صندلی عجیب و غریب / چارلز دیکنز
برگردان : غلام مرادی


صندلی عجیب و غریب / چارلز دیکنز
برگردان : غلام مرادی نویسنده : غلام مرادی
تاریخ ارسال :‌ 20 خرداد 94
بخش : ادبیات جهان

صندلی عجیب و غریب
حکایت مرد دوره گرد
نویسنده: چارلز دیکنز
مترجم: غلام مرادی

غروب یک روز زمستانی، پیرامون ساعت پنج، آنگاه که تیرگی همه جا پر افشانده بود، مردی را دیده بودند سوار بر درشکهای تک اسبی در راه مارلبوروق داونز به سوی بریستول با اسب ملولش ره می سپرده. می گویم او را دیده بودند زیرا چنانچه بنده خدایی مگر مرد نابینایی از آن راه گذشته باشد، تردیدی نیست که او را دیده اند. ولیکن هوا بسی ناجور، شب بسی نمناک و پر از برودت بود، چنانکه بیرون چیزی مگر آب به چشم نمی خورد و آن رهگذر تک و تنها و بی کس در میان آن ره آهسته به پیش می راند. چنانچه دوره گردی نگاهش به آن درشکه تک اسبی فکسنی کوچک و خاکستری فام با چرخ های قرمز و به آن اسب کَهَر کج خلقِ تیزرو که بمانند اسبی دورگه از اسب قصاب و اسب کوچک پستخانه بود، می افتاد، بی درنگ درمی یافت که آن رهگذر کسی نیست مگر تام اسمارت مقیم خیابان کاتیتون، عمارت کبیر بیلسون و سلوم. ولیکن چون دوره گردی نبود تا بنگرد و بیابد که موضوع چیست، کسی آگاه به مطلب نگشت و تام اسمارت و درشکه تک اسبی خاکستری فام با چرخ های قرمز و اسب تیزرو و کج خلقش پیش میرفتند و رازی میانشان نهفته بود که بر کس نمایان نبود.
آنگاه که در مارلبوروق داونز باد سختی وزیدن می آغازد، در این دنیای حزن آمیز جاهای با صفاتری برای زیستن هست؛ از این گذشته، شبی تیره و تار زمستانی، راهی لغزنده و گل آلود، بارش سخت باران را باید به شخصه تجربه کرد تا تاثیر مطلق این مشاهده را دریافت.
باد می وزید-نه اینکه روی جاده بیاید و بگذرد، هر چند خود این هم بس ناخوشایند است، که قائم به راه می وزید و بمانند خطوطی که در کتابهای مدارس می کشند تا بچه ها را در نوشتن رهنمون کنند، خط بارش باران را اریب می ساخت. رهگذر به غلط اندیشید که باران دلزده از غیظ خود باز می ایستد و میآساید. ولیکن بانگ غرش و سوتش از دور دست بلند بود. بارش از بلندی ها آغاز و به دشتها سرایت کرد. هر چه نزدیکتر گشت صدا و قوتش افزون افتاد. بادی سنگین و ناگهانی اسب و مرد را در هم کوفت. گوشهاشان را پر از آب باران کرد و سوز و سرما را تا مغز استخوانشان فرو کرد. همه چیز را شست و گذشت. با غرشی سرسام آور دور گشت، گویی آگاه به قوت و نیروی برترش ضعف و ناتوانی آنها را به سخره گرفت.
اسب کهر با گوشهای آویزان چلپ چلوپ در آب و گل پیش می رفت. هر از گاهی کله اش را طوری تکان می داد که پنداری دلزدگی اش را از سلوک بی مروت محیط پیرامون می نمایاند. با این وجود خوب ادامه داد تا این که تند باد شدیدتری به ناگاه او را میخکوب کرد و از حرکت باز نشاند. البته بد نشد که ایستاد چرا که مرد و اسب و درشکه در مقابل آن باد چنان سبک بودند که قادر بود آنها را تا ته دنیا با خود ببرد و احتمال داشت نه از اسب چموش چیزی بماند نه از درشکه خاکستری فام با چرخ های قرمز و نه از تام اسمارت.
تام اسمارت گفت: «تف به ریش و بند کفشام.» (تام گاهی ابتکارات خاصی در فحش دادن و ناسزا گفتن به خرج می داد.) باز گفت: «تف به بند کفش و ریشهام، اگر خوشت نیومد، باز هم بوز!)
به احتمال فراروان از من می پرسی چرا. چون تام اسمارت از قبل خوب باد خورده بود آزرو کرد تا باز در همان فرآیند قرار گیرد. گفتنش را یارای نیستم-آنچه دانم آن است که تام اسمارت چنین گفت-یا دست کم همواره به عمویم گفته بود چنین گفته است. و درست همان طور است.
تام اسمارت گفت: «بر من بوز.» اسبش نیز شیهه ای برآورد، پنداری او هم بر همان عقیده تام اسمارت بود.
تام اسمارت با ته شلاقش زد روی گردن اسب کهر و گفت: «نگران نباش پیر دختر، پایان این شب سیه سفید است. به نخستین منزلی که برسیم تمام است. پس هر چه تندتر بروی زودتر به پایان می رسد. سوهو، پیر دختر-آرام-آرام.»
این که اسب چموش چقدر با لحن حرف زدن تام آشنا بود تا منظور او را بفهمد و این که ایستادن یا ادامه حرکت را ترجیح می داد، بر من هویدا نیست. اما توانم گفت که هنوز سخن تام پایان نیافته بود که اسب گوشهایش راست کرد و چنان شتابی گرفت که درشکه خاکستری شروع به تلق تلق کرد و گفتی عنقریب است پره های چرخش به سوی چمن مارلبوروق داونز به پرواز درآیند. حتی تام اسمارت که داشت شلاق می زد نیز نتوانست او را متوقف یا کنترل نماید. تا این که به اختیار خویش مقابل یک مسافرخانه واقع در سمت راست جاده در فاصله دویست متری داونز ایستاد.
تام در این اثنا که افسار را به داخل مسافرخانه انداخت و شلاق را در جعبه گذاشت، نگاهی اجمالی به طبقه فوقانی خانه انداخت. مکانی دیرینه بود. ساخته شده از نوعی توفال، منبت کاری شده، با تیر حمّال و پنجره هایی با آرایش سه گوش مشرف بر پیاده رو و دربی کوتاه با ایوانی تاریک و دو پله تند که به بخش پایینی خانه منتهی می شد. برعکس شش پله هموارتر به شکلی امروزی تر به بخش فوقانی خانه می رفت. ولیکن مکانی دلنشین به ذهن می آمد، چون نور روشن دل انگیزی از پنجره میکده اش می تابید، پرتو نورانی اش بر جاده می افتاد و حصار آن سوی راه را نیز منور می ساخت. نوری سوسوزن سرخ فام هم در پنجره مقابل دیده می شد. لمحه ای به سختی قابل تشخیص بود و لمحه ای دیگر چنان می درخشید که از پس پرده ها چشم ها را می زد. این حاکی از آن بود که آتش میگساری میان آن خانه به پاست. این رهگذر دنیا دیده با دیدن این شواهد به چشم خود، تا جایی که اعضای نیمه یخزدهاش یاری می کرد به تندی بار و بندیل انداخت و وارد خانه گشت.
تام در کمتر از پنج دقیقه در اتاقی درست روبروی میکده پناه گرفت-همان اتاقی که تام پنداشته بود که آتش در آن به پاست-مقابلش آتشی مثال زدنی متشکل از چیزی که یک پیمانه ذغال کم داشت. بلندی این هیزم ها به حد بلندی دودکش می رسید. خروشان و ترق تروق کنان یارای آن داشت که دل هر مردی را گرمی ببخشد. این بسی راحتی‌بخش بود امّا همه ماجرا نبود. چون دوشیزه ای پیراسته و جلوه‌گر با دیدگانی تابناک و قوزکان پاکیزه و زیبا، منسوجی به غایت پاکیزه را بر میزی می گسترد؛ آنگاه که تام پشت به درِ باز با کفش راحتی پیش آتش نشست، نگاهش به چشم اندازی فریبا از میکده افتاد که در گیلاس روی شومینه باز می تابید. صفوفی روح افزا از بطریهای سبز و مارک‌های طلایی توام با شیشه های ترشی و پنیر و ژامبون پخته و ردیف های گردی از گوشت که به اغوا کننده ترین و لذیذترین شکل ممکن بر ظروفی تزیین شده بود، چشم نوازی می‌کرد. خوب این هم لذت بخش بود امّا
حتّی این هم کل قضیه نبود، چون در میکده، پشت میزی چایخوری بسیار شیک، جلوی آتشی فروزان، بیوه ای شوخ و شنگ از جایی حدود هشت و چهل یا چیزی در این حدود، با چهره ای به روح افزایی خود میکده نشسته بود که از قرارِ معلوم زن صاحب خانه و فرمانروای معظم آن همه مِلک سر سبز است. این تصویر بسیار دلربا تنها یک وصله ناجور داشت و آن هم مردی بالا بلند بود، مردی بسی بالا بلند. کتی قهوه‌ای با دکمه‌های سبدی براق به تن داشت و ریش و موی مشکی مجعد داشت. کنار بیوه سرگرم نوشیدن چای بود. آشکار بود که آن مرد در حال رایزنی با آن بیوه بود تا وی را متقاعد کند که بیش از آن بیوه نماند تا خود باقی عمر را در آن میکده به سر برد. تام اسمارت به هیچ وجه حساس و حسود نبود امّا مرد بلند بالای کت قهوه ای با دکمه سبدی براق، به نحوی رشکش را برانگیخت و وی را بر سر غضب آورد. بیشتر که توجه کرد، دید صمیمیت عاطفی خاصی میان آنها بر قرار است و آشکار بود که مرد بالا بلند به بلندای خویش طالب آن بیوه است. تام دلش پانچ (نوعی مشروب) داغ می طلبید- شاید بتوان گفت خیلی هوس پاچ داغ کرده بود- در پی این که دید اسب کهرش خوب خورده و لمیده و خویش شکمی از غذای گرمی که بیوه با دستان خود برایش آماده کرده و آورده بود، سیر کرد، لیوانی پانچ سفارش کرد تا مزه اش را بچشد. از میان تمام هنرهای آن محل این بیوه این یک قلم را بهتر از همه می ساخت. نخستین لیوان به گونه ای به مذاق تام اسمارت خوش آمد که بی درنگ لیوان ثانی را سفارش کرد. آقایان پانچ داغ چیز دلپذیری است-یک چیز به غایت لذت بخش در هر شرایطی-امّا در آن مهمانخانه دنج قدیمی، مقابل آن آتش فروزان، با آن بادی که بیرون می وزید و یارای آن داشت تیر چوب های آن خانه‌ی دیرینه را به غژ غژ وادارد، تام اسمارت را بسی خوش آمد. دو لیوان پی هم سفارش داد-ندیدم لیوان بعدی را سفارش کند-لیکن هر چه بیشتر پانچ داغ می نوشید بیشتر در اندیشه آن مرد بالا بلند فرو می رفت.
تام با خویش گفت: «عجب آدم بی شرمی است. بگو بد فرم تو آن میکده چه غلطی می کنی؟ اگر آن بیوه میلی هم داشته باشد، یکی بهتر از تو را انتخاب می کند. اینجا نگاه تام از روی گیلاس بالای شومینه به طرف گیلاس روی میز چرخید و آنگاه که دریافت کله اش اندک اندک گرم می شود، لیوان چهارم را خالی کرد و پنجمین را سفارش کرد.
آقایان، تام اسمارت همواره سعی اش بر آن بوده که به رنگ مردم باشد. همیشه آرمانش این بوده که از خود میکده ای داشته و کت سبز و چکمه و کلاه بپوشد. بزرگترین خواسته‌اش این بود که در ضیافتهای دوستانه زمام امور را به دست گیرد. اغلب به این موضوع می اندیشید که چه نیک بود از خود اتاقی داشت و در آن با در دست گرفتن رشته سخن ریاست می کرد و در میکده اش برای مشتریانش سنگ تمام می گذاشت. تمام این افکار آنگاه که داشت مقابل آن آتش فروزان پانچ داغ می نوشید، از ذهنش گذشت. چون به این اندیشید که آن مرد صاحب یک چنین ملک ارزشمندی شود و او باید برای همیشه آنجا را ترک کند، واقعاً احساس حقارت کرد. ظرف مدت نوشیدن دو لیوان آخر خوب غور کرد که او حق ندارد به خاطر تلاش آن مرد بلند بالا برای به دست آوردن دل بیوه شوخ و شنگ، وارد نزاع شود. و دست آخر به این نتیجه رضایت‌بخش رسید که آن مردی ناجور و بد رفتار است و بهتر است برود بخوابد. بالای یک راه پله دیرین و فراخ دوشیزه شیک پوش پیش روی تام افتاد، با دست مقابل نور شمع اتاق را گرفت تا از خاموش شدن آن با بادی که از اتاق های متعدد آن ساختمان دیرین بی در و دروازه وارد می گشت، ممانعت کند. امّا شمع خاموش گشت و این بهانه را به دست خصمان تام اسمارت داد که جار بزنند این او بوده است که شمع را خاموش کرد نه باد، تا به بهانه روشن کردن آن، دختره را ببوسد. از شمع خاموش گذشتند و به بعدی رسیدند، از راهرو میان اتاقها و از هزار چم راهروها گذشتند تا به واحدی رسیدند که برای او در نظر گرفته بودند. دوشیزه شب به خیر گفت و ازش جدا گشت.
اتاق خوب بزرگی بود، گنجه های بزرگی داشت، تختخوابی داشت که کل یک مدرسه شبانه روزی را پاسخگو بود. از یک جفت قفسه چوبی دیگر نگو که بار و بندیل یک گروهان سرباز را جا می داد.  
نخستین شی‌ای که نگاه تام را قاپید یک صندلی پشتی بلند عجیب و رعب آور بود که به نحو خارق العاده‌ای حکاکی شده بود و دارای تشکی صورتی گلدار و گردی های پوشیده از قماش سرخ فام زیر پایه هایش بود، گویی پنجه هایش به نقرس مبتلا بود. از میان کل صندلی هایی که تام تا آن زمان دیده بود این یکی از همه نامانوس تر بود. این صندلی خاص چیزی داشت که تام از آن سر در نمی‌کرد. یک صندلی به غایت متفاوت و غریب بود. تام را به سختی افسون کرده بود. مقابل بخاری نشست و نیم ساعتی به آن صندلی عجیب چشم دوخت. مرده شورش ببره! چنان چیز قدیمی عجیب و غریبی بود که تام را یارای آن نبود از آن نگاه بگرداند.
تام به آرامی جامه از تن به در کرد و نگاه از آن صندلی قدیمی به حالتی مرموز در جوار تخت مانده بود، برنداشت و گفت: «عجیبه تو عمرم چنین چیزی ندیده ام!» تا حدودی مستی از سرش رفته بود. باز به صندلی نگاه کرد و از سر تعمق کلّه ای تکان داد. فکرش به جایی نرسید و رفت تو بستر و خوابید.
بعد از نیم ساعت از خوابی آشفته که مرد بالا بلند و لیوانهای پانچ بودند، پرید. نخستین چیزی که پس از بیدار شدن پیش دیدگان تام ظاهر گشت، آن صندلی عجیب بود.
تام به خود گفت دیگر نگاهش نمی کنم. چشمانش را بست و تلاش کرد دوباره به خواب برود. بی فایده بود. پیش چشمانش فقط آن صندلی بود. پاهایش در جنب و جوش بود و روی کول هم می پریدند و سلوک عجیب و غریبی از خود می نمایاندند.
تام سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت: «شاید غیر از این دو سه سری صندلی عجیب و غریب صندلی واقعی هم باشد.» صندلی عجیب و غریب زیر نور آتش به وضوح آشکار بود و کما فی سابق تحریک کننده می نمود.
تام به آن نظر دوخت؛ به ناگاه تغییرات شگفت آوری درش پدیدار گشت. کنده‌کاریهای پشتش رفته رفته به صورت چهره ای از یک آدم پیر و چروکیده برآمد؛ تشک صورتی گلدار هم به شکل جلیقه ای بالدار گشت؛ گره های گرد زیر پایه‌ها به یک جفت پا مبدل گشت که یک جفت دمپایی پارچه‌ای قرمز رنگ هم پوشیده بود. آن صندلی کهنه به مانند یک پیرمرد خیلی بدریخت قرون وسطایی بود که دست به کمر زده باشد. تام توی بسترش نشست و چشمانش را مالید تا توهم بزداید. نه. آن صندلی پیرمرد زشتی بود که داشت به تام اسمارت چشمک می زد.
تام پنج لیوان پانچ خورده بود و گیج و منگ بود. نخست اندکی وحشت کرد امّا آنگاه که دید آن پیرمرد با گستاخی تام به او چشمک می زند و موذیانه نگاه می کند، اوقاتش تلخ گشت. بالاخره تاب نیاورد. چون پیرمرد همچنان چشمک زدن را طول داد، تام با عصبانیت پرسید: «بی شرف برای چه به من چشمک می زنی؟»
صندلی یا هر چه که دوست دارید بنامیدش، پاسخ داد: «تام اسمارت، زیرا که دوستت دارم.» آنگاه که تام صحبت آغاز کرد، چشمک نمی زد و به مانند میمونی پیر بنای نیشخند زدن نهاد.
تام اسمارت با حالتی گیج و منگ-هر چند وانمودید که هوشیار است-پرسید: «فندق خور پیر، نام مرا از کجا می‌دانی؟»
پیرمرد جواب داد: «بیا، بیا، این سلوک صحبت با درخت ماهون اسپانیایی قَدَری چون بنده نیست. لعنت به من، اگر پوست داشتم مرا چنین رفتار نمی کردی.» پیرمرد این را با چنان غضبی گفت که تام وحشت کرد. تام به لحنی آرامتر و متواضعانه تر گفت: «جناب، بنده نیت گستاخی نداشتم.»
پیرمرد گفت: «خوب، خوب، مشکلی نیست.»
«جناب-»
«تام، من تو را نیک می شناسم. تو بسی فقیر هستی.»
تام اسمارت گفت: «بله همین طور است امّا شما چطور مسبوق شدید؟»   
پیرمرد جواب داد: «چطورش اهمیت ندارد. تام، تو بسی به نوشیدن پانچ دلبسته ای.»
آنگاه که تام اسمارت بر آن افتاد که بگوید از روزی که از مادر زاده شده لب به پانچ نزده، چشمش به چشم پیرمرد خورد و دید چنان از آن مسبوق است که آن را یارای انکار نیست. سرخ گشت و خموش ماند.
پیرمرد گفت: «تام، آن بیوه زنی نیکوست-زنی بسی نیکوست-ها، تام؟» پیرمرد اینجا چشم هایش را در هم کشید، یکی از پاهای نزار و نحیفش را تکانی داد و چنان به طرز زننده ای عاشقانه نگاه کرد که دل تام از لوسی و سبکی رفتارش به هم خورد.
پیرمرد گفت: « تام، من نگهبانش هستم.»
تام اسمارت پرسید: «شما نگهبانش هستی؟»
پیرمرد پاسخ داد: «تام، مادر و مادر بزرگش را می شناسم. مادر بزرگش عاشق من بود. او این جلیقه را برایم دوخت.»
تام اسمارت پرسید: «مادر بزرگش این جلیقه را برای شما دوخت؟»
پیرمرد یکی از پاهای سرخ پوشش را بلند کرد و گفت: «این کفش ها را هم وی برایم خرید، اما تو جایی بازگویش نکن، چرا که خوش ندارم کسی بداند که با من رابطه داشته است. خانواده اش بدانند صورت نیکی ندارد.» تام اسمارت بعدها تعریف کرد که آن پست فطرت پیر چنان نگاه وقیحانه‌ای کرده بود که نزدیک بوده بدون اندک حیایی کولش بپرد.
آن پیرمرد فاسق و فاجر گفت: «تام، دوران خودم، میان زنان محبوبیتی داشتم «صدها خانم زیباروی ساعتها با هم روی دامن من نشسته اند. در این باره چه عقیده ای دارید، عوضی؟ ها؟» همین طور داشت خاطرات روزگاران شبابش را باز می گفت که به ناگاه چنان گلویش گرفت که قادر به ادامه مطلب نشد.
تام اسمارت خواست بگوید: «حقت بود.» امّا چیزی نگفت.
پیرمرد گفت: «اه، دچار چه درد سری شدم! تام، من دیگر پیر شده ام و اعضای بدنم هیچ همراهیم نمی کنند. یک بار هم جراحی شدم-یک چیز کوچک هم در پشتم گذاشتند، نمی دانید چه دردی کشیدم.»
تام اسمارت گفت: «بله، می فهمم چه دردی کشیدید.»
پیرمرد گفت: «اما موضوع این نیست. تام! من از تو می خواهم تا بیوه را به همسری برگزینید.»
تام پرسید: «جناب، من؟»
پیرمرد پاسخ داد: «بله، تو.»
تام گفت: «خدا خیرت بدهد، چه می گویی، او هرگز همسری مرا نمی پذیرد.» چند مو از اسبش رو جامه اش مانده بود. آنگاه که به میکده می اندیشید، بی اختیار آهی برآورد.
پیرمرد محکم گفت: «نمی پذیرد؟»
تام در پاسخ گفت: «نه نمی پذیرد، پای کسی دیگر در میان است. یک مرد بالا بلند-خیلی بلند- با ریش مشکی.»
پیرمرد گفت: «هرگز همسریش را نمی پذیرد.»
تام گفت: «نمی پذیرد؟ اگر به میکده بروی، عقیده ات بر میگردد.»
پیرمرد گفت: «هه، هه، از همه چیز با خبرم.»
تام پرسید: «از چه با خبر هستید؟»
پیرمرد گفت: «از بوسه پشت در و این جور چیزها.» اینجا نگاه گستاخانه دیگری کرد که غضب سخت تام را برانگیخت چون همان طور که می دانید شنیدن چنین گفته هایی از دهان پیرمردی این گونه بسی مشمئز کننده است و چیزی ناخوشایندتر از آن نیست.»
پیرمرد گفت: «از همه چیز خبر دارم. تو زندگی‌ام بسی از این موارد دیده ام، بیش از آنچه به مخیله ات خطور کند. اما هیچ یک به جایی نرسیدند.»
تام با نگاهی پی‌جو از پیرمرد گفت: «باید خیلی چیزهای عجیب و غریب را دیده باشید!
پیرمرد با چشمکی بسی معنادار پاسخ داد: «می شود چنین گفت.» و با یک آه مالیخولیایی ادامه داد: «من فزرند کوچک خانواده هستم.»
تام اسمارت پرسید: «چند فزرند بودید؟»
پیرمرد پاسخ داد: «دوازه تا بودیم، همه دارای کمرهای راست و خوش سیما، آن طور که مورد پسندت باشد. هیچ یک سقط نشدند. همه نیرومند و پرجلا. باید با دیدگان خود می دیدید.»
تام اسمارت پرسید: «بقیه را چه شد؟»
پیرمرد ساعد بر چشم گذاشت و گفت: «رفتند، تام. کارمان سخت بود. هیچ یک استقامت مرا نداشتند. دستها و پاهایشان روماتسیم گرفت و به آشپزخانه ها و بیمارستان های دیگر رفتند. یکی از آنها که کارش سخت بود و مدت مدیدی کار کرد عقلش را از دست داد و مجنون گشت و به ناچار سوزاندندش. خیلی هولناک بود.»
پیرمرد چند دقیقه سکوت کرد، گویی می خواست بر احساساتش تسلط کند و بعد گفت: «تام، من از آن وقت بسی دلواپسم. این مرد بالا بلند ماجراجوی پست فطرتی است. به مجرد اینکه با بیوه همسر شود، همه اثاثیه را می فروشد و می گریزد. آن وقت حاصل کار چه می شود؟ بیوه آواره دشت و در می شود و به خاک سیاه می نشیند. من هم در سمساریها از برودت هوا جان می سپارم.»
«حق با شماست ولیکن-»
پیرمرد گفت: «تام، بگذار گفته ام پایان پذیرد، می پذیرم عقیده مان بسی متمایز است. چون نیک می دانم چنانچه یک بار در خانه ای عمومی قرار گیرید، هرگز ترکش نخواهی کرد مگر در چاردیواریش بخواهند چیزی بنوشند.»
تام اسمارت گفت: «قربان، بنده با شما هم عقیده ام.»
پیرمرد صحبت از سر گرفت و با لحنی آمرانه گفت: «حالا تو باید با وی همسر شوید، نه آن مرد بالا بلند.»
تام اسمارت مشتاقانه پرسید: «چگونه از وصلتشان ممانعت کنم؟»
پیرمرد پاسخ داد: «با افشای این راز که او عیال وار است.»
تام اسمارت از بستر بیرون آمد و پرسید: «چگونه ثابت کنم؟»
پیرمرد یک دست از کمر بیرون کرد و به یکی از قفسه های چوبی اشاره کرد و باز دست را به کمر زد و گفت: «از یاد برده درون جیب طرف راست شلواری در آن قفسه نامه ای هست که در آن از او تمنا شده تا پیش زن بینوا و شش فرزند قد و نیم قدش بازگردد.»
آن دم که پیرمرد این گفته ها را ادا می کرد چهره اش رفته رفته ناپدید گشت و پیکرش به شکل سایه ای درآمد. فیلمی مقابل دیدگان تام اسمارت به نمایش درآمد؛ پیرمرد رفته رفته در صندلی ترکیب گشت، جلیقه صورتی در بالش حل گشت و دمپایی‌های سرخ فام در هیبت کیسه‌های پارچه‌ای کوچک و قرمز ظاهر شدند. روشنایی رفته رفته به خاموشی گرایید و تام اسمارت هم سر بر بالش نهاد و به خواب رفت.»
صبح تام اسمارت از خواب کسالت باری که آن پیرمرد را در آن دیده بود بیدار شد. تو بستر نشست و دقایقی تقلا کرد تا وقایع شب قبل را بازخواند. به ناگاه آن وقایع بر وی یورش بردند. به صندلی نظر دوخت. صندلی عجیب و جالب بود. امّا آن چه قوه تخیل قوی و جالبی بوده که توانسته شباهتهای بین این صندلی و آن پیرمرد را بیابد!
تام گفت: «چطوری شاه پسر؟» در روشنایی روز متهورتر ظاهر گشت- بیشتر مردها این گونه اند.
صندلی آنجا بی حرکت مانده بود و یک کلمه نمی گفت.
تام گفت: «صبح غم انگیزی است.» نه. صندلی حاضر گفتگو نشد.
تام پرسید: «کدامین قفسه را اشاره کردید؟ می توانید بگویید کدامین بود؟» آقایان صندلی اگر میخواست چیزی بگوید حتماً می گفت: «تو بگو حتی یک کلمه.»
تام اسمارت آرام از بستر برون شد و گفت: «باز کردنش کار دشواری نیست.» به سوی یکی از قفسه ها رفت. کلیدش بر در بود، تام آن را چرخاند و قفسه را باز کرد. شلواری درونش بود، تام دست برد داخل جیب و همان نامه ای را پیرمرد وصفش کرده بود بیرون آورد. نخست به صندلی، بعد به قفسه و سپس به نامه و دوباره به صندلی نگاه کرد و گفت: «چه چیز عجیبی! خیلی عجیبه!» چون در مورد عجیب بودن آن کاری نتواست بکند، رخت بر تن کرد و رفت تا به حساب آن مرد بالابلند برسد و کارش را یکسره کند. آنگاه که داشت به سوی راه پله می‌رفت با دقت اتاقها را در جستجوی صاحب خانه نگاه می کرد؛ فکر می‌کرد که امکان پذیر نیست و آنها از قبل به توافق رسیده اند. مرد بالا بلند با دستان گره کرده در پس خود، مثل خانه خود وسط میکده ایستاده بود. نیشخندی بی روح به تام زد. گویی می خواست تنها سفیدی دندانهایش را نشان دهد. ولیکن اندیشید که یک حس پیروزی (اگر وجود داشت) بر فضایی که ذهن مرد بالا بلند در آن قرار داشت، حاکم بود. تام بر وی لبخندی زد و زن خانه صاحب خانه را فراخواند. وقتی بیوه وارد گشت، تام اسمارت در اتاق پذیرایی را بست و گفت: «صبح به خیر خانم!»
بیوه گفت: «صبح بخیر آقا، صبحانه چه میل دارید.»
تام که نمی دانست چگونه باب صحبت را باز کند، ساکت ماند.
بیوه گفت: «ژامبون خیلی خوبی داریم، مرغ چرب و سرد زیبایی هم هست، برایت بفرستم؟»
این عبارات تام را از واکنشهای خویش آگاه ساخت. گفته های زن بیوه تحسین تام را برانگیخت. مخلوق اندیشمند! صاحب رزق آسایش بخش!
تام پرسید: «خانم، آن مرد بالا بلند در میکده کیست؟»
بیوه کمی برافروخت و گفت: «نامش جین کینز است، آقا.»
تام گفت: «قدی بلند دارد.»
بیوه جواب داد: «مردی بس نیک و با شخصیت است.»
تام گفت: «آها!»
زن بیوه که از سلوک تام مبهوت بود، پرسید: «چیزی دیگر درباره اش هست بپرسید؟»
تام پاسخ داد: «آری، خانم. لطف کنید یک دقیقه بنشینید.»
بیوه که کاملاً متحیر بود، نشست. تام هم نزدیکش جلوس کرد. آقایان نمی‌دانم چگونه رخ داد-عمویم به من گفت واقعاً تام اسمارت خودش هم نمی دانست چگونه شد-لیکن کف دست تام روی پشت دست بیوه زن قرار گرفت و در حالی که گفتگو می کردند، همچنان ماند.
تام مثل همیشه با رفتاری شیرین و دلپذیر، گفت: «خانم گرامی، شما مستحق یک همسر بس خوب و شایسته هستید. واقعاً همین طور است.»
بیوه همانطور که انتظار می رفت، گفت: «تشکر، قربان.» تام کمی غیر معمول شروع به گفتگو کرد امّا ترسناک نبود. قبلاً هرگز به او چشم ندوخته بود.
تام گفت: «خانم محترم، از تملق و چاپلوسی بدم میاید امّا شما استحقاق داشتن یک همسر شایسته را دارید و هر کس که باشد سعادتمند می شود.»
تام وقتی داشت صحبت می کرد، نگاهش ناخودآگاه از منظرِ زن بیوه به اطراف چرخید. زن بیوه که بیش از پیش گیج شده بود، خواست برخیزد. لیکن تام دستش را به نرمی فشار داد گویی بر آن بود او را دستگیر کند. بیوه بر صندلی‌اش ماند. آقایان به قول عموی من بیوه ها معمولاً بزدل نیستند. آن صاحب خانه شوخ و شنگ با نیم خنده ای گفت: «جناب اگر زمانی قصد همسر گزینی داشته باشم، حتماً ایده خوب شما را پیش نظر خواهم داشت.»
تام موذیانه از گوشه چشم با وی نگاه کرد و گفت: «اگر؟»
این بار بلند خندید و گفت: «هر گاه قصد همسرگزینی مجدد کنم، همان فردی را می گزینم که خصوصیاتی را داشته باشد که شما برشمردید.»
تام پرسید: «منظور جین کینز است؟»
بیوه با اعتراض گفت: «جناب؟!»
تام گفت: «درباره اش چیزی به من نگو. من او را خوب می شناسم.»
بیوه با همان شیوه مرموزانه ای که تام سخن می‌گفت، جواب داد: «هر کس که او را می شناسد، سلوک ناشایستی از او ندیده است.»
تام سینه صاف کرد: «اهم.»
بیوه در این اندیشه افتاد که وقت آن است خروش برآورد. دستمال از جیب در آورد و از تام پرسید قصد اهانت به وی را دارد یا این که می خواهد خود را برتر از دیگر مردها نشان دهد. اگر قصد گفتن سخنی دارد چرا به جای ترساندن آن ضعیفه، بسان یک مرد، آن را رو در روی خودش نمی گوید.
تام گفت: «بلاشک خیلی زود به خودش هم می گویم. ولیکن برتر دانستم نخست به شما بگویم.»
بیوه کنجکاوانه به منظر تام نظر دوخت و پرسید: «قصد گفتن چه چیز را به او دارید؟»
تام دست به جیب برد و گفت: «متحیر می شوید!»
بیوه گفت: «اگر در این اندیشه اید که وی محتاج است، درست است، خودتان را زحمت ندهید.»
تام گفت: «هه! آن که چیز مهمی نیست. من پول می خواهم.»
بیوه فغان برآورد: «خدای من پس چه چیز است؟!»
تام اسمارت گفت: « نترس!» نامه از جیب بیرون آورد و باز کرد. با تردید گفت: «جیغ نزنی ها!»
بیوخ جواب داد: «نه نه، بده ببینم.»
تام گفت: «غش و ضعف یا کاری دیگر از این قبیل نکنی ها.»
 بیوه سریع برگشت و گفت: «نه نه.»
تام گفت: «شلوغش نکنی و کاری نکن که مرد متوجه شود چون این کارها را به خاطر شما می کنم. و شما بهتر است خود را نشان ندهی.»
بیوه گفت: «خوب خوب، بده ببینمش.»
تام اسمارت گفت: «باشه.» نامه را کف دست بیوه گذاشت.
آقایان من از عمویم شنیدم که می گفت تام اسمارت گفته آنگاه بیوه مسبوق گشت که آن مرد عیالمند است، از زاری و ضجه اش دل آدمیزاد کباب می شود.
تام خیلی دل نازک بود و آنها حسابی دلش را شکسته بودند.
بیوه پس و پیش خود را تکان می داد و دستانش را می چلاند.
بیوه گفت: « ای مرتیکه دروغگوی شیاد!»
تام اسمارت گفت: «خانم جان می دانم بد شد ولی بر خودتان تسلط کنید.»
بیوه جیغ برآورد و گفت: «نمی توانم بر خود مسلط شوم. به اندازه تمام دنیا دل باخته اش بودم.»
تام اسمارت به خاطر شور بختی زن بیوه بمانند ابر بهار باران اشک می ریخت و گفت: «درست می فرمایید، جانم، درسته.»
تام از سر شفقت و غمخواری دست گردن زن بیوه انداخت و او از سر غم و اندوه از دست تام گریخت. بیوه در چهره تام نگریست و از پس اشکهایش به او لبخند زد. تام هم در او نگریست و از ورای اشکهایش به او لبخند زد. آقایان من نفهمیدم در آن لمحه تام بیوه را بوسید یا نه. به عمویم گفته بود که او را نبوسیده ولیکن من شک دارم. آقایان جایی درز نکند، فکر کنم بوسیدش.
سرانجام تام اسمارت بعد از نیم ساعت مرد بالا بلند را از در بیرون کرد و بعد از یک ماه با بیوه ازدواج کرد. تام با آن درشکه تک اسبی خاکستری رنگ و چرخ قرمز و آن اسب کهر چموشش به سرعت سراسر کشور را دور زد تا این که چند سال بعد دست از کاسبی کشید و با همسرش به فرانسه هجرت کردند و در آن خانه قدیمی را هم تخته کردند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :