شعری از ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﻱﭘﻮﺭ
تاریخ ارسال : 25 آذر 95
بخش : شعر امروز ایران
از افتادن به افتادن
سنگی پرتاب کردیم وکوه
افتادن گرفت
ماندیم و ماندیم زیر
زخم شدیم
چکّه کردیم
کتاب باز کردیم و به هیچ رسیدیم
فصل دهم میگفت و باهیچ ساختیم
تنها ما هستیم که میخندیم و در هیچ ماندیم
ولی اشکها چیز دیگری بود و درآخر
هیچ!
البته نه
بگذار به وقتش
دستت را بگیرم زیر سنگ؟ شادی جیغ شود
گلویت را؟
خوب است
هجّی کردن مدام
سه حرف
گرم با برادر دوقلویش
راه گلویم باز میشود
حالا بخند
آرامتر
تازه قرصهایم را تف کردهام
توی...
بهتری؟
ای اگر بدانی چهها رفت
و چه آمد! [که آمد؟]
هی !!! لبخند بزن
عصا قورت دادهای؟
باور کن
دستم به تنهایی نمیرود
پاهم که چه عرض کنم
به درازا داریم
عصایت را بینداز
دستها در گریبانست
و سنگها بر زمین
صبح میرویم
و صبح میرویم
ودر صبح میمانیم
رویاها میمانند در عبور هواپیماها
فردا را میگوییم روزی بهتر است
فردا میآید
فردایش میآید
و همینطور به کلاهی فکر میکنی
که زندگیات شده
چسپیدهای به مویی که بر باد رفت ؟
چنار شدیم
صندلیها بالا رفت
آدمها نشستند
با آدمها نشستند
نشستند آدمها
در سایهها
و خورشید
فردای همان روز
دیگر بالا
نیامد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه