شعری از نیما صفار سفلایی


شعری از نیما صفار سفلایی نویسنده : نیما صفار سفلایی
تاریخ ارسال :‌ 28 خرداد 00
بخش : شعر امروز ایران


پس نگو نمی‌دونستی اونی که بدهکار این حرفا نیست گوشش منم! خودش! نشنوی حرف جماعت!
نگو تو نبودی پایین پلّه‌ها، هر سه‌تا، زار و نزار، مثل مسلمونی دیده‌کافرحربی و پیِ بی‌شباهتی، ملتمس و من پلّه‌ها رو می‌شمردم
دوتای دیگه بودیم، جمعه بیست‌وهشت خرداد سال کرونایی، یکی‌مون بی‌اعتمادتر، اونی که نزدیک‌تر بود نظرش بهت، هست، عینی به چشم دوستی!
میگن می‌زنن زنگ و می‌ره پی درواکنی! پشت دری با حنجره‌ی سوراخ و میگی «تیر نیست که خوردم! وقتشه؟» و من مگوی «دیر رسیدی دختر! دیر رسیدی پسر!» جوونی دیگه لابد! الآنه نامجو پلی شه دیگه ننه!
کناااااار که برم می‌بینی خوابیده زیر سقف خواب خاکستری می‌بینه چون عین مگسِ چسبیده به شیشه‌ی دویست‌وشیش ولو رو موکتی خوابیده خاکستری‌ی چرکمرد جابه‌جاش لکّه‌های آبگوشت و لواط و عدسی و زنا و مربّای بهارنارنج، بهار هزاروچارصد خورشیدی، ریخته!
 زودتر هر بار خواستم بذارم گوشی رو، تق! نشد لاشی! ببخش! با تو نبودم که! دیدی رو مخ هم، هستیم هر سه به جماعت؟
اسبش! اسب تارکوفسکی! میگی «دیدی نبود یادم؟» ازم نپرس تو! بد می‌دونی معتادم به آدم چای آدم! اونی‌یی که می‌دونه ولی
رخ بر از پنجره نمی‌گردونی «چرا شاعرونه اینقده دوستم؟» به قول علی سطوتی‌قلعه که بلژیکه فکر کنم؛ به قول خودش، هادوکِ واقعه! و هنوز تویی اون دوزنده‌ی چشم به بیرونِ قضایا!
و دیگه چیزی جز اسم! کلاه می‌ذاری سرشو نفست به شمارش یا یح یا یح یا یح
دوستم! دوست خوب خودم! با این من چه می‌کنی؟ لازم نیست جواب بدی!
بعد آشنا شدیم با گوسفندی ذبیح: خونش می‌ریخت و تموم نمی‌شد: مثل این شعر ولی تموم نمی‌شد!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :