شعری از پریسا کیانی


شعری از پریسا کیانی نویسنده : پریسا کیانی
تاریخ ارسال :‌ 21 اسفند 97
بخش : شعر امروز ایران

بر پیکر هزارپاره‌ات ایستاده‌ام
و مشتی خاک
بر چشم‌های قدیمی‌ات
هنوز دارد تو را به یاد می‌آورد
اما پرنده‌ای
که چینه‌دان اش
پر از آوازهای حماسی بود
دارد از نقشه‌ی جهان
بیرون می‌رود
از خلیج اندوه تو
تا دشت‌های بی‌سوار
هزار ستاره خاموش شده است

کجای تو را دوست بدارم که لبخند بزنم؟
از رقص‌های کُردی‌ات
اندوه کرمانشاه پای می‌کوبد و
از میراث نفت و نان‌ات
پیکر پسرانی
که دریا پس نداده‌است
کجای تو را دوست بدارم
که لبخند بزنم
وقتی کوه دیگر
تکیه‌گاه پسران اش نیست
و برف
بر شانه‌ی دنا سرخ می‌شود
وقتی جنوب
تیرباران شده
از مرگ برگشته و هنوز  
با دهان گِل‌گرفته
گواه می‌دهد
این‌جا قطعه‌ی زنده‌به‌گوران است
این‌جا خوزستان است

چگونه تو را دوست بدارم و گریه‌ام نگیرد؟
حالا که دریاچه‌هایت
یکی یکی
بر دست‌هایت جان می‌دهند
با لب‌هایی ترک‌خورده
آیا این گریه‌ها سیراب‌شان نمی‌کند؟
چگونه جوانی جنگل‌های بلوط را
به زاگرس نشان دهم؟
منی که دارم پیر می‌شوم در آیینه‌ی شکسته‌ات

گهواره تا گورت را
هزاره‌های درد تکان داده‌ست
و این منم بر پیکری هزارپاره
با چشم‌هایی که خزر را گریسته است

با دست‌هایی آلوده به کلمات
نمی‌شود ققنوس‌هایت را نوشت در تهران
که آفتاب را خاموش کرده‌اند
نمی‌توانم از گلستان‌ات سبز شوم
وقتی کارگران معدن‌ات
به مرگ سلام کرده‌ند در "یورت"
و خسته‌تر از آن بودند
که لبخند بزنند در غار تنهایی‌شان
با این دست‌های کوچک
چگونه می‌توان
زخم‌هایت را پیچاند
به روسری دختری
که عاشقانه دوستت دارد
و فکر می‌کند
چقدر آواره‌است
در خانه‌ی پدری‌اش
در زادگاه مادری‌اش
و فکر می‌کند هنوز زیبایی
با زخم‌هایی عمیق بر صورت‌ات
که هیچ سالی خوب نخواهند شد
بلند شو بانوی کهن
بلند شو زیبای خسته
هنوز سُم سواران تو
خواب دشت را به هم می‌زند
هنوز از گیسوی تهمینه‌ات
مردان باستانی عاشق می‌شوند
به کوه می‌روند
و از پهلوی تاریخ‌ات
شاهنامه‌ای بدنیا می‌آید
چگونه زخم‌های تو را بشمارم
با انگشت‌هایی که بر کتیبه‌هایت
دست کشیده‌است در ایذه
و هر روز پرنده‌ای در دلش می‌میرد
و گوری دسته‌جمعی
استخوان‌هایش را به خاک می‌سپارد

کجای تو را دست بگذارم که زخمی نباشد؟
هر روز تکه‌ای از تو را باد می‌بَرد
و آخرین ترانه‌ات را در گلو کشتند

برمی‌گردم به چشم‌های قدیمی غمگین‌ات
به پیکر هزارپاره‌ات
به ریشه‌های کهن‌ات
 که چوب گهواره‌ی نیاکان ام بودند
دارم به عشق فکر می‌کنم
به تکیده شدن ات که تکیده‌ام می‌کند
با پاهایی خسته از رفتن
 می‌رسم به دامن ات
به سرزمین خورشید در خون  
به شیرها و بَردشیرها
که توأمان اندوه‌اند بر سینه‌ی سوخته‌ام
حرف بزن بانوی کهن
وقتی به صورتت نگاه می‌کنم
گریه‌م می‌گیرد
که چقدر پیر شده‌ای
با گیسوان سپیدی
که برای پسرانت بریده‌ای
بلند شو مادرم
ایران
تو را با زخم‌هایی که هیچ‌گاه خوب نمی‌شوند دوست دارم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :