شعری از گروس عبدالملکیان
تاریخ ارسال : 29 اسفند 92
بخش : شعر امروز ایران
خُردههای تاریکی
درسایه ی چیزی که نیست
نشسته است و چیزی که نیست را
ورق میزند
او تکه تکه بیدار می شود
و تکه تکه راه می افتد
و تکه های بسیارش، مرگ را کلافه کرده است
انگشتِ کوچکش که ازآسمان می گذرد
اجازه می گیرد
از او می پرسد:
- غروب، جز برای غمگین کردن
به چه درد می خورد؟
- همین! پرسشی که پاسخ است
تا ابد زنده می ماند
پس رهایش کن، بگذار برود!
***
دیوانه است او
که هربار حرف م یزند
دیوار به سمتِ دیگرش نگاه می کند
دیوانه است او
که همچنان به کندنِ شب ادامه می دهد
و خُرده های تاریکی را
زیرِ تخت پنهان می کند
دیوانه است او
که گفته بود می رود
امّا رفت
و گفته بود می ماند
امّا ماند
و گفته بود می خندد
امّا خندید
دیوانه است او
که رفتن و ماندن و خندیدن را بی خیال شده
به کندنِ معنیِ «امّا» فکر می کند
دیوانه باید باشد
که با طناب
او را به سپیده دم بسته اند
دیوانه است او
که دیروز تیربارانش کرده اند و
هنوز به فرار فکر می کند
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه