهها برافراشت و خیمهها زد و غلامان سرایی را با چتر به صف اندر کشید و سینیهای گوشت که بودی از هر دست: برّه و کبک و حواصیل و بوقلمون برشته و بریان و طبقهای زرّین از نقل و شیرینی و میوه و بوقیان و مطربان میزدند و مضحکان و غلامان سرایی به رقص شدی و چنان مردمان برگ و گل و دینار شادباش ریختی که سرها در زیر سکّهها شکستی که کَس را از پیران نیشابور چنان مجلسی یاد نداشت. و این دختر ملوک نام داشتی که خود نیز ملوکانه زیستی، با کنیز و غلام به بازار شدی سخت با جاه و فخر فروختی شاهانه. بزرگ زنان شهر را به باغ خواندی و ایشان را میزبانیها کردی و خوردنیهای بسیار با تکلّف آوردی از مطبخ و پسِ نان خوردن، بسیار چیز بخشیدی از هر دست و همچنین حسنک را نگذاشتی که از وی دور شدی و هر روزی از هر گونهای، درم و دینار چون ریگ به باد دادی.
روزی حسنک به خانۀ قاضی شدی و از وی منصبی در دیوان رسائل بخواستی. قاضی به تازهرویی گفت تو را همان بس که ملوک را اداره کنی که عظیم باری از دوش ما گرفتی و دیوان رسائل نه جای توست که اگر پای تو بدانجا رسد، ملوک نیز آید و آب از روی ما برد. حسنک نیم عاصی و بیامید بازگشت و در عیش و عشرت با ملوک همساز گشت و دل از ملوک بنگذاشت و به تجارت نپرداخت. سالی بر این ماجرا گذشت و حسنک هر چه داشت بر سر ملوک کرد تا کفگیر به ته دیگ اندر شد و در این حال او را سودای تجارت بازگرفت اما نیافت در خود دینار و درهمی؛ کَس نیز بدو وامی ضمان نشد. از قضا خبر رسید که به سیستان خشکسالی افتادی و رعیت از گرسنگی رو به مرگ شدی که آنجا را گندم و گوشت به کار است و گندم بدانجا منی ده درم خریده آید.
حسنک دست به کار بردی و از دهاقین گندمِ منی یک درم را به منی چهار درم قباله نبشت و قاضی وی را ضمان شد تا در بازگشت بازپس دهد. پگاه گندمها را بار اشتران کردند و به راه اندر شدند. حسنک را دوهزار گوسپند بودی که آنها را نیز بر راه کرد؛ باشد که سرمایۀ فراخی به چنگ آورد. ملوک نیز با وی به سفر شد که گفتی تو را طاقت دوریام نباشد و مرا نیز با خود به راه کن که نخواهم گذاشت رفت و حسنک را چاره نماند و با غلامی بیست به راه شد.
راهی سخت دشوار و بیابان را طوری بود که گویی آتش در خرمن شدی و شماری از رمه هلاک شد. حسنک پیوسته خود را دشنام دادی که تو را بیابان چه بودی و چه احمق مردا که منم که نعمت خود را به جهنّم آوردم. دو ماهی گذشت و حسنک و غلامان بسیار احتیاط کردند که خللی افتاده نیاید تا به سیستان شدند و در خارج شهر به کنار اندر قناتی اُتراق کردند. در ساعت خبر رسید که سلطان از چین و ماچین گندم به سیستان آورده به منی نیم درم و نیز گوسپندانی بیدنبه به نیم بها. حسنک سخت شکسته و متحیّر شد و خشک گونه. زمانی ایستاد، سپس خود به شهر شد تا اوضاع را دریابد. نماز پسین حسنک خجلگونه آویزانآویزان بازگشت و او را تب گرفت و به بستر اندر شد و سه روز و سه شب هذیان گفتی. از قضای بد علف نایاب بود و شماری دیگر از گوسپندان هلاک شدی. به روز دوم ملوکبانو غلامی چند را فرمان داد که دو اشتر بار گندم را به گوسپندان خورانند. گندم را با رمه موافق نیفتاد و تمامی باد کرده و هلاک شدی و از دیگر سو غلامان فتنه کردند و شبانه اشتران را جز اشتری به تاراج بردند و حسنک ماند و ملوک و اشتر باری. حسنک به خود آمد و سخت نالان شد. از قضای بد شکوه کرد و ملوک را سرزنش، که این چه ابلهگونه کار بود که ما کردیم؟! ملوک گفت: اکنون چه جای غم خوردن است؟! مرا پدری است با جاه و نعمت و تو را دریابد و صلاحتر آنست تا این یک اشتر هم به تاراج نرفته بازگردیم. حسنک اندکی دلگرم شد اما آویزان آویزان و رنجگونه به راه شد. در راه ملوک پیوسته وی را دل دادی که غمناک مباش که قاضی چنین کند و چنان کند و من نیز هم.
و اینگونه بگذشت تا شامگاهی به شهر شدند. خبر تاراج زودتر از ایشان به شهر شده بود و گویی همگان چشم دارند تا حسنک باز رسد. در ساعت، خبر ورود وی به همه جا رسید. قاضی و داروغه به پیشباز شدند؛ قاضی دست ملوک را گرفتی و گفتی چه بزرگا غلطا که ما کردیم که دختر تو را دادیم و داروغه نیز دست حسنک به بندکردی و به محبس بردی تا مال رعیّت بازپس دهد. به یک ماه سپسِ آن، مَحکمهای به پا شد و قاضی حکم به مصادره داد و باغ و ضیاع و ملک، از حسنک بازستاندند و طلاق دختر نیز از وی بازگرفت و به نکاح داروغه درآورد و تا نماز پیشین کار حسنک به انجام رسید و وی را رها کردند. حسنک پیدا آمد؛ بیبند با قبایی حبریرنگ و بیدستار و نزارگونه و مویی آشفته. از دیگر سو، مادر وی به نکاح پیری متکبر و با نعمت رفته بودی و به هیچ حال، حسنک را نپرسید و از خود راندی.
حسنک به کوه و دشت آواره شد و با آن همه ضیاع و غلام و دینار تنها ماند؛ چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه