شعری از هوشنگ ملکی

تاریخ ارسال : 4 اردیبهشت 04
بخش : شعر امروز ایران
سنسار
لغتی که سنجاب است
و در هیچ کجای جمله قرارش نمیگیرد
لغتی که زرافه است و گردناش از کتاب میزند بیرون
لغتی که کابوس کاغذ است
که موریانه است
که بید است
لغتی که سالهاست استخوان هما را میجود
همایی که به شانهی شاعر چسبیده است
همایی که مبتلا به سرطان سرگردانی است
نه نوشته میشود نه میپرد از سر
کبریت هزارم را هم کشیدهام
بر زمستان شانهام بِدَم الههی عشق دمدمی مزاج!
لعنت به برزخ
لعنت به هیزم خیسی که فقط دود میکند
لعنت به لغت
لغتی که در آوند خودکار است
لغتی که بازی در میآورد
لعنت به آلی که کلکسیون پالتوی پوست دارد
گفتم من هم برای رهایی تن به تناسخ بدهم
دادم
حالا من یک مارگیر هندیام که برای تخم کبرا ساز میزند.
لینک کوتاه : |
