شعری از نبی شهبازی


شعری از نبی شهبازی نویسنده : نبی شهبازی
تاریخ ارسال :‌ 18 مهر 96
بخش : شعر امروز ایران

ملیحه
 
تمام حیاط مفرط جامعه منم  
با روبنای تاریخ خانه ای   
که ضرب العجلِ میراثی دیگر است  
از لنگه ی ظهر تا انحنای آدمیزاد
از کودکی پارسال ملیحه و حوض خانه اش
از ماغ ماغ ِگاو حسنک
از تُنب بزرگ   
و از علی کوچکم    
وصیتی به رحم نوشته ام
ملیحه جان:  
این شبی که به آخر می خوانَدَم  
روزی روضه ی تو خواهد   شد  
با کلام سر سنگین نوحه ای   
که از سینه ی تو شیر خواهد جوشید  
وقتی جهان
چیزی به نقشه ی آب ها بر لب کُنجِ تو محو  می گردد
آیا به شرح پدر  
همه ی آبی که شنا را مصرانه می پذیرد   
ملیحه را شناور خواهد کرد؟
از جریان ساده لوحانه ی رود
و پرچم پیچانده به اصوات ِ زن
از حُرمِ نبات و ضریحِ امامزاده به عشق تو می سوزم
که ثواب ِآب توبه ی خاموشی ست
چه تکانی میتوانست از حاشیه ی حلال او را مست ببرد چه تکانی؟
با راه پرهیز از حرام و عقوبت پامال شده در خوابِ جن
با بوی تریاک و شهدِ لبانِ تو
نظم کوچک خانه از لاش مواد می میرد
اگر به عشق وطن خواهی خود دست برده باشی؟
وقتی روی سلطه ی دودکش   
لوله های تنفس خوابیده است  
یکی از همین روزها جان می دهم
به دستور جیغ ملیحه   
یعنی پدر مرده است
از فتوای صاحب خانه و خاطرات تلخ ِ عزا
سینه از شیر می جوشد  
و گریه ی طفل چند ماهه چند ساله
می شود
و ملیحه به جزیره ها می گریزد
بسیاری می گویند  
وقتی گریه تمام شهر را فرا گرفت  
نیمی از عظلات چشم منقبض گشت
و مردمک در آبهای آزاد فرو رفت  
و کوری  
رنج پیدایش شط الفارس شد
وقتی در پیوند اشتیاق  
نگاه باکره طرحی عشقی به خود
می گرفت
رسم به هم ریختن آرایش از صورت شروع می شد  
و حال روزهای پنج شنبه   
چقدر غمی پر از تسکین  بود
نمی خواهم  
کلماتی که زیر پوستم نشاط رگها را به هم می ریزند
هوای قتل به راه بیندازند
و حلقه ی استمرار رنج    
قرار قهوه را به هم بریزد         
چه لحن غریبی داشت پدری که از رنج خویش شادی می آورد
و با بستن خون خود
ملیحه را جان می داد
و گاو را نان می داد
و علی را در حوض نقاشی میکرد  
چه لحن غریبی ؟
با لحن ِ تصاعد برخی عجولانه بمیر با صبر عطسه ای طولانی
و خانه را از نوار و موسیقی   
به آوار نویسی مُبدل کن
و آخرین برگ نویسش رااز نام من پُر  
و اغیار گُسیل ده را به طوافی چند باره تهیج کن
که این شروع سر گیجی ست
یکبار شیطان اصرار داشت تا ظهر ابد بخوابم
مثل هووی وسوسه ام
که گوشه ی تخت می نشست و از تعبیر خواب     می گذشت        
وقتی دامنِ عشق
گیسوان بافته ی نخل را شانه می زد
گیاهی که از صورت خشم می روید   
از بوته ی فهم می میرد
بین هوچی های جنگ و اصحاب کشته شده
نعش تو بوی نفتالین می دهد     
شُشهای من ترکیب غنیمت است
از اسیر زنجیری تحت ِ فشار   
و رابطه ی اعتراف و شکنجه  
از زیبایی نکبت بار صلح و خشکسالی  
عشق و میانسالی
پدر هر چه می گفت   
از خودش می کاست و بر ما می افزود
و رابطه تا روز بعد سکته می کرد  
منبع او   
تنها  ُشک بود      ُشک  
به  هوش که می آمد   
رنگش رنگ کشور می شد  
و شهرها را در خود جمع می کرد
و  مردم را در مرزهای همدیگر زن
می داد        زن  
خونی که در بدنت سرایت می کند  
فرزند پدر است                             
چه گوشه ای از جهان به تو بد گفت   
که تعادل جغرافیا به هم ریخت؟
از نعمت دور افتاده در مرزها
از هفته های ابری و سیل های اُخروی
و حوری آخر وقت   
شعله ی کدام بهشت بود
وقتی مذاکره با مومن   
تا پای صبح  باز         بود؟
وقتی تا زانوی غم   
در کنار هم
در گِل فرو می رفتیم  
وقتی معتدل ترین ِ مرگ ها   
ممکن ترین ِ زنده ها بود
جهلی از خاطره ایی عمیق   
سطحش را به روی بیهوشی باز میکند    
که کُما را با لحنی مریض برایم تعریف می کند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :