شعری از یونس معروف‌نژاد


شعری از یونس معروف‌نژاد
نویسنده : یونس معروف‌نژاد
تاریخ ارسال :‌ 15 مهر 99
بخش : شعر امروز ایران

منکرم

 

منکر مربی‌ام منکر این همه گیس در باران
در ابرم در پرورش اسب می‌ایستم
در سطل آبی در این همه خلوت دور
در قیر مذابی که بر آفتاب می‌پاشم 
با این‌که این اتوبوس از کهگیلویه نمی‌گذرد، من مسافرشم
من پای تو در پیاده چه در رکاب
که در باران 
مثل گاری مثل دام‌پزشک مثل یک پیمان دریایی
در نکُ سرنوشت تو، من کوه می‌کنم
و مثل سرو و صنوبر بر نکُ کوه
وقتی که کوه می‌کنم 
- اح که دیگر این دست‌هایم پیر و سست –
بر ابر می‌رانم با این ترس‌های جدید
 که در من می‌ریزد 
تو را ندارم تو در مجالس خود هستی
با تو بانگ می‌دارم: 
این فسفر این آمونیاک این اسید کربنیک این دوازده پیمان
 بر سر خاک اسب که زین بردارم
به دهان تو می‌افتم و عمیق ور می‌دارم 
- این به پاس توست که فروشگاه نمی‌بندد -
از زیر زبان تو می‌چسبم.
 
از راین به کرخه تا زیستگاه مردمِ خاموشی
 که دور از درخت 
که دور از خاک نرم، مرطوب، بی چیز و نالایق
 مثل دردهای مستقیم تو با من 
چه هزار سر چه هزار راه چه هزار آفت چه هزار لب
چه هزار مرده چه هزار اغیار چه هزار با تو
زیر آب مانده 
اگر از خرید تو برگردم اگر از خرید تو راضی نباشم
من گشنه با خودم با تو می‌میرم
و مثلِ بخشش مرده
پر از پیرم 
پر از روزهای پر آب که به دریا نمی‌ریزم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :